۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۰۸
عقیق:«برخیزید» عنوان تازهترین اثر انتشارات راهیار است که در حوزه تاریخ شفاهی به خاطرات سیدحمید شاهنگیان میپردازد. محمدجواد کربلایی و مرتضی قاضی مصاحبههای این کتاب را انجام داده و تحقیق و تدوین آن نیز بر عهده روحالله رشیدی بوده است.
به مناسبت فرا رسیدن ایامالله دهه فجر بخشی از این کتاب تازه منتشر شده از خاطرات روزهای انقلاب فرا روی مخاطبان قرار میگیرد.
بیا سرباز، ای برادر رشیدم
در گیر و دار تظاهرات و رویاروییهای مردم به نیروهای نظامی، همیشه با خودم فکر میکردم این سربازها چرا به مردم تیراندازی میکنند؟ چرا مردم را میکشند؟ مگر اینها از این ملت نیستند؟ چرا متوجه نیستند؟ چرا نمیفهمند که نباید این کار را بکنند؟ اصلاً شعارهایی مانند «برادر ارتشی، چرا برادرکُشی؟» که عمومی شد، دلیلش همین نگاه از سوی مردم بود دیگر. به این نتیجه رسیدم باید به سربازها هم در کارهای فرهنگیمان توجه کنیم. مخصوصاً درباره خود آنها هم باید کاری انجام داد. نتیجه این شد که سرود «سرباز» را در محرم (آذر) سال ۱۳۵۷ ساختم. در این سرود، روی سخنم با سرباز بود. داشتم با او صحبت میکردم. به او میگفتم که تو هم بیا و به مردم ملحق شو تا با همدیگر بتوانیم از پس این نظام جابر بیاییم:
بیا سرباز، ای برادر رشیدم
بیا سرباز، ای امیدم
بیا سرباز که گر به جمع ما درآیی
بدمد صبح سپیدهدم
شبی به خانهها گذر کن
به اشک مادران نظر کن تا بینی
نشان ز ماتم جدایی
ز گُلبنی که غنچههایش برچینی
تو را قسم ز روز رستخیز پروا کن
ز کشتن برادر، ای عزیز پروا کن
تو نگه کن سوی یاران ای غریب آشنا با من
تو ز مایی ای برادر از چهای در خدمت دشمن
من و تو هر دو مسلمان، هر دو انسان، هر دو در بندیم
تو بیا تا هر دو بر نابودی دشمن کمر بندیم
تو را قسم ز روز رستخیز پروا کن
ز کشتن برادر، ای عزیز پروا کن
فکر کردم اگر سرود با صدای بچههای خردسال خوانده شود، تأثیر بیشتری خواهد داشت. برای جمع کردن این بچهها از آقای حسین شریف کمک گرفتیم. آقای شریف معلم قرآن بود. از ایشان خواستیم تعدادی از بچهها را که بلدند بخوانند، جمع کند. به ایشان گفتیم بچهها باید کم سن و سال باشند، خواندنِ سرود هم کمی سخت است و باید از کسانی استفاده شود که بعضی فنون را بلد باشند. برای اینکه چارچوب فنی کار حفظ شود، خود آقای شریف همراه گروه خواند. فکر کنم خود من هم خواندم، ولی سعی کردیم صدای بچهها جلوه بیشتری داشته باشد که همینطور هم شد.
این سرود را در «خانه پدرِ شیخ حسین انصاریان» ضبط کردیم. بچههای گروه از دانشآموزان مدرسههای میدان خراسان و آنطرفها بودند. مدرسهای که آقای شریف آنجا تدریس میکرد در خیابان ژاله بود. خانه پدر حاج آقا انصاریان هم آن حوالی بود خواستم محل تمرین ضبط برای بچهها نزدیک باشد تا راحتتر بیایند و بروند. خانه آقای انصاریان نسبتاً بزرگ بود. ساختمانش وسط حیاط بود. اتاقی هم که ما توی آن تمرین میکردیم، موقعیتش طوری بود که صدا به بیرون از خانه نمیرفت. بچهها را بردیم آنجا و تمرین کردیم.
