عقیق:سمیه جمالی؛ بعداز ظهر باید میرفتم مجمع ناشران، مجبور شدم بروم و زود برگردم. همیشه دهه اول محرم برنامههایم براساس هیأت تنظیم میشود و چون نیازهای خانه و بچهها در چند ساعت خانه بودن رفع و رجوع نمیشود، معمولاً هیچ کاری خارج از خانه انجام نمیدهم. این دهه خرید هم نمیکنیم مگر نیاز فوری و مبرم، یکسری عشقبازیها هست که من دوستشان دارم، مثلاً شب اول توی سینهزنی دستم خورد به گردنبندم یادم افتاد در نیاوردمش. این رسم قشنگ را از زندایی کوچکم یاد گرفتهام. یک سال بعد از ماه صفر رفتیم خانه دایی دیدم یک جفت گوشواره روی میز کنسول است پرسیدم: «چرا اینها اینجاست؟»
زندایی که سیده خانمِ رقیقالقلبی است، گفت: «من اولِ محرم زینتهایم را کنار میگذارم الان آوردهام دوباره گوشم بندازم.»
شاید الان بند نینداختن و ابرو برنداشتن دیگر رسم نباشد اما اینها عشقبازی است، احترام قلبی عمیق است که من هم خیلی وقتها رعایت میکنم و کیف میکنم!
از انقلاب که برگشتم ساعت یک ربع به هفت عصر بود، دیر شد تا جمعوجور کنم و برویم. دم دمای اذان وارد ارک شدیم، ایلیا تندتند رفته بود بدون کولهپشتی! من و فاطمه نفسزنان که رسیدیم بالا، دیدیم ایلیا روی صندلی خادمیِ جلوی در نشسته:
- اِ، اینجا چرا نشستی؟
- جا نیست، گفتن پرشده.
برای اطمینان، خودم رفتم یکدوری روی پشت بام سوم زدم، راست میگفت، فقط یک مربع بیصاحب بود. بقیه با کیف و چادر و کفش، زنبیلگذاری شده بود. قبول کردیم به پشتبام دوم برویم؛ پر بود! پشت بامِ اول که هم محل ورود عزاداران بود و هم دستشویی یک گوشهاش قرار داشت خیلی سرراه حساب میشد؛ و البته مجبور شدیم همانجا بنشینیم.
سمانه شاکی بود که هر یک نفر برای هفتهشت نفر جا گرفته است و من با این بچهها و این شرایط که زود هم آمدهام باید سر راه بنشینم تا آنها که دیرتر میرسند بنشینند. راست میگفت، این عادت سالهاست باب شده و خادمها هرچه میکنند نمیتوانند تغییرش دهند. با بیشتر خانمها هم مراوده داریم و نمیشود چیزی گفت.
دستگاه ژل پدالی را آوردهاند بالا، دختر نوجوانی با پرِ سبز خادمی ایستاده و تذکر میدهد: «خانوما وقتی کفشاتونو توی مشما گذاشتید بیاید اینجا ژل بزنید.»
هر شب نایلونهای نو میدهند برای کفش و آخرسر توی سبدهای بزرگی میاندازیم و میبرند برای بازیافت. سطل زباله تر و خشک جداگانه هم که در راهپله ها هست.
جای بدی هم گیرمان نیامده. کوچکترین پشتِ بام است و سکوت بیشتری دارد. دوتا پسربچه روبرویم به نردهها تکیه داده و ماسک بر صورت بازی میکنند، مادرشان نماز میخواند. دو تا خواهر جلوی ما نشستهاند و دختر یکیشان توی گوشی از فیلیمو کارتون تماشا میکند. پسرک پشت سریمان با مادرش نون بیار کباب ببر بازی میکنند و کلاً فضا آرام است. توی دلم میگویم خدا را شکر، زینب و فاطمه و ایلیا هم امشب آرام بازی میکنند!
ایلیا یک بسته جذاب نشانم میدهد. زیر و رویش میکنم: «این از کجا اومد؟» خالهی محمدحسین را نشان میدهد و میگوید: «اون خانوم داد.» بازش میکنم، پازل است. یکی دو تا اسباببازی دیگر هم به پسربچهها میدهند. به ایلیا میگویم: «یادته پرسیدی کِی روز دانش آموزه؟ خب امشبه!»
بله، شب پنجم به نام نامی عبدالله بن حسن (ع) است و بعضیها هدیه میآورند برای پسرها. دخترک پر سبز، مدام راه میرود، به بچههایی که تنها در رفتوآمدند میگوید بروند پیش مادرشان. به فاطیما میگوید ماسکتو بزن (کاری که من نتوانستم متقاعدش کنم او انجام داد) و کلاً خیلی مسئولیتپذیر است. یادم است ماه رمضان امسال هم چند تا از این دختران را مسئول کنترلِ فاصلهگذاری کرده بودند و این نازنینها مُرّ قانون را بیهیچ ملاحظهای اجرا میکردند. به نوجوانها هم استفاده مسئولیت میدهند، مثلاً ایلیا سال قبل که بساط چای روضه برپا بود، آخر شبها قند پخش میکرد. لعنت به کرونا که ایستگاههای صلواتی شهر را جمع کرد. اصلاً موجب رونق محرم بودند. ایستگاه چایی در شب و هندوانه در روزهای تابستان.
