۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۱۱
عقیق: شهید آرمان علیوردی طلبه ۲۱ ساله حوزه علمیه آیتالله مجتهدی و بسیجی یگان امنیتی امام رضا(ع)، ساکن محله شهران تهران بود که در مأموریتهای بسیج برای مقابله با ناآرامیها و اغتشاشات حضور داشت.
شهید علیوردی در اغتشاشات روز چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱ در شهرک اکباتان از سوی عدهای ربوده شد و بعد از ضربوشتم شدید با ضربات متعدد چاقو، او را کنار خیابان رها کردند و بعد از چند ساعت توسط بسیجیان پیدا شد؛ وی سپس به بیمارستان بقیةالله(عج) منتقل میشود اما بهدلیل شدت خونریزی، روز جمعه (۶ آبان) جان خود را از دست داده و به شهادت میرسد.
شهادت وی واکنشهای زیادی را برانگیخت. امام خامنهای(مدظله العالی) رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با دانشآموزان در روز آبانماه سال جاری، به شهادت آرمان علیوردی اشاره کرده و فرمودند: آن طلبه جوان و متدین و حزباللهی، آرمان عزیز که در تهران زیر شکنجه به شهادت رسید و پیکر او را در خیابان رها کردند، چه گناهی کرده بود؟ افرادی که این جنایتها را انجام میدهند چهکسانی هستند و از کجا دستور میگیرند؟ البته اینها قطعاً بچهها و جوانهای ما نیستند، باید عاملان این جنایتها شناسایی شوند و هر کسی که ثابت شود در این جنایتها همکاری داشته است، بدون تردید مجازات خواهد شد.
بر همین اساس در گفتوگویی به بررسی این موضوع میپردازیم. آنچه در ادامه میخوانید مشروح گفتوگوی عزت الله علیوردی، پدر طلبه شهید آرمان علیوردی با خبرگزاری حوزه است که به خاطرات و سبک و سیره طلبه شهید «آرمان علی وردی» پرداخته است.
* آرمان را چگونه معرفی می کنید؟ فرزند شما چه خصوصیات و ویژگی هایی را داشت؟
آرمان اولین فرزند من بوده است. در سال ۱۳۸۰ به دنیا آمده است. از همان طفولیت با مسائل مذهبی آشنایی پیدا کرده بود. به یاد دارم که در سن ۵ سالگی یا ۶ سالگی آرمان، همسایه دیوار به دیوار ما یک هیئت داشت. آرمان یکی دو بار رفته بود آن جا. در حالی که هیچ شناخت و آشنایی هم نداشت. وقتی ۶ - ۷ ساله بود، از کنار مسجدی به نام امام علی «ع» در خیابان آذربایجان رد میشدیم. در آن مسجد فعالیتهای فرهنگی انجام میشد و کلاس نقاشی برای خرد سالان هم برگزار میکردند.
در تابستان آرمان را در کلاس نقاشی ثبتنام کردیم تا اوقات فراغتش با این کلاسها پر شود. کمکم پایبند مسجد شد. با دوستانش میرفت. از طرف مسجد مسافرتهای زیارتی میرفتند. به تدریج به مسائل مذهبی علاقه پیدا کرد. اتفاقا یکی از خاطراتی که تعریف میکرد، مربوط به سفری بود که در ۸ سالگی به مشهد داشت. میگفت ما آخر شب، ساعت ۱ و ۲ رفتیم حرم و بچهها گم شده بودند. به تعبیر خودش بچهها گم شده بودند؛ اما در واقع خودش و یک نفر دیگر گم شده بودند. آن یکی گریه میکرده؛ اما آرمان اصلاً متوجه نبوده که گم شده است. میگفته، بیا برویم خانه؛ یعنی همان خوابگاه. خوابگاه نزدیک حرم بوده است. به هر ترتیب آرمان وارد بوده و با دوستش به خوابگاه میروند و میخوابند. بعد از یک ماه که این ماجرا را برای من تعریف کرد، به سر گروهشان در مسجد گفتم که چنین اتفاقی افتاده، تعجب کرد. گفت اصلاً ما متوجه نشدیم. هیچ کس در گروه متوجه نشده بود. به مرور زمان که بزرگتر شد، هیئتی شد. تقریبا در ۱۰ - ۱۱ سالگی خودش میرفت هیئت مسجد یا هیئت همسایهها. رو این حساب به هیئت پایبند شده بود. خیلی هم ائمه اطهار و امام حسین(ع) را دوست داشت. واقعا امام حسینی شده بود. در دوره دبستان در دبستان تربیت بود در مقطع راهنمایی و دبیرستان هم در دبیرستان شاهد. اتمام تحصیلات مدرسهاش مصادف شد با قبولی در دانشگاه. در دانشگاه چابهار و تهران. در دانشگاه مهندسی عمران قبول شد.
