۲۹ دی ۱۴۰۳ ۱۹ رجب ۱۴۴۶ - ۳۲ : ۲۲
محمد حسن بیاتلو:
یک تن نماند تا که کنـد یاری ام حسین
بنگر که از فراق تو در زاری ام حسین
در شهر پُـر ز هوا ، پـُر ز حیله ها
از بهر دین حقّ به هواداری ام حسین
مردانشان همه در حرف اهل مردی اند
جز طوعه کس نمانده به دلداری ام حسین
تا که خبر رسید،همرهتان شیرخواره است
دیگـر اسیـر درد و غـمِ کاری ام حسین
قسمت نگشت تا که خورم جرعه ای ز آب
بالای دار بهـر تو در زاری ام حسین
مسلم به راه عشق تو جنگید یاحسین
خونم نثـار خـون تـو گردید یا حسین
هادی ملک پور :
نماز و روزه ی شک دار و حج حیرانی
شده جدیدترین شیوه ی مسلمانی
هزار خدعه و نیرنگ کار روزانه
قنوت های شب و سجده های طولانی
نه اعتماد به لبهای دائم الذکر است
نه اعتبار به آن پینه های پیشانی
حساب سود و زیان برده خواب را از چشم
زبان به لقلقه ی آیه های قرآنی
به برق سکه بهاروفایشان پاییز
درخت وعده ی شان میوه اش پشیمانی
مجاهدان مسیر تزلزل و تردید
مبلغان دورویی و سست پیمانی
حریص های به ظاهر بریده از دنیا
که نیست در دلشان هیچ رحم و وجدانی
نوشته ام که بیایی ولی ... نیا برگرد
که این بساط نباشد برای مهمانی
نیا که چشم به راه رسیدنت هستند
سه شعبه ، نیزه و شمشیرهای برانی
نداشت عشق تو جز مبتلا شدن راهی
به غیر مرگ غم تو نداشت تاوانی
اگر که ناله ی مسلم نکرد تاثیری
دلم خوش است در این لحظه های پایانی
مرا تو بر سر دار العماره می بینی
مرا تو سوی خودت با اشاره می خوانی
احسان محسنی فر:
اینجا رسیدهام که مرا مبتلا کنی
بر حال و روز نائب خود چشم وا کنی
ای دلبر غریب مبادا که لحظهای
بر وعدههای کوفیشان اعتنا کنی
این کوچهگردی عاقبتش درد سیلی است
باید به رنج فاطمهام مبتلا کنی
سنگم اگر زنند دل از تو نمیکنم
تا که ز لطف گوشهی چشمی به ما کنی
عید است ای حبیب، چه زیبا شود اگر
قربانی مِنای خودت را دعا کنی
اینجا که بار مرکبشان تیر و نیزه است
بهتر که فکر حنجر مهپارهها کنی
برگرد جان خواهرت آقا که دیر نیست
با خندههای "حرمله و شمر" تا کنی
تا فرصت است زیور آلالهها درآر
حاشا که دست دختر خود را رها کنی
ای کاش بهر دفن تن مُثلهمُثلهات
جای کفن تو فکر کمی بوریا کنی
خوب است از اضافی پیراهنی که هست
معجر برای دخترکان دست و پا کنی
آبی رسان برای لب شیرخواره ات
حالا که روی جانب کرب و بلا کنی
از روی نیزه هم به سر ما محل بده
دور از بزرگی است که ترک وفا کنی!
یوسف رحیمی :
شانههای زخمیاش را هیچکس باور نداشت
بار غربت را کسی از روی دوشش بر نداشت
در نگاهش کوفه کوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهائیش یاور نداشت
بامهای خانههای مردم بیعتفروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت
میچکید از مشکهاشان جرعهجرعه تشنگی
نخلهاشان میوهای جز نیزه و خنجر نداشت
سنگها کمتر به پیشانی او پا میزدند
نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت
روی گلگون و لبی پر خون و چشمانی کبود
سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت
سر سپردن در مسیر سربلندی سیرهاش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت
***
دخترش با دیدن بازارهای کوفه گفت
خوب شد بابای من در دست انگشتر نداشت
مجتبی خرسندی:
نکرده است به عهدش کسی وفا مسلم
رسیده ای به سرانجام ماجرا مسلم
علی ندید وفا از اهالی این شهر
نشسته ای به امید وفا چرا مسلم?