در آن شرایط، استفاده از بچهها ریسک بزرگی بود. نمیدانم آقای شریف خانواده این بچهها را چطور متقاعد کرده بود. شاید چون ایشان معلم قرآن بچهها بود و خانوادهها به او اطمینان داشتند، مشکلی پیش نیامده بود. اینکه میگویم استفاده از بچهها ریسک بود، اغراق نمیکنم. آن روزها از در خانه که بیرون میآمدی، خطر را هر لحظه احساس میکردی. حتی توی خانهات هم خطر بیخ گوشت بود. اینجاست که باید معامله دیگری انجام میدادی:
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
تو پای به راه درنِه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
چند جلسه با بچهها تمرین کردیم. ابتدا قرار بود شب اول ماه محرم ضبط کنیم. بچهها شب قبلش تمرین کرده بودند، ولی طبیعتاً با تمرین اندک نمیشد سرود را ضبط کرد. برای همین، زمان ضبط افتاد روز اول محرم، اتفاقاً شب اول محرم در همان منطقه کشتاری اتفاق افتاد و ما فردایش برای ضبط رفتیم منزل آقای انصاریان، روزهایی که با بچهها تمرین میکردیم، یکی از کارهایم دقت در صداها بود تا در چینش نهایی، هماهنگی بیشتری بین صداها ایجاد کنم. فکر میکردم که کدام صدا به میکروفن نزدیکتر باشد؛ کدام عقب باشد؛ کدام باس است؛ کدام تنور است و از این حرفها. این حساب و کتابها را به صورت ذهنی انجام میدادم و توی ذهنم، بچهها را به صف میچیدم. روز ضبط دیدم یکی دو نفر از این بچههایی که قبلاً نشان کرده بودم، نیستند. سراغشان را از بچههای دیگر گرفتم. معلوم شد که یکیشان شب قبل، در جریانات شب اول ماه محرم تیر خورده است. وقتی این خبر را شنیدم، متأثر شدم و واقعاً به هم ریختم.
خلاصه، سرود با هر وضعیتی که بود ضبط شد. نوارهای سرود را آماده توزیع کردیم. در این مرحله هم فکر اثرگذاری بیشتر بودیم. گفتیم شاید اگر از افرادی نظیر همین بچهمدرسهایها و کوچولوهایی که سرود را خواندهاند برای توزیع نوارها استفاده کنیم، نتیجه بهتری بگیریم. قرار بود سرود را سربازها بشنوند. نوارها را میدادیم دست بچهها. اینها هم میبردند و به سربازها میدادند. قطعاً وقتی بچه ده ساله دارد نوار را یواشکی به سربازی میدهد، آن سرباز که نمیآید این بچه را بگیرد. تازه، انگیزه هم پیدا میکند ببیند توی این نوار چیست. به نظر خود ما که خیلی تأثیر داشت. چون سرود خیلی سوزناک بود، به خصوص که بچهها آن را خوانده بودند. هر کسی را که خودمان میشناختیم و میدانستیم سرود را شنیده، میدیدیم اثر پذیرفته است. هر سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. نه ما دنبال منافع و نام و امتیازی در آینده بودیم، نه بچههایی که عضو گروه سرود بودند به این چیزها فکر میکردند.
روزی که اعدام شدم!
حالا که حرف از سربازها به میان آمد، بد نیست اشارهای هم به قصه سربازی خودم بکنم. از روزی که به ایران آمدم، خدمت سربازی اصلیترین مانع کارهایم بود. اگر بنا بود در ایران بمانم، حتماً باید میرفتم سربازی و اگر نمیرفتم، غایب محسوب میشدم که این غیبت هم گرفتارِهای خاص خودش را داشت.
