کد خبر : ۸۷۱۱۵
تاریخ انتشار : ۱۳ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۱۶
شرح فقراتی از دعای افتتاح به بیان علامه طهرانی

از رحمت خداوند مأیوس نباشید!

انسان هر موجودی را که عبادت کند، آن می‌شود خدای او. پس خدا در دنیا خیلی زیاد است دیگر! هر کس باید ببیند در مغز و سویدای دلش، مقصد و مقصود چیست؟ آن می‌شود خدای او!
عقیق:علامه آیه الله حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی رضوان الله علیه در سنواتی به شرح فقراتی از دعای افتتاح پرداخته است. گفتنی است مکتوب این مجالس سخنرانی در کتابی بنام «شرح فقراتی از دعای افتتاح» توسط انتشارات مکتب وحی منتشر شده است.

آیاتی مبنی بر اذن شرعیِ دعا کردن

«اللَهُمَّ أذِنتَ لی؛ اذن به من دادی!» پس سه مرحله اذن دادی: اوّل مرحلۀ فطرت، دوّم در مرحلۀ عقل، سوّم در مرحلۀ شرع. در مرحلۀ شرع آیۀ قرآن است:

«قُل یا عِبادیَ الّذینَ أسرَفُوا عَلی أنفسِهم لا تَقنَطُوا مِن رَحمةِ اللهِ إنّ اللهَ یغفرُ الذّنوبَ جَمیعاً؛ بگو: ای بندگان من که بر عمرها و جان‏های خود اسراف کرده و به بیهودگی و تجاوز از حدود الهیّه افراط کرده‏اید، از رحمت خداوند مأیوس نباشید! چون خداوند تمامی گناهان را می‏ آمرزد.» (سوره زمر آیه‌ ۵۳)

دعا کنید! توبه کنید! این شرع است دیگر؛

«أدعُونِی أستَجِب لَکم إنّ الّذینَ یَستکبرونَ عَن عِبادَتی سَیدخُلونَ جَهنّمَ داخرینَ» ؛ « هرچه می‌خواهید، بیایید از من بخواهید! من دعای شما را مستجاب می‌کنم، بیایید، بیایید، بیایید! آن کسانی که از خواندن من و از دعای من استکبار می‌کنند و مرا نمی‌خوانند، با نهایت ذلّت در داخل آتش خواهند افتاد.» (سوره غافر آیه ۶۰)

این استکبار و انانیّت و شخصیّتشان آنها را در آتش می‌اندازد؛ زیرا که اینها حاضر نیستند برای خدا که از همۀ موجودات اصیل‌تر و قوی‌تر و قویم‌تر و استوارتر و مفیدتر است، سر فرود بیاورند.

پس دعا کردن ـ در مرحلۀ فطرت و سپس در مرحلۀ عقل و سپس در مرحلۀ شرع ـ از چیزهایی است که موجب شرافت و کمال انسان است و عبودیّتِ انسان را نسبت به پروردگار، روشن می‌کند، و ذات انسان را از حجاب بیرون می‌آورد؛ چون ذات انسان عبد است و اگر تقاضا کرد خب این به معنای عبودیّت است دیگر، چون عبد چیزی ندارد، و آنچه که دارد مال مولا است. امّا اگر عبد از دعا کردن استنکاف کرد، معنایش این است که سرپوشی روی عبودیّت خود گذاشته و نمی‌خواهد اقرار به عبودیّت کند: « سَیدخُلُونَ جَهنّمَ داخرینَ ؛ ما این عبدهایی که انکار عبودیّت می‌کنند، در آتش می‌اندازیم تا آن کبر و خودپسندی و شخصیّت، گداخته بشود.»

بازگشت همۀ موجودات با حال عبودیّت به محضر پروردگار

«إن کُلُّ مَن فی السّمواتِ و الأرضِ إلّا ءاتِی الرَّحمان عَبداً * لَقدْ أحصاهُم وَعَدّهُم عَدّاً» ؛ «هیچ‌یک از صاحبان نفوسی که در آسمان و زمین هستند، چاره‏ای ندارند مگر آنکه با حال عبودیّت به خداوند رحمان وارد شوند * خداوند تعداد یکایک آنها را می‌داند، و شمارش صحیح و دقیق نموده است‏.» (سوره مریم آیه ۹۳ و ۹۴)

«همه باید بیایند پیش پروردگار! هر موجودی که در آسمان‌ها و در زمین است، می‌آید و پیش خدا با حال عبودیّت حضور پیدا می‌کند.»

