11 بهمن 1401 10 رجب 1444 - 23 : 08
کد خبر : ۱۲۵۰۸۵
تاریخ انتشار : ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۸
روسری را دور سرم بستم. و شانه را برداشتم. باید وصیت حسن را اجرا می‌کردم. ایستادم جلوی آیینه. آدمیزاد مگر توی دو ساعت چقدر تکیده می‌شود؟

عقیق: حنان سالمی: «حَج بابا دوست نداشت بپرم وسط بحث‌های سیاسی‌شان. کُفری میشد. تا می‌دید فال‌گوش ایستاده‌ام، ابروهای پرپشتش را می‌انداخت توی هم و گوشم را می‌پیچاند: «سکینه، این کارا به تو نیومده؛ شیرفهمش کن حَج خانوم» مادر هم گوشه‌ی چادرش را به دندان میگرفت و با جوراب‌های مشکی بلند پارازین که همیشه روی پاچه‌ی شلوار‌های گل گلی‌اش بالا کشیده بود دستپاچه می‌دوید و از وسط اتاق پذیرایی بلندم می‌کرد. خیلی لجباز بودم. نمی‌ترسیدم. دوست داشتم سرک بکشم توی کارهای حج بابا و خان داداش. حتی بعضی وقت‌ها، آبجی را هم با خودشان می‌بُردند تظاهرات اما من را میگفت «نه! هنوز کوچیکه. حیفِ این چشمون سیاه قشنگت نیست بابا جان که خون و گلوله ببینی؟ بیشین کنار دست حج خانومت، گل‌دوزی کن. باشه بابا جان؟»

ـ شما هم می ماندی؟

لب‌های کوچک و باریکش به خنده باز شد: «می‌نشستم روی دومین پله‌ی ایوان و هی غصه می‌خوردم. مادر هم می‌آمد کنارم. موهایم را می‌بافت. نقل توی دهنم می‌گذاشت. خلاصه آنقدر قربان صدقه‌ام می‌رفت که چشم از در می‌دزیدم و می‌رفتم داخل خانه تا برگردند. خیلی‌ وقت‌‌ها هم پشت سرشان تب می‌کردم. مادر، بنده‌ی خدا صدای شعارها را که از توی کوچه می‌شنید بیدارم می‌کرد: «سکینه، سکینه، پاشو مادر. اومدن. نمی‌خوای شعار بدی؟» مادر، چادر سفید با گل‌های صورتی برایم دوخته بود. شیشه عطر حرم آقا را از توی سجاده‌اش برمی‌داشتم و می‌کشیدم روی سرم. بعد خودم را می‌پیچیدم توی چادر و تا تظاهرکنندگان رد شوند از همان جلوی در به شاه بد و بیراه می‌گفتم. آنقدر داد می‌زدم که گلویم می‌گرفت. پسرهای همسایه هم از پشت بام‌ها دستشان را پشت گوششان می‌انداختند و با زبان‌های آویزان به من می‌خندیدند.»  

انقلاب

یک عرقچین کهنه که لبه‌هایش پوسیده بود را از کشوی پایین میز درآورد و بوسید و بویید و روی چشم‌هایش گذاشت: «مال حَجْ باباست. خدا بیامرز خیلی خوشتیپ بود. این را که می‌پوشید و به نماز می‌ایستاد دل مادر را با خودش می‌بُرد. چند باری هم پاهایش توی ازدحام تظاهرات زخمی شد اما تا پیروزی انقلاب از نفس نیفتاد. با همین عرقچین، نماز پیروزی خواند. میگفت: «بابا جان، این سر و چشم و گوش و زبون پیش ما امانته. باید باشون از دین خدا و پیمبر دفاع کنیم» می‌گفتم: «پس من چی؟» میگفت: «به وقتش»