* تحصیلات دانشگاهی را به چه میزان ادامه داد؟ چطور شد که دانشجوی شاگرد زرنگ کشور سر از حوزه درآورد؟
یک سالی مهندسی عمران خواند و یک روز گفت میخواهم بروم درس حوزه بخوانم. گفتم حداقل دانشگاه را تمام کن بعد برو حوزه. گفت نه. بهتر است که بروم حوزه بخوانم و سرباز امام زمان(عج) شوم. چنین عقیدهای داشت. وقتی حوزه را ثبتنام کرد. باید دانشگاه را هم انصراف میداد. چون نمیتوانست هم زمان هر دو را بخواند. خودمان رفتیم و هزینهای را که لازم بود پرداخت کردیم و انصراف داد. باید مبلغی را بابت انصراف پرداخت میکردیم. انصرافش تأیید شد و بعد وارد حوزه شد.
* چرا حوزه؟ آرمان در کنار درس دانشگاه و حوزه چه کارهایی می کرد؟
از قبل از حوزه، کارهای جهادی هم انجام میداد. اگر در جایی اتفاقی میافتاد، خیلی مشتاق بود که کمکرسانی به هم نوع را انجام دهد. در هر شرایطی که باشد. چه سیل، چه زلزله و حتی در مسئله کرونا هم دست به کار شده بود و برای سم پاشی و میکروب زدایی شبها میرفت و کمک میکرد.
آرمان جدای از مسئله درسهای حوزوی در مسائل جهادی هم کار میکرد تا این که بعدا متوجه شدیم که در بحث فرهنگی هم کار میکند. یک سری شاگرد داشت که از لحاظ سطح سواد و درآمدی پایین بودند یا اهل جاهای خاصی بودند و او به آنها آموزش میداد. حتی گاهی جایزه یا هدایایی را با کمک دیگران یا با هزینه شخصی خودش برای آنها تهیه میکرد. میگفت شاد کردن دل این بچهها خیلی برای من ارزشمند است.
طوری از اینها صحبت میکرد که آدم دلش میسوخت. حتی یک بار به من گفت که پدر یکی از این بچهها مریض است. مریضی خیلی سختی دارد و نمیتواند کار کند. مستأجر هستند و مادرش کار میکند که زندگیشان بچرخد. من که شنونده بودم واقعا دلم سوخت.
در کنار درسهای حوزوی این کارها را هم انجام میداد. چندین ماه بود که در مسجد محل هم فعالیت خود را شروع کرده بود و به بچهها درس میداد.
آرمان واقعا بینظیر بود. یک فرد دلسوز بود. فردی بود که واقعا مردم را دوست داشت و به هم نوعش کمک میکرد. فردی نبود که طوری با مردم رفتار کند که آنها را دل چرکین کند.
در خانواده، فامیل و آشنایان هر کس آرمان را میشناخت، میگفت که بینظیر است. الآن که این اتفاق برایش افتاده و شهید شده است. هر کس میآید، میگوید آرمان فرق داشت. خیلیها میگویند آرمان اصلاً زمینی نبوده است و باید میرفت. خودش هم آرزو داشت. از قبل میگفت که دوست دارم در راه دین و اسلام جانم را بدهم. همیشه میگفت که هدف من از رفتن به حوزه، این است که میخواهم سرباز امام زمان(عج) باشم. هدف اصلیش این بود. با این شرایط تا این جا کارهایش را پیش برده بود که این اتفاق افتاد و شهید شد. به آرزویش رسید.
اسمش هم واقعا اسم قشنگی است. آرمانی شد و به آرمانش رسید.
* شما چطور از نحوه اتفاقات منجر به شهادت آرمان و اتفاقاتی که پیرامون شهادتش رخ داد با خبر شدید و اینکه چه حس و حالی پیدا کردید؟
اول این که من دو تا پسر دارم. آرمان و یکی دیگر. این دو تا خیلی به هم وابسته بودند. فکر میکنم که ساعت ۱۰ و ۱۱ شب بود که از بیمارستان زنگ زدند. پشت تلفن به من اطلاع دادند که به مادرش چیزی نگو چون دیده بودند که حال آرمان خیلی بد است، تصمیم گرفته بودند که فقط به من بگویند. گفتند آرمان زخمی شده. خودت را سریعتر به بیمارستان برسان.