نماز مغرب اگر صد هزار تا باشند
دوباره یک نفری موقع عشا مسلم
دوچشم مردم این شهر کور خواهد شد
اگر اشاره کند برقی از طلا مسلم
ببین که مردتر از مردهاست پیرزنی
امید نیست به این قوم بی حیا مسلم
شب نجات توازدست شبه مردان است
هزار شکر که دیگر شدی رها مسلم
نمانده راهی و تو بی پناهی و باید
فقط بلند کنی دست بر دعا مسلم
رسیده ای به سرانجام و حیله ی کوفی
ببین خیال تو را برده تا کجا مسلم
اگر چه از سر دارالعماره می افتی
سرت نمی رود اما به نیزه ها مسلم
هزار شکر خدا را دگر نمی ماند
تن تو روی زمین زیر دست و پا مسلم
شباهت تو و آقا زیاد هست ولی
نمی زنند دگر دختر تو را مسلم
ولی قرار شده تشنه لب شهید شوی
به احترام لب شاه کربلا مسلم
وحید قاسمی :
یادش بخیر عطر خوشِ باغ سیب ها
یادش بخیر شهرِ رسولِ نجیب ها
دلتنگِ چشمهایِ قشنگِ توأم حسین
بستم دخیلِ اشک به أمن یُجیب ها
کمتر کسی دلش ز غمت شور می زند
در کوفه اندک اند شبیه حبیب ها
فتوا به قتل و غارتِ آل نبی دهند
بالای منبر پدر تو ، خطیب ها
مثل علی محاسنم از خون خضاب شد
در کوفه شُهره ایم به شیب الخضیب ها
قتلم بهانه ای شده تا متحد شوند
گودال می کَنَند برایم رقیب ها
کار از هجوم نیزه و شمشیر هم گذشت
با سنگ می زنند مرا نانجیب ها
با کشتنم به تجربه هاشان اضافه شد
برگرد سویِ مکه امام غریب ها
سعید خرازی :
ز راه آمده از خانه یِ خدا برگرد
اگر خودم به تو گفتم بیا٬ نیا برگرد
تو را به حیدر کرار بگذر از کوفه
برای خاطر خیرالنساء بیا برگرد
برای قامت اکبر٬ دو تا عبا بردار
که جا نمیشود این تن به یک عبا برگرد
خدا به خیر کُند شمر چکمه پوشیده
در انتظار تو اِستاده بی حیا برگرد
یزید ٬ به دستش گرفته چوب منتظر است
که بر لبت بزند ضربه با عصا برگرد
اگر به کوفه بیایی رُباب می بیند
که می رود سر طفلش به نیزه ها برگرد
موسی علیمرادی :
شکسته پر شده آقا دگر کبوتر تو
به غیر سایه ی غم نیست یاور تو
شب است کوچه به کوچه غریب می گریم
که رفت آبروی من به پیش مادر تو
اگر که زنده بمانم ز شرم می میرم
بایستم به چه رویی بگو برابر تو
اگر خبر نرسد که نیا به کوفه حسین
خدا کند خبر من رسد به محضر تو
خدا کند که بیاید بلا فقط سرمن
مباد کم بشود تارمویی از سرتو
برای تک تکتان نقشه ها به سر دارند
تمام کوفه مهیاست در برابر تو
ذخیره آنقدر آقا شده است نیزه و تیر
برای قامت عباس امیر لشگر تو
چه قدر ماذنه از نیزه ساخته دشمن
که بشنوند اذان علی اکبر تو
سه شعبه دایه شده تا که شیر نوشاند
سه جرعه از سه پر خود برای اصغر تو
مرا غلام صدا میزند چه غم , ای کاش
کسی کنیز نگوید دگر به دختر
کنار خانه خولی صداش می آمد
تنور کرده مهیا نهان کند سر تو
منبع : اشعار ارسالی شاعران ، حسینیه