عقیق:سمیه جمالی؛- سلام آبجی کوچولو، خوبی امشب قرارمون چه ساعتی، کجا؟ شب سومهها!
- سلام آبجی جونم، ممنونم، شماها خوبین؟ خودت بگو کی؟ قرارمون روبروی مخابرات توی خیابان خیام. امشب شب سومه ما هم یه سه ساله همرامونه.
پیامک دوم خواهرم که میرسد اصلاً یادم میرود ساعت قرار را اطلاع بدهم. فاطمه امسال سهساله شده و شب سوم شب سه ساله سیدالشهداست. بهم میریزم؛ موهای بلند، شیرینزبانیها، دستهای لطیف و سفید خواهرزادهام را به یاد میآوردم و اشک میدود میان صحن چشمهایم. از صبح فاطیما کمی عطسه میکند، میگویم: «بهتره نیای، مامان جون میره پارک دمِ خونه نماز و روضه، اگه خواستی باهاش برو یا بمون خونهشون تا برگردن.»
خداراشکر برخلاف همیشه مخالفت نمیکند و خیال من راحت میشود. سمانه و شوهرش با یک ساک و دوتا بچه به بغل هنهنکنان از دور میآیند. فاطمه تا سوار ماشین میشود، تندتند تعریف میکند که از پلهها افتاده. من سعی میکنم نگرانیام را پنهان کنم: «چیزی نشده خاله» و از مادرش میپرسم: «چیزیش نشد؟» سمانه که آشفته به نظر میرسد جواب میدهد: «خودش که نه فقط من از ترس سکته کردم» و من دوباره یاد روضه شب سوم میافتم. روضه نازدانه. همان سرِ داور- خیام که خیابان را بسته و انتهای مسیر ماشینرو، پیاده نشده یک بسته کوچک کِش رنگی به فاطمه و یکی به زینب میدهند. سنجاق قفلی بدقلق قند توی دلش آب میشود!
تمام طول خیابان وضع همین است. درحالیکه دست و پایمان بهم گره خورده، درحال بدو بدو، یکی صدا میزند و یک سنجاقسر دست دختران میدهد، یک یار ما هم که مصدوم شده و تیم ما 10 نفره مجبور است بار بیشتری به دوش بکشد. خادمان هیأت در بستههای سلفونی ضدعفونی شده، کش مویی زیبا و شکلاتی تدارک دیدهاند. آیلین به دخترخالهاش میگوید: «امروز روز دخترهها» و ایلیا میپرسد: «کی روز دانشآموزه؟»
- شب پنجم!
تا برسیم و جاگیر شویم کلی بستههای دخترانه توی کیف و ساکمان پر شده است، خانم محبی هر سال روسریهای درجه یک هدیه میدهد، یادم است فاطیما یک روسری ساتن ابریشم آبی داشت که وقتی کوچک بود همین خانم محبی نذری داده بود. امسال دخترش روسریهایی با رنگهای پاستلی زمینه و گلهای آبرنگی ریز را با یک روبان مشکی تزیین کرده و هدیه میدهد. فاطمه همان لحظه میخواهد روسریاش را سرش کنم، آلاء و خواهر تهتغاریش سایدا قربان صدقهاش میروند.
نه فقط شب سوم بلکه بیشتر شبها اینجا حقتقدم با بچههاست، کلی تحویلشان میگیرند، امسال بهخاطر رعایت بهداشت زیاد این اتفاق نمیافتد، اما هر سال در شبهای مختلف کسی برای کودکان چیزی میآورد، از لقمه و ساندویچ خانگی تا کتاب و تنقلات، خود من بیشتر وقتها لواشک پخش میکنم که البته حریف مادران و خالههای بچهها که نمیشوم، آنها هم فیض میبرند. خودم هم.
یک نفر دستبندهای ریزهی بانمکی درست کرده یکی سجاده و تسبیح کوچولوی دلبر! سلیقه و عشق موج میزند در این هدیهها. خانمی آخرین دستبند را دست سمانه میدهد که خودش به صلاح دید بدهد به زینب. یا فاطمه ولی از آنجا که هم مهرهها درشت است و هم اندازه دستبند بزرگ وسط راه میفتد دور مچ من! بعد هم فاطمه یکی از انگشترهای شکل زنبورش را میدهد که من بیندازم! لابد احساس کرده از اینکه کادو نگرفتهام دچار افسردگی شدهاند.