چه در این عالم اقرار به عبودیّت کرده باشند و چه نکرده باشند، چه مانند ملائکۀ مقرّب و فرشتگان که از اوّل اظهار عبودیّت کردند و چه مانند طایفۀ جنّ و انس که بعضی اقرار کردند و بعضی نکردند، همۀ اینها من‌حیث‌المجموع باید سر در مقام عبودیّت بنهند و اقرار به عبودیّت بکنند.

اگر خدا فی‌الجمله با [انانیّت و استکبار] انسان مسامحه‌کاری کند و بگوید اشکالی ندارد، این به ربوبیّت او ضرر می‌زند؛ چون او ربّ است و اصیل و قدیم است و ذاتش غنی و صمد است و در او رخنه و شکاف و تزلزل معنا ندارد و نمی‌تواند پیدا بشود ـ اصلاً ذات خدا یعنی اصیل، شما بخواهید اصالت را از او بگیرید، سلب شیء از نفْس کرده‌اید؛ و این محال است! ـ، لذا تمام موجودات باید به حال عبودیّت در بیایند، و هر کسی به حال عبودیّت در نیاید «« سَیدخُلُونَ جَهنّمَ داخرینَ » او را به حال ذلّت و بدبختی می‌کشند به سوی جهنّم.

جزع و فزع و پشیمانی عمر هنگام مرگ به خاطر ظلمش به امیرالمؤمنین علیه السّلام

یک قضیّه‌ای از عمر دیدم که خیلی عجیب بود، و عجیب است که این قضیّه را در صحیح بخاری نقل می‌کند! می‌گوید: وقتی که عمر زخم خورد و داشت می‌مُرد، خیلی خیلی جزع و فزع می‌کرد؛ ابن‌عبّاس آمد برای دیدنش و گفت: «یا امیر المؤمنین! ما از شما متوقّع نیستیم که جزع و فزع کنید، زخم‌خوردن که مهم نیست! مگر این چه چیز مهمی است؟! این جزع و فزع برای چیست؟! تو هم‌نشین با پیغمبر بودی و به او خدمت کردی؛ پیغمبر که از دنیا رفت و بعد از او ابوبکر آمد، تو به او خدمت کردی، او هم از دنیا رفت و از تو راضی بود؛ بعد از ابوبکر با این جماعت سر و کار داشتی، و الآن هم که می‌خواهی از میان اینها بیرون بروی، همه از تو راضی هستند و تو را در حالی مفارقت می‌کنند که همه از تو راضی هستند. پس این شکوه و جزع و... برای چیست؟!»

عمر گفت: «إنّما جَزَعی مِن أجلِک و مِن أجلِ أصحابِک؛ جزع من مال تو و مال اصحاب تو است.»

«اصحاب تو» یعنی امیرالمؤمنین؛ چون ابن‌عبّاس از شاگردان امیرالمؤمنین بود و از یاران و تربیت‌شدگان ایشان، و هر وقت عمر با ابن‌عبّاس صحبت می‌کرد و می‌خواست به امیرالمؤمنین اشاره کند می‌گفت: از اصحابت، اصحابت این‌چنین و آن‌چنان.

می‌گوید: «از أجْل تو و از أجل اصحاب تو! قسم به خدا لَو أنّ لی طِلاعَ الأرضِ ذَهبًا، لافتَدَیتُ به من عذاب الله عزّوجلّ قبل أن أراه، لفعلتُ! (طلاع یعنی پُر و مالامال؛ وقتی می‌خواهند بگویند: این را پر و مالامال از آب کنید، می‌گویند: طِلاعُه؛ طِلاعُ الأرض ذهبًا: یعنی تمام این کرۀ زمین سنگینی‌اش مالامال از طلا باشد.) اگر تمام این کرۀ زمین مالامال از طلا باشد و من به اندازۀ وزن کرۀ زمین طلا داشتم، آن را می‌دادم تا از عذاب خداوند عزّوجلّ از أجل تو و اصحابت خلاص بشوم قبل از اینکه آن عذاب را ببینم، آن را می‌دادم.» (صحیح البخاری، ج ۴، ص ۲۰۱، با قدری اختلاف.)