بچههای من و سمانه از لقمه نان و پنیر گرفته تا انگور، لواشک، چیپس، پفک و پاستیل همه را خوردند اما هنوز سخنرانی به نیمه هم نرسیده است. زینبِ یک سال و نیمه که علاوه بر چپاندن مشتمشت بوشار (پاپکُرن بدون پوسته) در دهانش، همراه من چای هم میخورد! جوری هم با لذت میخورد که هر بیننده از تماشایش چاق میشود.
دو شب پیش از زهرا یاد کردم و گفتم امشب از خواهرش سراغ بگیرم کجاست؟ چرا نمیآید. مینا همراه محمدصدرا داشت رد میشد احوالپرسی کرد، گفتم خواهرت چرا نمیآید؟ گفت شوهر کرد. چشمهایم درخشید: «ای جان مبارکه بهش تبریک بگو»، گفت: «هر شب پایین با شوهرش مینشست امشب میاد بالا.»
وسط روضهی حاجی میبینم که توی تاریکی مینا دارد من را به کسی نشان میدهد. عروس خانم است. بلند شدم مختصر سلام و تبریکی ردوبدل کردیم. بهش میگویم حالا برو بعد میبینمت.
شب پنجم محرم شبی که خیلیها حالشان بد میشود غش میکنند. جیغ زدن، موی کندن، بر سروصورت زدن دارد این شب. روضه عبدالله روضه گودال است. آنچه این امامزاده در لحظات آخر ارباب، میان قتلگاه دیده بازگو میشود روضه سنگین است اما، شب پنجم ارک یادآور حادثه دردناک دیگری هم هست. شبی که سال هشتاد و سه مسجد آتش گرفت! چه شبی بود چه بر سر ما گذشت، اضطراب گم کردن سمانه، نبودن موبایل، خون، آتش دود، بسته شدن درهای مسجد.
خواهرم آن سال فقط ۱۵ سال داشت و ما همدیگر را گم کرده بودیم، با اینکه وقتی به هم رسیدیم هردو سالم بودیم، اوضاع خود و خانوادهمان تا مدتها آشفته بود. هر سال شهدای مسجد ارک را یاد میکنند.
حاج منصور مثل یک استاد نویسندگی ارزش مکانیِ هر کلمه را به ما یاد داده است. خیلی ظریف است این مرد، میگوید:
«عبدالله دست در دست عمه داشت، دستش را رها نکرد، یه کاری کرد دستش رها شد.»
«غیرت داره این شیر پسر، میرسه بالاسر عمو میگه من زنده باشم تو رو بکشن؟»
برای من که پسری در همین سن و سال دارم این حرفها ملموس است. ایلیا غیرتمندانه میخواهد خودش را جلو بیندازد تا آسیبی به کسی نخورد. احساس مردانگی میکند. فاطمه و زینب ما دیگر از بس دویدهاند تا پشتبامهای دیگر و برگشتهاند خسته شدهاند، اما هنوز نمیتوانند بنشینند. سمانه هر دفعه میآوردشان، باز فرار میکنند.
زینب را میبرم از لای برزنتها، قسمت مردانه، و جایگاه را نشانش میدهم. خودم هم حرکات حاجی را نگاه میکنم. من بالا و در تاریکی هستم و آنها مرا نمیبینند، پشت به ما و رو به حاجی هستند. حاج منصور در جایگاه است؛ و بقیه دو متری از او فاصله دارند. قبلترها توی جایگاه کلی مداح شاعر و سخنران دورش مینشستند اما الان تنها نشسته است.
«دستش که رها شد دوید سمت قتلگاه
خودشو انداخت رو سینه عمو
دید اون نابکار شمشیر و بالا برده
الانه بر بدن عمو حسین فرود بیاره
دستشو آورد بالا...»
حاجی دست خودش را میآورد بالا.
«أتقتل عمی؟!»
و دست دیگرش را مثل شمشیر فرود میآورد و سر تکان میدهد.
روضه جانکاه به همین جا ختم نمیشود، واحدِ حاج ابوالفضل هم روضه باز است.
یکی نیس بگه نیزهها بس کنید
مادرش اومد قتلگاه بس کنید
چرا پردهی حرمتو میدرید؟
کهنه پیراهنش رو کجا میبرید؟
بچهها دارند میدوند و فاطیما در تلاش برای مهارشان به نفسنفس افتاده. فاطمه را میگیرم و وعده بستنی میدهم.
«ببین اون خانمه چه خوب سینه میزنه تو هم بزن.»
زن ایستاده شالش را پشت گردن پیچیده و تمام مدت مردانه سینه میزند. از این دخترها و زنها کم نیستند اینجا. زن توی شور و ذکر، مثل عربها زار میزند و بر صورت میکوبد.
فاطمه بهانه میگیرد و گریه الکی راه انداخته، میگویم: «عیب نداره گریه کن برا امام حسین، گریه کن. امام داره میبینه، مامانتو اذیت نکنی برات جایزه میفرسته.»
باورش میشود، اما بعید است چیزی از شیطنتش کم شود. همانطور که بستنی امشب را گرفت کادوی پایان دهه را هم میگیرد.