دیگر با وضعیتی که پیش آمده بود، فکر برگشت به آمریکا را از سرم بیرون کرده بودم. به غیبت از سربازی هم که اصلاً فکر نمیکردم. با شناختی که از خودم داشتم، مطمئن بودم که به عنوان یک افسر جوان با عقاید انقلابی، از فرصت حضور در جمع سربازان به نفع ترویج اعتقاداتم استفاده خواهم کرد. خطرات چنین انگیزهای را هم به جان خریده بودم! میدانستم که اگر احیاناً من را در مقابل مردم قرار بدهند، تکلیفم چیست.
خلاصه رفتم خودم را معرفی کردم. گفتند بروید و فلان روز مراجعه کنید. دوباره در روز مشخص شده مراجعه کردم. جوانهای دیگری هم بودند. به هرکدام از ما، یک کیسه پُر از لباس سربازی دادند و گفتند ببرید اندازه خودتان بکنید و شنبه بیایید به پادگان فرحآباد. آنجا پادگان نیروی هوایی بود. در همین فاصله، امام اعلام کردند که سربازها از پادگانها قرار کنند؛ یعنی درست یک روز قبل از اینکه قرار بود من بروم پادگان. برای کسب تکلیف، با شیخ حسین انصاریان صحبت کردم. گفتم حالا تکلیف من چیست؟ من فلان روز باید خودم را به پادگان معرفی کنم. گفت بگذار برویم پیش یک نفر و از او بپرسیم. مرا برد پیش مرحوم آقای فاضل لنکرانی. ایشان در تهران بودند. اگر اشتباه نکنم مسجد لُرزاده نماز میخواندند. شیخ حسین موضوع را گفت: «این افسر باید برود سربازی. امام هم گفتهاند سربازها پادگان را ترک کنند. الان چه کار باید بکند؟ وظیفهاش چیست؟»
آقای لنکرانی گفتند: «اگر میتوانی کار بزرگتری انجام بدهی، برو.» گفتم: «یعنی چه؟» گفتند: «مثلاً اینکه یک کامیون اسلحه برداری و بیاوری.» گفتم: «نه، نمیتوانم. من چه میدانم سربازی چه جوری است و اصلاً چنین کار میشود کرد یا نه. از دستم برنمیآید.» گفت: «اگر اینجوری است، نرو.» من هم به حرف ایشان گوش کردم و نرفتم پادگان و شدم سرباز غایب و البته افسر خائن! بعد از انقلاب فهمیدم که برای زهر چشم گرفتن از بقیه، ارتش اعلام کرده بود افسر خائنی را که فرار کرده است، دستگیر کرده و به جوخه اعدام سپردهایم. تعدادی از همدورهایهای سربازیام میدانستند من به پادگان مراجعه کردهام و لباس گرفتهام و دیگر به پادگان برنگشتهام. بعضی از آنها همکلاسیهای دوره دانشجوییام در ایران بودند و حالا در زمان خدمت سربازی به هم رسیده بودیم. ارتش با این حربه میخواست بچههای دیگر را بترساند تا فکر فرار را از سرشان بیرون کنند.
مدتی که از پیروزی انقلاب گذشت، دستور دادند کسانی که از سربازی فرار کردهاند، بروند خودشان را به همان مجموعهای که از آن فرار کردهاند معرفی کنند. بعد هم قاعدهای ابلاغ شد مبنی بر اینکه اگر کسانی کار انقلابی کردهاند یا در کمیتهای بودهاند، آن دوره جزء سربازیشان حساب میشود. با این ابلاغیه، من شرایط بسیار ویژهای پیدا کردم.