امشب شلوغترین شب و خاصترین روضه حاج منصور ارضی است، همه میدانند حاجی دختری داشته در کودکی لب تشنه از دنیا رفته و شاید بخاطر همین روضه ملیکة الحسین را جانسوز میخواند، برای همین هر مراسمی سومین شبش مختص این دردانه است و خیلیها از هرجا سعی میکنند خود را به مراسم برسانند. امسال اگرچه بخاطر رعایت پروتکل در پشت بامها با فاصله نشستهایم اما به نسبت دو شب قبل شلوغتر شده. طوری که خادمها میآیند و یک عده را به پشت بامهای دیگر راهنمایی میکنند. امشب فلاسک قهوهام را پر چای کردهام، همان گوشه دنج یک فنجان برای خودم و سمانه میریزم. خواهرم با غصه به چای نگاه میکند: «امسال دیگه این فلاسک از چای روضه پایین پُر نمیشه.»
حسرت میخورم، اما دلداری میدهم:
«اینو آوردم اینجا صدای روضه میره تو مولکولهاش، میشه چای روضه!»
حاجی حال خاصی دارد سوز دلش گریهکن را به آتش میکشد. سلامش را اینگونه میدهد:
«السلام علیک یا فاطمة...»
صدای ناله و بغض محبوس در سینهها از ارک تا عرش میرود.
نگاهم میافتد به مادر محمدصدرا، دستمال مشکی اشکش را جلوی صورت گرفته، دلم برای خواهرش زهرا و مادرش تنگ شده، یعنی کجا هستند؟ زهرا را خیلی دوست دارم، دختر هنرمند و خوشپوشی است، یکبار به توصیه مادرم از او پرسیدم حاضر است با یک مداح ازدواج کند؟ گفت شماره خانه را از مادرش بگیرم و با او صحبت کنم اگر آدم خوبی باشد از مادرش اجازه بگیریم و قرار ملاقات بگذاریم. بعد که فهمیدم زهرا حدود 10 سال از برادرم کوچکتر است فهمیدم سرنا را از سر گشاد زدهام!
فاطمه و ایلیا دارند نقاشی میکشند، زینب طبق معمول جیغ میزند و آویزان مادرش شده، میخواهم سرگرمش کنم سمانه هم بتواند روضه را گوش کند. فسقلی تا میآید پیشم میگوید: «بَبَیّه!(سمیه) عس عس.»
گوشی را میخواهد که عکس بگیرد. حاجی که میخواند موهای فاطمه را نوازش میکنم، این کار را دوست ندارد حتی در حد نوازش نمیخواهد دست به مویش بزنی!
- هر کاری کردند نتونستن بچه رو بلند کنند عاقبت از موهاش گرفتن پرتش کردن
با سیلی توی صورتش میزند و ناله میکند.
- میخواستم انگشترت را پس بگیرم
گشتم ولی پیدا نکردم ساربان را
خار مغیلان را حلالش کردم اما
هرگز نبخشیدم پدر جان خیزران را
وقتی میبیند جمعیت بهم ریخته دم میدهد تا کمکم با تکرار نوحه و سینهزنی به حال عادی برگردند:
«بخدا من نگران شوماهام الهی داغتونو نبینم سینه تو بزن سینه تو بزن»
کنج خرابه شد عرش اعلا
خوشآمدی ای عزیز بابا...
- قربون اون دستاتون، با این دستا داری بلاها رو دفع میکنی
و بعد صدای حاج ابوالفضل دامادش میآید:
یه حمد شفا به نیت همه بیمارا بخون
و نوحه را میخواند، بعد هم واحد و شور...
جمعیت که کمکم پراکنده میشوند همچنان صدای گریه از حیاط مردانه میآید. حاجی هنوز دلش قرار نگرفته برای خودش زمزمه میکند.
برمیگردیم خانه مادرم؛ نگران فاطیما هستم. حالش خوب است. آنقدر که دستبند غنیمت گرفتهام را از چنگم درمیآورد در چنین مواقعی چند تا ضربالمثل زبان حال است. یکی همان «دزد که به دزد بزنه شادزده!» یا مثلاً «دختر هووی مادره». در مواردی هم گفتهاند: «بادآورده را باد میبره» اما بهرحال من به همان دوتا بسته کش رنگی چهلگیس که نصیبم شد به ناچار راضیم!