ـ وقتش رسید خانم رستم‌منش؟

با ذوق زد به شانه‌ام: «رسید. بالاخره رسید. تا توی مدرسه قد کشیدم عضو انجمن اسلامی شدم. بعدش هم  فروردین سال ۱۳۵۹. پانزده ساله بودم. شهید علم الهدی دوره‌‌ی بصیرتی گذاشته بودند برای بچه‌های سال آخر دبیرستان و دانشجوها. نهج‌البلاغه و اخلاق و همه چیز می‌خواندیم. زرنگی کردم عزیزم. قبولم که نمی‌کردند. می‌گفتند هنوز بچه‌ای. اما خودم را با هر مکافاتی که بود توی گروه‌هایشان جا دادم. وقتی بعد از مدرسه برمی‌گشتم خانه، خان داداش سر به سرم می‌گذاشت. من از درس و دوره‌ها خسته و کوفته بودم اما او می‌چرخید توی خانه و دست‌هایش را مثل بلندگو جلوی دهنش لوله می‌کرد: «آهای مردم. یکی بیاد به این سکینه‌ی افسار پاره کرده بگه انقلاب تموم شده» حج بابا هم همیشه دستش را می‌گرفت و می‌نشاند کنارش: «تازه شروع شده بابا جان. اینقدر سر به سر سکینه‌ام نزار»

جنگ

خانم رستم منش کنارم نشست و ظرف میوه را جلو کشید: «ای باباااا. چرا فس فس می‌کنی دختر؟ پرتغال پوست بگیرم؟» یک پرتغال درشت آبدار را برداشت و چاقو را به جانش انداخت: «بخور عزیزم. حرف نمی‌زنم ها! آ بارک‌الله. خب کجا بودیم؟ آهان. دوره. راستش یک جا بند نمی‌شدم. اصلا مثل دخترها نبودم. دلم پی تیر و تفنگ بود. ولی وقتی باروت اولین گلوله پَر چادرم را آتش زد نفسم بند آمد. بیرون بودم. می‌خواستم کفشم را از کفاش بیاورم. فردا اول مهر بود. باید می‌رفتم مدرسه. اما تیر زدند و من خشکم زد. توی کوچه. باد، چادرم را از سرم انداخت. مردم می‌دویدند. بچه‌ها شلوارشان را خیس کردند. دست‌ها توی هوا تکان می‌خورد. صدایم می‌زدند: «آهای دختر. خااانوم. بیا اینجا. سرتو بدزد. مگه نمی‌بینی؟ جنگ شده!»

 

 

دست روی دست کوبید و آه کشید: «می‌بینی حنان جان؟ جنگ همین‌طوری شروع شد. انگار نه انگار. الکی الکی. دلشان خواست و یکهو ریختند روی زار و زندگیمان. من اما برای خودم کسی شده بودم. پر دل و جرات. حالا نوبت انقلاب من بود! دویدم. با دخترها دویدیم سمت سپاه. برادرها می‌رفتند و می‌آمدند. ولوله بود. افتادم جلو. چادرم را پیچانده بودم دور صورتم و فقط نوک دماغم بیرون بود. دخترها هم پشت سرم این پا و آن پا می‌کردند. با خودم گفتم اینطور نمی‌شود. باید حالی‌شان کنیم ما به درد بخوریم. شق و رق ایستادم و صدایم را کلفت کردم: «ببین برادر؛ ما همه چی بلدیم. اصلا فکر کنین ما همه برادراتونیم! به خدا دوره‌ی اسلحه هم رفتیم.» و به طرف دخترها چرخیدم: «مگه نه؟» سرشان را تند تند بالا و پایین آوردند. برادر سپاهی کلی ذوق‌زده شد. اما بیشتر خنده‌اش گرفته بود. دستی به ریش‌هایش کشید و سرش را انداخت پایین: «شما خواهرا افتخار مایید. برگردید محله‌هاتون. برید تو مسجدتون و هر آموزش نظامی بلدین به بقیه یاد بدین. ما هنوز نمیدونیم قراره چی بشه؛ روی کمکتون حساب می‌کنیم!»

حفاظت

ـ نترسیدید؟

خندید. گوشه‌ی چشم‌هایش چروک افتاد: «ترس؟ نه بابا. توی دلمان عروسی بود. می‌دویدیم و روی سرمان بمب می‌زدند و ما قش قش ریسه می‌رفتیم. قند توی دلمان آب شده بود که برادر اجازه داده بود انقلابی شویم! هر کداممان هم رفت مسجد محله‌اش. وقتی رسیدیم مسجد، گفتند باید کروکی بکشیم. حالا ما هاج و واج به هم زل زده بودیم: «کروکی؟ ما؟!» بلد نبودیم اصلا. ولی فکر کردی چی؟ کم بیاوریم؟ نه عزیزم. قلم و کاغذ گرفتیم و ریختیم توی کوچه‌ها. برای اینکه از محله‌ها حفاظت کنیم باید کروکی‌‌هایش را می‌کشیدیم. خط خطی می‌کردیم. اما یکی از خواهرها کارش حرف نداشت. دقیق دقیق کشیده بود. کروکی خیابان‌ها و کوچه‌های دور مسجد امام جعفر صادق (ع) در خیابان زند را با دقت کشید.»