مدت سربازی در آن زمان یک سال شد، یعنی از بیست و چهار ماه به دوازده ماه کاهش پیدا کرد. فکر یکنم این قضایا مربوط میشود به آذر ۱۳۵۸. من قبلاً در دوره دانشجویی، چهار ماه آموزش حین تحصیل دیده بودم. آن موقع، هر هفته دانشجوها را نصف روز میبردند به پادگان. دانشجوها لباس سربازی میپوشیدند و آموزش سربازی میدیدند. این آموزش رای دانشجوها اجباری بود. منتها یک حسن داشت، آن هم این بود که این چهار ماه تعلیمات حین تحصیل، جزو خدمت سربازی حساب میشد. آموزشهای اولیه هم در این مدت داده میشد. اگرچه کیفیتش اصلاً به پای آموزشهای واقعی پادگانی نمیرسید؛ نه آن افسری که آموزش میداد، دانشجویان را سرباز میدانست. نه سربازها افسر را فرمانده میدانستند. خودشان را هم سرباز نمیدانستند! فقط هفتهای چند ساعت آن لباس تنشان بود. بعدش میرفتند دنبال زندگیشان. پادگان را که ترک میگفتند، موهای بلند و ریش و گیس برقرار بود. از همه صفات سربازی، فقط کلاهش را داشتند که میگذاشتند روی سرشان و به چپ چپ و به راست راست میکردند.
چهار ماه از سربازیام اینجوری گذشته بود. پنج شش ماهش را هم فراری بودم؛ جمعاً شده بود حدود ده ماه. اصل خدمت هم یک سال بود. با این حساب دو ماه از خدمتم مانده بود. افسری که مسئول پذیرش بود میگفت من نمیدانم تو را کجا بفرستم. دو ماه که خدمت نمیشود! بعد دیدند چارهای نیست، یکی از افسرها گفت: «آقا میشود تو معافی بگیری و بروی؟» گفتم: «آره، چرا نمیشود؟» ده ماه خدمت کرده بودیم مثلاً. نوشتند «معاف» و اینطور شد که خدمت سربازیام تمام شد!
قضیه اعدام خودم را همان جا فهمیدم. وقتی رفتم دنبال حل مسئله خدمتم، آنجا به من گفتند: «مگر تو زندهای؟» گفتم: «چطور؟» گفتند: «اعلام شده بود که تو را به جُرم فرار، به عنوان افسر خائن اعدام کردهاند.» گفتم: «نه، آن که اعدام شده، یکی دیگر بوده لابد!»
آشنایی با حمید سبزواری
جریان تولید سرود ادامه داشت تا با آقای سبزواری آشنا شدم. ماجرای آشناییام با ایشان هم حکایتی دارد. با آقای حسین شمسایی رفته بودیم مراسم ختم پدر آقای مرشدزاده. فکر میکنم آقای شمسایی قبلاً گفته بود که میرویم آنجا تا یک شاعر انقلابی را به تو معرفی کنم. برای همین انگار من منتظر بودم با چنین آدمی مواجه شوم. دم در، آقایی نشسته بود. احساس کردم که آدم متفکری است. از آقای شمسایی پرسیدم: «آن آقایی که دم در نشسته کیست؟» گفت: «اتفاقاً همانی است که میخواستم به شما معرفی کنم.» بعد هم مرا برد پیش ایشان و ما را به هم معرفی کرد. آنجا بود که آقای حمید سبزواری را شناختم. در آن جلسه نتوانستیم با هم حرف بزنیم. در فرصت دیگری دوباره با آقای شمسایی رفتیم به محل کار آقای سبزواری در بانک بازرگانی. دقایقی درباره کارهایمان حرف زدیم. آقای سبزواری پژوی ۵۰۴ داشت. رفتیم توی ماشین نشستیم. من نوار زندانی را گذاشتم و ایشان گوش کرد. خیلی استقبال کرد و پیشنهادهایی برای بقیه کارها داد. از آن به بعد، آقای سبزواری هم به جمع ما پیوست تا منبع تأمین شعرهای گروه باشد. پس از پیوستن ایشان به گروه، کار من راحتتر شد. دیگر تکلیف سرودن شعر ازدوشم برداشته شد و فقط روی ساخت ملودی و آهنگ متمرکز شدم. حالا با وجود آقای سبزواری، میشد گفت که یک گروه کامل بودیم.
منبع:فارس