به من هم نگفتند شرایط آرمان چگونه است. فقط گفتند زخمی شده. من هم چون در منزل بودم، پشت تلفن چیزی نگفتم که مادرش به هم بریزد. بهانه دیگری آوردم. گفتم یکی از دوستانم زنگ زده بود. سن آرمان را پرسیده بودند و من گفته بودم که متولد فلان سال است. مادرش مدام در این مورد میپرسید که ماجرا چیست. من گفتم که دوستم بود و فلان چیز را میخواست. به این بهانه حرکت کردم به سمت بیمارستان.
من در تماس اول فکر کردم که شاید دستش یا پایش را شکستهاند. در راه بیمارستان که دوباره به من زنگ زدند، گفتند که آرمان در حالت کما است. من در آن جا حقیقتا طور دیگری شدم. اگر بگویند که مثلا پایش شکسته، به هر حال درمان میشود؛ ولی وقتی بگویند به سرش ضربه خورده و در حالت کما است، برای هر کسی که شنونده این خبر است، حتی اگر غریبه باشد شوکهکننده است و طور دیگری میشود. در هر صورت خودم را به بیمارستان رساندم. وقتی رسیدم اجازه ندادند که من وارد بیمارستان شوم. بعدا که رفتم داخل بیمارستان، گفتند که هوشیاری اش روی ۴ است.
مقداری طول کشید تا آمادهاش کنند برای فرستادن به بیمارستان تخصصی. من سوار آمبولانس شدم و با پسرم رفتم. بعدا شخصی گفت که آن لحظه که شما وارد بیمارستان شدی، ما داشتیم سر و صورت آرمان را تمیز میکردیم که شما با دیدنش بهم نریزید. چون وضعیت سر و صورتش خونین بود، کمی ناجور شده بود.
وقتی من وارد بیمارستان شدم، آرمان وضعیت خوبی نداشت. زیر دستگاه بود و با دستگاه تنفس میکرد. هیچ حرکتی نداشت. وقتی رفتیم بیمارستان خاتم الانبیا، در آن جا شرایط برای بستری شدنش آماده بود. پذیرش شد و بعد او را بردند اتاق (ICU). دکتر رفت بالای سرش و یک دکتر دیگر هم از بیرون آمده بود که با دکتر بیمارستان مشورت میکرد و گفتند که هوشیاری اش پایین است. فعلاً دارو میدهیم که ببینیم تا فردا چه میشود؛ ولی فردا صبح حدود ساعت ۷ و ۸ دکتر گفت که ضربه شدید بوده و دکتر معالجش عکس را نگاه کرده و گفته است که باید هوشیاری اش برود بالا که بتوانیم کاری انجام دهیم.
ساعت ۱۰ و ۱۱ صبح که با دکترش صحبت کردم، گفت میخواهی واقعیت را بگویم یا چیز دیگر؟ گفتم واقعیت را بگویید. گفت، حقیقت این است که از دست ما کاری ساخته نیست. باید دعا کنید. ما هم متوسل شدیم به امام حسین(ع) و دعا کردیم که برگردد؛ ولی خواست خدا و قسمت بر این بود که ایشان به شهادت برسد.
سخن پایانی
ایشان هر هیئتی که میرفت، هر کس که با ایشان رفته، با چشم دیده است که وقتی اسم امام حسین (ع) یا حضرت فاطمه (س) یا هر کس که در واقعه کربلا بوده، آورده میشد، ایشان با صدای بلند اشک میریخته است و از ته دل گریه میکرد. ایشان امام حسینی بوده است. در سفر دومی که به کربلا داشت، یکی از بچههای کاروان گم میشود. آرمان میگوید من میروم دنبالش که پیدایش کنم. آرمان میرود که او را پیدایش کند؛ اما او را پیدا نمیکند. افراد دیگر کاروان هم میروند و آن شخص را پیدا میکنند؛ اما میبینند که آرمان پیدایش نیست. بعد میفهمند آرمان که نتوانسته آن شخص را پیدا کند وقتی برمیگشته به سمت گروه، به دلیل عشقی که به امام حسین (ع) داشته به سمت کربلا میرود. گروه تا سه روز از آرمان اطلاع نداشته است. موبایلش هم خاموش بوده است. یعنی آرمان برای این که زودتر به امام حسین (ع) برسد، رفته بود. بچهها همه نگرانش بودند. خود ما هم که زنگ میزدیم نگران بودیم که چرا از آرمان خبری نیست. یعنی تا این حد به امام حسین (ع) عشق داشت.
گفتوگو: ناصر مؤمنیان
منبع:حوزه