حَجِ حَجْ بابا

ـ حج بابا چیزی نمی‌گفت؟ پاپیچت نمی‌شد خانم رستم منش؟ نمی‌گفت نرو؟

با دست جلوی دهنش را گرفت و با خنده‌ی ریزی چند بار استغفرالله گفت: «چشمش را دور دیده بودم عزیزم. حج بابا چند مدت قبل از شروع جنگ، اسمش برای حج درآمده بود. رفت و ما را سپرد دست خان داداش و دامادمان. من دیگر کمتر می‌رفتم خانه. شب‌ها مادر می‌آمد جلوی مسجد سراغم را بگیرد. دل آشوبه داشت. موهایش سفید شده بود. می‌دویدم دست بوسش: «حج خانوم. باید با برادرا بریم خیابونای دور مسجدو گشت بزنیم.» سرم را می‌بوسید: «من باشم سکینه؟ بزار همراهت بیام مادر» اما خطرناک بود. ترس جانش را داشتم. اهواز سیاه سیاه شده بود. شب‌ها برق شهر یک‌سره خاموش می‌شد تا عراقی‌ها برای بمباران کردن جایی را نبینند. می‌سپردمش دست برادران و می‌گفتم برش گردانند خانه. حالا نوبت استراحت حج خانوم و انقلاب من بود!»

تهران

یک مشت گردوی تازه را گذاشت توی مشتم و به پنجره‌ای که رو به حیاط باز میشد خیره شد: «خان داداش و دامادمان خیلی نگران بودند. می‌ترسیدند بلایی سرمان بیاید. خصوصا من که آرام و قرار نداشتم. وقتی انفجار شد دیگر نگذاشتند بمانیم اهواز. گفتند الا و بالله باید بروید تهران. رفتیم. با زور. مادر تمام راه ناله می‌کرد. دلم اهواز بود و تنم تهران. ترسم از گلوله ریخته بود. دلم می‌خواست توی میدان جنگ بمیرم نه رخت‌خواب گرم و نرم خانه‌ی تهران.

وقتی حج بابا برگشت افتادیم به دست و پایش. همسایه‌های تهرانی فکر می‌کردند عقلمان را از دست داده‌ایم اما ما باید به خانه‌مان برمی‌گشتیم. با گریه خداحافظی کردیم و آمدیم اهواز. درِ خانه‌ها نیمه باز. وسایل پخش و پلا. کوچه‌ها سوت و کور. محله خالی خالی بود. نمی‌شد تنها توی یک خانه وسط ویرانی زندگی کرد؛ حتی با وجود اینکه هنوز صدای خنده و خاطراتمان آنجا بود.

شهرک سپیدار آن موقع جزو حومه‌ی اهواز به حساب می‌آمد. خانواده‌های جنگ‌زده‌ی سوسنگرد و بستان و هویزه را می‌بردند آنجا. فرماندار، مسئولیت‌اش را سپرده بود دست خان داداش و رفقایش. یک شهرک بود پر از خانه‌های نیمه ساخت. ما هم رفتیم آنجا. جنگ‌زده شده بودیم و نشستیم توی یکی از همان خانه‌های نیم ساخت. مادر فقط چند قرص نان همراهش بود. شب خیلی سختی بود. باران تندی زد. حج بابا از سرما می‌لرزید. دست‌هایمان سرخ شده بود و لباس‌های خیسمان به تنمان می‌چسبید. اما مادر قرص نان‌ها را تکه تکه کرد. یک قابلمه زیر سقف گذاشتیم. نان می‌خوردیم و رحمت الهی! آن شب برای اولین بار باران خوردم!»

درمانگاه

ـ همان جا خوابیدید؟ زیر باران؟

پلک‌هایش را روی هم انداخت: «صبح که بیدار شدم همه جا گِل و شل بود. اما بوی هیزم نیمه سوخته شهرک را پر کرده بود. خانواده‌های اهوازی کتری و چهار دست پتو و قابلمه و کاسه بشقاب همراهشان بود اما بقیه‌ی جنگ‌زده‌ها به غیر از لباس تنشان چیزی نیاورده بودند. خیلی‌ها هم زخم شده بودند. همه جا رد قطره‌های خون بود. خاطرم نیست دقیقا چقدر زمان برد اما زیاد طول نکشید که یک درمانگاه زدند و آبجی که قبل از جنگ دوره‌های کمک پرستاری و کمک‌های اولیه را گذرانده بود مسیول تزریقات و پانسمان درمانگاه شد. من هم برای خودم توی شهرک می‌گشتم و به جنگ‌زده‌ها کمک می‌دادم. حالا اینکه می‌گویم درمانگاه نه که فکر کنی خبری باشد؛ نه. یکی از خانه‌ها را که اتفاقا نزدیک خانه‌ی ما بود راست و ریس کردند و شد درمانگاه.

درمانگاه هم فقط یک دکتر داشت. عادت کرده بودیم که آبجی برود و بیاید. آن روز هم طبق عادت وقت ناهار آمد اما خون توی صورتش نبود و نفس نفس میزد: «سکینه، سکینه، امروز دکتر نیستش. باید بیای توی داروخونه بایستی! خیلی شلوغ شده. بدو آماده شو!» چشم‌هایم گرد شده بود: «من؟!» آبجی دستم را کشید: «خب معلومه دیگه، اینجا مگه غیر از من و تو کسی سواد درست و درمون داره؟» خودم را عقب کشیدم و دویدم توی آشپزخانه. ایستاد پشت در: «یعنی نمیای؟» گوش‌هایم را گرفتم و داد زدم: «نههههه. ممکن نیست کاری از دستم بربیاد. تو رو خدا برو آبجی»

آقای دغاغله

ـ چطور دلت آمد نروی خانم رستم منش؟ طفلکی‌ جنگ‌زده‌های زخمی.

اشک توی چشم‌هایش جمع شد: «من سن و سالی نداشتم. بلد نبودم نسخه بخوانم. کاری از دستم برنمی‌آمد. می‌ترسیدم داروی اشتباهی بدهم. فکر می‌کردم اینجوری ممکن است کسی را بکشم! توی همین فکرها بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم که آبجی دوباره برگشت خانه. تمام روپوشش پر از لخته‌های خون تازه بود: «سکینه، سکینه» دویدم طرفش. سرم را با دو دستش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید: «خون کل درمانگاه رو برداشته. دارم پانسمانشون می‌کنم. آقای دغاغله هم از داروخونه زد بیرون. سرش شلوغه. نشسته تو مطب دکتر برا ویزیت مریضا!»

حسن دغاغله. اسمش را از جنگ‌زده‌ها شنیده بودم. خیلی برایشان کار می‌کرد و هوایشان را داشت. هم‌زبانشان بود. خیلی دوستش داشتند. یک جوان قد بلند عرب و با غیرت. هیچ‌وقت صورتش را ندیدم. همیشه هر وقت می‌رفت من می‌رسیدم و هر وقت من می رسیدم رفته بود. آقای دغاغله خیلی سال‌ قبل‌تر از جنگ، روزها توی داروخانه شبانه‌روزی کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند. وضعیت مالی خانواده‌اش جور نبود. تا دوم دبیرستان را همین‌جوری خوانده بود با نمره‌های عالی. اما جنگ که شد چون خیلی به داروها مسلط بود می‌شود مسئول داروخانه درمانگاه شهرک سپیدار. یعنی همینجایی که آبجی داشت اصرار می‌کرد من بروم کمکشان. دستم را گرفت: «خواهش می‌کنم سکینه. باور کن کار سختی نیست. آقای دغاغله گفت نسخه‌ها رو فارسی مینویسه. تو فقط باید داروها رو از تو قفسه‌ها پیدا کنی و به مریضا تحویل بدی. همین.» دیگر حرفی نزدم. روسری بلند سفیدم را پوشیدم و همراهش رفتم درمانگاه.»