تو که این جهت را می‌دانی، الآن که چاقو خوردی باید این حرف را بزنی؟! و خیلی عجیب است که این در صحیح بخاری است!!

گفتار امیرالمؤمنین هنگام ضربت خوردن

این را شما قیاس کنید با امیرالمؤمنین که وقتی شمشیر می‌خورد، می‌گوید: «فُزتُ و رَبِّ الکعبة!» و می‌خندد؛ جزع ندارد، فزع ندارد، این حرف‌ها چیست؟! نه اینکه جزع و فزع ندارد، بلکه اصلاً می‌گوید: «فُزتُ و ربِّ الکعبة!» (مناقب آل أبی‌طالب، ج ۳، ص ۳۱۲.)

امّا آن کسی که در مدّت تمام عمر استکبار کرده و بین خود و خدا فاصله انداخته و عبودیّت خود را به ربوبیّت و فرعونیّت تبدیل کرده، و تاریخ اسلام را عوض کرده، و زحمت بیست و سه سالۀ پیغمبر را ضایع کرده، و مسلمین و مؤمنین و جهانیان را تا روز قیامت بدبخت کرده است، درست می‌گوید که: «اگر به اندازۀ زمین طلا داشتم، می‌دادم!» خودش می‌دانست که چه‌کار کرده است دیگر! خودش حدیث غدیر را نشنیده بود؟! خودش به امیرالمؤمنین «بَخٍّ بخٍّ لک یا أباالحسن! لَقَد أصبَحتَ مولای و مولیٰ کلِّ مؤمنٍ و مؤمنة!» (کنز الفوائد، ص ۲۳۳) نگفته بود؟! خودش نگفت فلان و فلان؟! حالا که چاقو خورده و دارد می‌میرد و بالأخره می‌داند آن طرف چه خبر است، این حرف را می‌زند!

عمر: «ای کاش گوسفندی در میان اهل خود بودم!»

و باز یک روایت دیگر در همین صحیح بخاری است که عمر گفت: من آرزو داشتم که کَبش اهل خودم بودم! (یعنی قوچ) یک گوسفندی در میان اهل خودم بودم که این گوسفند را تا جایی چاق می‌کردند و بزرگ و فربه می‌کردند که دیگر بیش از آن جایی برای فربه شدن نداشت، و یک روز که یکی از میهمانان عزیز به خانۀ آنها می‌آمد، این گوسفند را برای آن میهمان می‌کشتند و بعد می‌پختند و پخته‌اش را تکه‌تکه می‌کردند و بعد آن میهمان‌ها می‌خوردند، و بعد از آن می‌رفت در شکم آنها و بعد به صورت عذره خارج می‌شد؛ ای کاش من آن عذرۀ این گوسفند بودم و بشر نبودم!

این روایتی است در صحیح بخاری از زبان عمر. (این عبارت در نسخ در دسترس صحیح بخاری یافت نشد؛ لکن در کتب ذیل مذکور است: شعب الإیمان، بیهقی، ج ۱، ص ۴۸۵؛ کنز العمّال، ج ۱۲، ص ۶۱۹؛ حلیة الأولیاء، ج ۱، ص ۲۷؛ منهاج السنّة النبویّة، ج ۶، ص ۵، با قدری اختلاف.)

ابوبکر: «ای کاش مرغی بودم و حساب و کتاب نداشتم!»

روایتی هم از ابوبکر است و عجیب است که این روایت هم در صحیح بخاری است، می‌گوید: یک روز ابوبکر چشمش افتاد به مرغی که روی درخت نشسته بود، گفت: «ای مرغ، خوشا به‌حال تو! از این شاخه می‌پری به آن شاخه، از آن شاخه می‌پری به آن شاخه، جایت در درخت است و از ثمرات و میوه‌های این درخت هم می‌خوری؛ و لا حسابَ و لا کتابَ، نه مسئولیّتی، نه حسابی و نه کتابی داری! من آرزو می‌کردم که به‌جای تو بودم و از حساب و عقاب پروردگار خلاص می‌شدم!» (این عبارت در نسخ در دسترس صحیح بخاری یافت نشد؛ لکن در کتب ذیل مذکور است: المصنف، ابن ابی شیبه، ج ۸، ص ۱۴۴؛ شعب الإیمان، بیهقی، ج ۱، ص ۴۸۵؛ کنز العمّال، ج ۱۲، ص ۵۲۸ و ۵۲۹.)

نشانۀ حرکت در صراط مستقیم

معلوم می‌شود که این‌گونه آدم‌ها ذاتشان درست نیست! اگر کسی در دستش حجّت باشد، این‌طور صحبت نمی‌کند، آرزو نمی‌کند که مثل مرغ باشد و حساب و عقاب نداشته باشد! بلکه مثل امیرالمؤمنین علیه السّلام خطبه می‌خواند و می‌گوید: «ای بشر! آنچه من می‌گویم درست است؛ و هرچه غیر از این باشد غلط! هر کس بیاید دنبال من، راهش سعادت است؛ و هر کس نیاید غلط!» نه یک روایت، نه دو روایت، نه یک مجلس، نه دو مجلس؛ تا آن وقتی که در روی زمین زنده بودند، همۀ حرفشان همین بود. (از باب نمونه رجوع شود به الاختصاص، ص ۱۶۳؛ الاحتجاج، ج ۱، ص ۱۶۸؛ الأمالی، شیخ مفید، ص ۲۱۲؛ الفضائل، ص ۳؛ المناقب، علوی، ص ۶۷.)

آن کسی که صراطش مستقیم است یک علامت دارد. اگر انسان در شرایطی کاری کرده است و نمی‌داند آن کار درست بوده است یا غلط، یک راهش این است که وقتی شرایط و اقتضائات عوض شد، اگر او از کار خود پشیمان شود، معلوم می‌شود که وقتی که این کار را کرده است، از روی ادراک و یقین نبوده است؛ امّا نه، اگر شرایط عوض شد و باز هم انسان بگوید: «من همین‌طورم!» معلوم می‌شود که کارش از روی ادراک و یقین بوده است.

عدم ندامت و پشیمانی امام علیه السّلام نسبت به اعمال خویش

افرادی که حکومت و سلطنت دارند و امر و نهی دارند، هر کاری می‌خواهند می‌کنند؛ امّا وقتی از آن مقام می‌افتند، از همۀ کارهایشان پشیمان می‌شوند و توبه می‌کنند. امّا امام کارش توبه ندارد؛ امام زندان باشد، حاکم باشد، مأمور باشد یا آمر باشد، کارش صحیح است، و ندامت هم در کارش پیدا نمی‌کند. امیرالمؤمنین نادم نشد که چرا من بیست و پنج سال در خانه نشستم، نادم نشد که چرا چنین و چنان؛ چون کار او از روی یقین و نور است. به‌خلاف آن کسی که در یک شرایط، موقعیّتی پیدا می‌کند و نفسش غلبه می‌کند و یک عملی انجام می‌دهد، و بعد که از آن موقعیّت می‌افتد، در کارش تجدید نظر می‌کند و می‌گوید: آخ، ای وای، کاشکی من این کار را نکرده بودم!

امام و پیغمبر افرادی هستند که کارشان پشیمانی و افسوس ندارد، آنها کارشان از روی یقین است؛ می‌خواهد روی خاک بنشینند و می‌خواهد روی کهکشان و در آسمان هفتم باشند، کار از روی یقین است! وقتی انسان از روی یقین، کار می‌کند و چیزی می‌گوید، این‌طور است. حجّت پروردگار این است! اینها افرادی هستند که چه نان جو بخورند، چه سلطنت و حکومت کنند، چه در خانه بنشینند و چه در زندان باشند، در ذات خودشان عبودیّت را حفظ کرده‌اند و همیشه از راه عبودیّت با پروردگار خود مواجه بوده‌اند. در آنها احیاناً غفلت از عبودیّت و تلبّس به لباس ربوبیّت نبود تا آنها را به فرعونیّت بکشاند، و بعد دچار بدبختی و دچار پشیمانی و ذلّت بشوند. این مسئله خیلی مهم است!!

«اَلَلهُمّ أذِنتَ لی فی دُعائِکَ»، حالا فهمیدید که این اذنی که خدا به ما داده و ما را بنده خلق کرده است، چقدر عالی و چقدر لطیف است!

امیرالمؤمنین علیه السّلام: «عزّت برای من همین بس که من بندۀ تو باشم!»

امیرالمؤمنین علیه السّلام می‌فرماید: إلٰهی کَفیٰ بی عِزًّا أن اکونَ لَکَ عَبدًا، و کَفیٰ بی فَخرًا أن تکونَ لی رَبًّا. أنتَ کَما أُحِبُّ، فاجعَلنی کما تُحِبّ! «عزّت برای من همین بس که من بندۀ تو هستم!» (الخصال، ج ۲، ص ۴۲۰؛ روضة الواعظین، ج ۱، ص ۱۰۹.)

من بنده تو هستم نه بندۀ دیگری، و اگر من بندۀ دیگری بودم، ذلیل بودم؛ امّا بندۀ تو هستم و بندۀ خدا شدن به انسان خیلی خیلی عزّت می‌دهد.

می‌گفتند سابقاً غلام‌های عین‌الدّوله احترامشان از حکّام و رؤسا و استاندارها بیشتر بود؛ نه تنها غلام‌ها، بلکه حتّی خرهای عین‌الدّوله هم این‌طور بودند! عین‌الدّوله پسر ناصرالدّین شاه بود و در طهران، در خیابان عین‌الدّوله ـ که حالا می‌گویند: «ایران» ـ منزل داشت؛ یک مرد جبّار و هتّاک و... بود که داستان‌های عجیب و غریبی دارد.

می‌گویند: وقتی که بیرون می‌آمد و می‌خواست حرکت کند، غلام‌ها جلو می‌افتادند و می‌گفتند: «دور باش! کور باش!» یعنی همۀ مردم باید بروند کنار و چشمشان کور باشد، و الاّ با گُرز می‌زدند بر فرق او که چرا تو به جمال عین‌الدّوله نگاه می‌کنی. و وقتی روی خرهای عین‌الدّوله کود می‌ریختند و می‌خواستند برای باغ عین‌الدّوله ببرند، تمام مردم، وزیر، شریف و هر کس آن جلو بود، باید چنان از کوچه‌ها کنار می‌رفتند که راه برای این خرها که این کودها را می‌بردند، باز باشد. کسی نمی‌تواند مقابل خر عین‌الدّوله بایستد، و إلاّ چه و چه!

وقتی که خر عین‌الدّوله و غلام عین‌الدّوله این‌طوری می‌شود، آن‌وقت این عزّت‌ها می‌شوند مجازی، و حقیقتاً این غلام و خر عین‌الدّوله شأنش از آن وزیر بیشتر است؛ چون آن وزیر باید بیاید کنار و به این راه بدهد!

آن‌وقت کسی بیاید و غلام پروردگار بشود؛ امیرالمؤمنین عبارتش این است: «إلٰهی کَفیٰ بی عِزًّا أن أکونَ لَکَ عَبدًا!» من عبد هیچ‌کس نشدم، نه عبد مال شدم، نه عبد زن شدم، نه عبد ریاست شدم، نه عبد هویٰ شدم، نه عبد هوس شدم، نه عبد برتری شدم، عبد هیچ‌کس نشدم!

مگر آن وقتی که دنیا به صورت زنی زیبا جلوه کرد و در باغ آمد و در مقابل امیرالمؤمنین علیه السّلام ایستاد، حضرت او را با بیل نزدند و نگفتند: قَد طَلَّقتُکِ ثَلاَثًا! لا رَجعَةَ لیَ فیکِ. «برو، من تو را سه طلاقه کردم! به زن سه‌طلاقه که نمی‌شود رجوع کرد.» (غرر الأخبار، ص ۲۹۲؛ نهج البلاغة (عبده)، ج ۴، ص ۱۵۲؛ مناقب آل أبی‌طالب، ج ۲، ص ۱۰۲، با قدری اختلاف.)

این می‌شود ولیّ‌المؤمنین و امیرالمؤمنین؛ و رسول خدا در روایت صحیح فرمود: لقب امیرالمؤمنین اختصاص به علی دارد که او بر همۀ مؤمنین امارت دارد. و لا تَحِلُّ إمرَةُ المؤمنین بَعدی لِأَحَدٍ غَیره؛ «حرام است و جایز نیست که بعد از علی کسی سِمت ریاست و امارت بر مؤمنین را بر خود ببندد!» (روضة الواعظین، ج ۱، ص ۹۴؛ الإحتجاج، ج ۱، ص ۶۱.)

این عبودیّت امیرالمؤمنین است: کَفیٰ بی عِزًّا أن أکونَ لَکَ عَبدًا، و کَفیٰ بی فَخرًا أن تکونَ لی ربًّا؛ «وقتی خودم را عبد تو و تو را ربّ خودم می‌بینم، می‌بینم که چقدر عزیزم!»

طریقۀ شناخت معبود و مقصود واقعی هر کس

انسان هر موجودی را که عبادت کند، آن می‌شود خدای او. پس خدا در دنیا خیلی زیاد است دیگر! هر کس باید ببیند در مغز و سویدای دلش، مقصد و مقصود چیست؟ آن می‌شود خدای او!

«أفَرءَیتَ مَن اتّخَذَ إلَهَهُ هَواهُ و أضَلّهُ اللهُ عَلیٰ عِلمٍ»؛ «آیا دیدی تو کسی را که خدا و معبود خود را هوای نفس خود قرار داده، و خدا او را با وجود علم گمراه نموده است‏.» (سوره جاثیه آیه ۲۳)

در علائم آخر الزمان هم هست: «آلِهَتُهم بُطونُهم، و نِساؤُهم قِبلَتُهم، و شَرَفُهم الدَّراهِم و الدّنانیر؛ معبودهای آنان شکم‏های آنان است، و قبله‌گاه آنان زن‌های آنان است، و شرف آنان منوط به داشتن درهم و دینار است‏.» (جامع الأخبار، شعیری، ص ۱۲۹، تعلیقه ۱؛ بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۴۵۳) آن می‌شود خدای او. در قلب انسان اطاعت از هرچه باشد غیر از خدا، آن می‌شود خدای انسان، حالا هرچه می‌خواهد باشد.

امیرالمؤمنین می‌فرماید: کَفیٰ بی فَخرًا أن تکونَ لی رَبّا؛ «این افتخار برای من بس است که تو ربّ من هستی و کس دیگری ربّ من نیست.»

پس حالا دو چیز را من گرفتم، یکی عزّت و یکی فخر؛ عزّت از جهت اینکه من بندۀ تو هستم، فخر از جهت اینکه تو ربّ من هستی.

إلٰهی أنتَ کَما أُحِبّ، فاجعَلنی کما تُحِبّ! خیلی عالی است! اگر این را بدهیم به دست ملاّصدرا، از آن یک کتاب أسفار درست می‌کند! وحدت در کثرت و کثرت در وحدتی می‌آورد که تا این زمان عقلای عالم در شرح و بسط آن مانده‌اند، و همۀ اینها جیره‌خوار آن مکتب‌اند.

«إلٰهی أنتَ کَما أُحِبّ؛ تو همان‌طوری هستی که من دوست دارم.» من به‌قدری تو را دوست دارم که با وجود دوستیِ تو، همۀ دوستی‌ها از بین رفته، و همۀ یارها، همۀ مقصودها، همۀ معبودها، همۀ هدف‌ها و همۀ چیزهای زیبا بی‌رنگ و کم‌رنگ شده و جلوه ندارد. تو محبوب من هستی و چنان این محبّت، شدید شده است که من غیر از تو محبوبی در خودم نمی‌بینم.

«بنابراین، تو هم مرا، آن‌طوری قرار بده که دوست داری، نه خودم دوست دارم!» من در اینکه تو مرا چه قِسم قرار بدهی، این را هم به اختیار تو می‌گذارم و می‌خواهم تو منیّت مرا برای من اختیار کنی، تو شخصیّت مرا اندازه بگیری، تو مرا به دست خودت قرار بدهی؛ من مومی هستم در دست تو. نمی‌گویم که مرا بنده کن، مرا عالم کن، مرا زاهد کن، مرا شفیع کن، مرا چنین و چنان کن! من موم را می‌اندازم در دست تو و می‌گویم هر شکلی که می‌خواهی آن را دربیاور! تو آنچه را که اراده و مَحبّت داری، بر من اختیار بکن، نه آنچه را که من خودم اراده دارم؛ «فاجعَلنی کما تُحِبّ!»

اَللَهمّ صلّ علیٰ محمّد و آل محمّد


منبع:مهر

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین