۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۷ : ۱۶
شیخ محسن همرزم شهید صدرزاده مدتی با او در سوریه می جنگید که خاطرات خود را از بودن با سید ابراهیم این گونه بیان میکند:
*تابستان و هوی گرم، تِدمر و گرد و غبار
تابستان و هوی گرم؛ تِدمر و گرد و غبار؛ ماه رمضان و...
گفت: سید! روزه نگیر برایت ضرر دارد
سید گفت: دیگه افتادم تو رو دربایستی با خدا، دیگه روم نمیشه افطار کنم
*رزمنده ای که ترسید به میدان برود
سید ابراهیم تعریف میکرد: عملیات دیر العدس بود، یک نفر مضطرب آمد پیشم؛ گفت: آسید! من ترسیدم... میشه من را برگردانید!؟
من هم سریع گفتم: خودت رو به اون ماشین برسون داره برمیگرده!
رفت... با نگاهم او را دنبال کردم، جوری راه میرفت انگار در دلش تردید داشت. بعد از مدتی برگشت لبخندی زد و فهمیدم بر ترسش غلبه کرده... خیلی خوشم آمد، به همین خاطر چند لحظه بعد رفت پیش اربابش...
«به حالش غبطه خوردم»
*خدا می خواهد ببیند من و تو چقدر کاسبیم
سید از دوستش خواست که برای شهادتش دعا کند اما جواب شنید: فعلا این جبهه ها به تو نیاز دارد، دعا میکنم در سپاه حضرت حجت عجل الله فرجه و در رکاب «او» شهید شوی!
سید گفت: خدا سفرهای را پهن کرده که ببیند من و تو چقدر کاسبیم، وگرنه کار خدا زمین نمیماند...
*از خدا میخواهم این جنگها تمام شود
وقتی حرف از کارهای فرهنگی میشد، میگفت: از خدا میخواهم این جنگها تمام شود
تا با خیال راحت برویم در شهرمان کار فرهنگی کنیم...
*آیا محمد علی شهید میشود؟!
با دوستان رفته بودیم عیادت سید. همان موقعی که تیر به پهلویش خورده بود.
با اشاره به طبقه بالای بیمارستان که محمد علی چند روز پیش در آنجا به دنیا آمده بود، گفت: «او هم شهید میشود»
ماجرا را اینگونه تعریف کرد: خواب دیدم که بچهام دارد از دست میرود و قرار نیست که بدنیا بیاید. گفتم نمیشود که بماند؟
گفتند: میشود اگر به شهادتش راضی شوی، میماند.
و ماند...