لباس بسیجی

ـ آقای دغاغله را دیدی؟

نفس عمیقی کشید و لب‌هایش لرزید: «شبیه خودم بود. قد بلند. خنده‌رو. با ریش‌ و سبیل مشکی و لباس بسیجی. اما چشم‌هایش درشت بود. خیلی درشت. انگار خورشید را زیر ابروهایش کاشته بودند. می‌درخشیدند. یک لحظه نگاهش کردم و قلبم از جا کنده شد. هول کردم. آقای دغاغله هم صورتش سرخ شد. سرش را انداخت پایین و تمام روز حتی به مریض‌ها نگاه نکرد. می رفتند داخل اتاق دکتر و با ایما و اشاره ویزیتشان می‌کرد. من هم داروهایشان را با هزار زحمت و مصیبت تحویلشان می‌دادم.

 

 

بعد از آن روز، درمانگاه را به جای اصلی‌اش منتقل کردند. آبجی واکسیناسیون را انجام می‌داد و من در قسمت تحویل لباس مشغول شدم. همراه بقیه لباس می‌دوختم و چون دوره کمک بهیاری را گذراندم اگر جایی نیاز بود تزریقات و پانسمان هم انجام می‌دادم. اما آقای دغاغله دیگر نبود. نه توی داروخانه. نه اتاق دکتر. نه هیچ کجای درمانگاه. یک روز غیبش زد. برای همیشه. من هم دویدم توی دست‌شویی و درش را بستم. به خودم توی آیینه خیره شدم. زیر چشم‌هایم گود افتاده بود و صورتم رنگ پریده بود. شیر آب را باز کردم و سرم را گرفتم زیر لوله. گونه‌هایم خنک شده بود اما دلم هنوز می‌سوخت. نمی‌فهمیدم چه بلایی سرم آمده. بین آدم‌ها بودم اما صدایشان را نمی‌شنیدم. همه، تصاویری مبهم بودند که نزدیک می‌شدند و آن دورها کسی ایستاده بود که می‌شناختمش اما نمی‌دیدمش. و این کابوس تا زمانی که توی درمانگاه بودم بیرحمانه تکرار می‌شد.

از دست‌شویی که بیرون آمدم آبجی چانه‌ام را گرفت و سرم را بالا آورد: «خوبی سکینه؟» لبخند بی‌روحی زدم و رفتم. دستش را از پشت سر روی شانه‌ام گذاشت: «آقای دکتر گفت آقای دغاغله رفته سربازی. اونجا هم که دیدن خیلی به داروها آشناس گذاشتنش قسمت بهداری. الآن مسئول انباردارویی سپاهه» نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بدنم گر گرفت. می‌دانستم صورتم سرخ شده. سرم را برنگرداندم. خجالت می‌کشیدم. آبجی بغلم کرد. بغضم ترکید: «الحمدلله که زنده هستن. انشالله موفق باشن!»

خواستگاری

ـ عاشق‌اش شده بودی سکینه خانم؟

دست‌هایش لرزید. بلند شد و رفت آن سر اتاق. و دوباره برگشت. با چند دانه عکس قدیمی: «حج بابا مدام از خوبی‌های آقای دغاغله حرف می‌زد. مادرم هم حرف‌هایش را تایید می‌کرد. انگار از سر قصد تعریف‌هایش را نگه میداشت برای وقت‌هایی که من می‌آمدم خانه. می‌نشستم از آقاییِ حسن دغاغله می‌گفت. پا می‌شدم از غیرتش. سفره می‌انداختم از ایمانش. ظرف می‌شستم از تحصیلاتش. همه‌ی ذکر و فکر حج بابا شده بود حسن دغاغله!

ما هنوز توی شهرک جنگ‌زده‌ها بودیم. جنگ که تمام نشده بود. یک روز که تازه از درمانگاه برگشته بودم و داشتم لباس چرک‌ها را توی تشت چنگ می‌زدم حج بابا نشست کنارم: «بابا جان» چرخیدم طرفش: «جانم حج بابا» چشم‌هایش پر از ذوق بود: «اومدن خواستگاریت!» سرم را انداختم پایین. شیر آب را بست: «درسته اونا عرب‌ان و ما دزفولی و اختلاف قومیت هست» دلم هری ریخت، یعنی خودش بود؟ حج بابا تشت را بلند کرد: «اما نظر منو بخوای حسن دغاغله خیلی بچه خوبیه. تصمیم آخرم با خودته» لباس‌ها را از تشت گرفتم و چلاندم: «هر چی شما بگید حج بابا» حج بابا خندید و سرم را بوسید.

دختر خوب

ـ پس آقای دغاغله هم یک دل نه صد دل عاشق شما شده بود.

سینی چای را تعارف داد و به پشتی صندلی تکیه زد: «من منتظرش بودم بدون اینکه منتظرش باشم! آقای دغاغله هم امیدوار بود بدون اینکه امیدی داشته باشد! شهرک کوچک بود. زمزمه خواستگاری که پیچید همه مخالفت کردند. خانواده‌ی آقای دغاغله می‌گفتند: «مگه ما دختر خوب کم داریم؟ حسن نباید غریبه بگیره» خواهرها و برادرهایم هم اختلاف قومیتی‌ و سن کم‌مان را بهانه گرفته بودند. اما حج بابا محکم ایستاد. میگفت: «حسن جَوون با خداییه» اصلا اجازه نمیداد کسی بگوید بالای چشم‌اش ابرو نشسته!

 

 

یک سال تمام همه گفتند نه و ما چشم به دهن‌ها دوخته بودیم تا دی ماه سال ۱۳۶۰. حج بابا با وجود مخالفت طایفه‌ها موافقت کرد و خودمان سفره عقد را درست کردیم. ما سن و سالی نداشتیم. حسن نوزده ساله بود و من شانزده ساله. خودمان برای خودمان آستین بالا زدیم و خودمان رفتیم سر خانه و زندگی‌مان. روز عروسی اولین بار بود که بدون ترس توی چشم‌های هم خیره می‌شدیم و حسن برای اولین بار با من حرف زد: «سکینه جانم. وقتی تو رو برای اولین بار با اون روسری بلند سفید توی درمانگاه دیدم احساس کردم که یه فرشته روبه‌روم ایستاده. دلم لرزید. تو دلی رو که گلوله‌ها نلرزونده بود آشوب کردی خانمم.»

قرار

ـ آقا حسن دغاغله بعد از عروسی کنارت ماند خانم رستم منش؟

استکان چای را بلند کرد: «برای خودمان قرارهای دو نفره داشتیم. می‌رفتیم مهمانی. تازه عروس و تازه داماد بودیم. می‌رفتیم گلزار شهدای اهواز، مهمانی. خیلی‌ها سرمان غر زدند: «شگون نداره» «تازه عروس بره قبرستون؟ بلا به دور» «وقت هست برا زیارت قبور. چه کاریه!» اما ما آخر هفته‌ها یک دنیا حرف و حدیث را می‌گذاشتیم پشت سرمان و پیاده تا گلزار شهدا می‌رفتیم.

حسن اما همیشه جبهه بود. نتوانستم پاگیرش کنم. آنقدر دلش هوای خط را داشت اصلا توی خانه بند نمی‌شد. حتی وقت نمی‌کرد لباس‌های مختلف داشته باشد و عوض کند. همیشه با همان لباس سپاه بود. حوالی سال ۱۳۶۰ که منافقین، سپاهی‌ها را ترور می‌کردند رفتیم تهران. یک سفر کوتاه کاری بود. حسن طبق معمول پیرهن اضافه نداشت. همان لباس سپاه تنش بود که گفت: «معطل نکن سکینه. باید بریم!» سوار قطار شدیم. یک خانواده هم کوپه‌ای ما بودند. پدر خانواده هی این دل و آن دل کرد و آخر سر با چند سرفه کوتاه سر صحبت باز شد: «چرا لباس سپاه پوشیدی؟ خطرناکه اخوی. بدون لباس هم از قیافه و طرز صحبت کردنت متوجه میشن چه کاره‌ایی. لباس ساده بپوش برادر. منافقین پخش و پلان!» حسن کمی اخم‌هایش رفت توی هم. بعد سرش را با غرور بالا برد و با خنده‌ی شیرین‌اش زد روی شانه‌ی مرد مسافر: «چرا نپوشم برادر؟ من افتخار می‌کنم اینچنین لباسی به تن دارم. شهادت افتخار می‌خواد. ما کجا و شهادت کجا!»

غسال‌خانه

ـ چطور توانستی از همچنین مردی دل بکنی، سکینه خانم؟ از حسن آقایی که برای وصالش با دنیا جنگیدی

عکس شهیدش را بغل گرفت و چشم‌های خیسش را بست: «من را کجا بردی دختر. به سال‌هایی دور. قلبم دارد درد می‌کند. من آن موقع خیلی کم سن و سال بودم. ما با هم می‌جنگیدیم؛ برای زندگی، برای انسانیت، برای حفظ جان و مال و کرامت آدم‌ها و برای عشقمان. من عاشق بودم عزیزم. من تازه عروس بودم. فقط چهار ماه از ازدواجمان گذشته بود. ما هنوز به هم گفتنِ «دوستت دارم»ها را بدهکار بودیم. من فقط شانزده ساله‌ام بود. حسن را دوست داشتم. عاشقش بودم. شما جوان‌ها بلد نیستید عشق در مقابل چشمان سربی گلوله‌ها یعنی چی. من هنوز از دیدن حسن سیر نشده بودم. ما می‌خواستیم بچه‌هایمان را ببینیم. خانه‌مان را بسازیم. من می‌خواستم موهایم با موهای حسن سفید شود. من فکر نمی‌کردم عاشقی اینقدر درد داشته باشد. اصلا حسن چرا رفت؟ مگر من تازه عروسش نبودم؟ خودش گفت عاشقم بود. مثل یک فرشته بودم. بهت گفتم؟ خودش به من گفت.

من توی خانه بودم که خبرش را آوردند. روز آزادسازی خرمشهر یک تیر مستقیم می‌زنند به حسنم. بعد درِ خانه‌مان را می‌زنند. می‌دوم. در را باز می‌کنم: «حسن دغاغله؟» سر تکان می‌دهم. من تنها بودم که خبرش را آوردند. «حسن دغاغله شهید شد» خندیدم. در را بستم و کل حیاط را دویدم و بلند بلند خندیدم. حسن شهید شده؟ باید روسری سفیدم را بپوشم!

کمد را زیر و رو کردم. روسری را پیدا کردم. نشستم و مرتب اتویش زدم. روسری را دور سرم بستم. و شانه را برداشتم. باید وصیت حسن را اجرا می‌کردم. ایستادم جلوی آیینه. آدمیزاد مگر توی دو ساعت چقدر می‌تواند تکیده شود؟ چرا زیر چشم‌هایم دوباره گود افتاده بود؟ خندیدم. دوباره عاشق شده بودم. عاشق حسن دغاغله. بیشتر از بار اول. شانه را برداشتم و رفتم غسال‌خانه.»

ـ غسال‌خانه؟ چه وصیتی؟

دستی به زلف‌های عکس شهیدش کشید و بغضش ترکید: «عمر زندگی‌مان آنقدر کوتاه بود که حتی وقت نشد اخمش را ببینم. حتی سرم داد نکشید. غر نزد. همین داغ دلم را بیشتر می‌کرد. روسری سفیدم را مثل همان روز که آبجی بردم درمانگاه تا نسخه‌های حسن را برای مریض‌ها بپیچم پوشیدم و رفتم غسال‌خانه. کفنش را هنوز بسته نبسته بودند. صورت ماهش زیر دست‌هایم بود. تمام بدنم می‌لرزید. من فقط شانزده ساله‌ام بود. شانه را از جیبم درآوردم. همه ساکت بودند. کفن را باز کردم و شانه را درآوردم. زلف‌های مشکی حسن زیر نور چراغ غسال‌خانه می‌درخشید. برادرم آمد تا آرامم کند. من آرام بودم. عاشق بودم. حسن وصیت کرده بود گریه نکنم. بدن خونینش روبه‌رویم بود. باید وصیتش را اجرا می‌کردم. روسری سفیدم را مرتب کردم و موهایش را شانه زدم. حسن باید مرتب به خانه‌ی ابدی‌اش می‌رفت. حسن، تازه داماد بود. من که سن و سالی نداشتم. خودش وصیت کرده بود. موهایش را توی غسال‌خانه شانه زدم و خداحافظی کردم. گفتم دیدار به قیامت عزیزم. دیدار به قیامت. من عاشقش بودم.»

 

منبع:فارس

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: