عقیق:یه روز بهاری، حوالی ساعت ده صبح، در حجره مشغول استراحت بودم، پنجره هم باز بود، صدایی از بلندگوی مسجد به گوش میرسید: «الحمدلله، غرقِ نعمتیم، حالیمون نیست، استغفر الله»
مدرسه علمیه معصومیه حیاط بزرگ ِ پر از درخت و گل و گیاه داره و در بهار، فضای معطر و دلنشینی برای طلبه ها ایجاد میشه.
اوائل طلبگی بود، همین طور که دراز کشیده بودم، با خودم فکر میکردم با این همه مخالفتِ خانواده برای اومدن به حوزه، کاش گوش میدادم و به جای حوزه به دانشگاه میرفتم.
از قضا رفیق دوران دبیرستانم دانشگاه تهران قبول شده بود و من هم مهندسی نفت؛ امّا عشق و علاقه ای که نسبت به تحصیل در حوزه علمیه قم داشتم، باعث شده بود همزمان با آزمون کنکور، به دور از چشم پدر و مادر، آزمون ورود به حوزه های علمیه را شرکت کنم و رتبه ۳۶ هم کسب کنم؛ ازاین رو به رغم همه مخالفت ها با شور و عشق فراوان راهی قم و مدرسه علمیه معصومیه شدم و قید دانشگاه را زدم.
همان سالِ نخست طلبگی با دوستان طلبه اتوبوسی اجاره کردیم و راهی تهران شدیم تا از نمایشگاه کتاب دیدن کنیم. نمایشگاه بزرگی بود و غرفه های فراوانی داشت، قرار بود بعد از خرید کتاب، رأس ساعت چهار در محل قرار باشیم و به قم برگردیم؛ اما در این میان، من که همه پولم را کتاب خریده بودم، دیر به محل قرار رسیدم، اثری از دوستان و اتوبوس نبود، آنها راهی قم شده بودند؛ حال من مانده بودم و کلی کتاب در دست و جیبِ خالی و دیار غربت ...
در این فکر بودم که خدایا الان چه باید کرد، ناگهان یاد دوست دوران دبیرستانم افتادم که تهران قبول شده بود، در همین حال و هوا همان رفیق قدیمی را به طور معجزه آسا دیدم، با کلی ذوق و شوق همدیگر را در آغوش گرفتیم و از اینکه در این شهر غریب کنار هم بودیم احساسِ ماندگاری در وجودم ثبت شد.
بعد از شرحِ ماجرا، راهی خوابگاه دانشجویی شدیم، خوابگاهی جالب با دانشجوهایی جالبتر، بهار بود و شب جمعه و منِ طلبه میهمان دانشجویان دانشگاه بودم، سبک زندگی و موسیقی های با صدای بلند و تیپ و لباس و قیافه شان متفاوت از خوابگاه طلبگی بود.
یاد شبهای باصفایِ طلبگی افتادم، نوازش مناجات ملایم پیش از اذان صبح، دعای کمیل شب های جمعه، نماز شبِ طلبه ها، مراسم شبی با شهدا، فضای نورانی مسجد و معنویت آنجا را در ذهنم مرور و خدا را شکر کردم که حوزه علمیه قم را از دست ندادم.
خلاصه با پولی که از دوستم گرفتم راهی قم شدم و چند روز بعد همینطور که در حجره دراز کشیده بودم، همه آن حوادث را مرور میکردم که صدایی از بلندگوی مسجد به گوش رسید: «الحمدلله غرقِ نعمتیم، حالیمون نیست، استغفروا الله».
کنجکاوانه راهی مسجد شدم، درس اخلاق بود، یکی از طلبه ها گفت آیت الله امجد هستن، استاد اخلاق و از شاگردان مرحوم علامه طباطبایی؛ ایشان از سختی زندگی طلبگی در گذشته از شرایط خوبی که نظام اسلامی برای آن ها فراهم کرده، حرف میزد، میگفت این ذکر رو تکرار کنید تا یادتان نرود: «الحمدلله غرقِ نعمتیم، حالیمون نیست، استغفرالله» من هم با خوشحالی این حرف استادِ اخلاق را نشانه خوبی برای آمدن و ماندن در حوزه گرفتم؛ اما اکنون پس از گذشتِ قریب پانزده سال از اون جلسه اخلاق، شنیدم و دیدم همان استاد اخلاق حرف هایی را میزند که در تصور آدم نمیگنجد، همصدا با دشمنان واقعی ایران و نظام اسلامی، در دفاع از یک هرزه سیاسی، به رهبری عظیم الشان این ممکت ناجوانمردانه میتازد و دشمنان را شاد می کند.
عجب روزگاریست، با خودم فکر می کنم درست است که طلبگی توفیق بزرگی است؛ اما مهمتر و بزرگتر از آن، عاقبت به خیری در این مسیر است؛ شهید بزرگ حاج قاسم سلیمانی با صدای رسا می گفت: «والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی (آیت الله خامنه ای) است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد، در قیامت خواهیم دید، مهمترین محور محاسبه این است».
کاش آقای امجد فراموش نمی کرد که غرق در نعمتِ ولایتیم؛ اما حالیمون نیست، نعمتی که گرگهایِ درنده را از سرِ ایشان و امثال ایشان دفع کرده است، کاش بابت این نعمت، حمد خدا به جا می آورد و به خاطرِ این فراموشیِ نعمت، به توصیه خودشان عمل و استغفار میکرد، امید که این نوشته به دست ایشان برسد تا تذکاری باشد برای برگشت و اصلاح امور...
در نهایت باید گفت کاش این ذکر را همه مسئولان و از جمله آقای امجد هر روز تکرار می کرد تا یادشان نرود: «الحمدلله، غرقِ نعمتیم، حالیمون نیست، استغفرالله»
«و ذَکِّر فَإِنَّ اَلذِّکری تَنفَع اَلمؤمِنِینَ» ذاریات/۵۵
زارع خفری
منبع:حوزه