۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۲۳
ایزدپناهی به ترشیح این واقعه پرداخت که در ادامه تقدیم میشود.
حوالی طلوع آفتاب عید قربان به همراه قراء و دیگر اعضای کاروان بعثه، پای پیاده و با زمزمه ذکر روز عید «الله اکبر، لا اله الا الله و الله اکبر، الله اکبر و لله الحمد، الحمدلله علی ماهدانا، و له الشکر علی مااولانا» از مشعر راهی منا شده و حدود یکساعت بعد به چادرهای بعثه رسیدیم.
پس از صرف صبحانه حدود ساعت 8 صبح با جمع دوستان راهی جمرات شدیم. اوایل مسیر، هر چند نفر کنار هم بودیم و به راحتی طی مسیر میکردیم. پیش از راه افتادن به گفته بودند اگر مسیر خلوت باشد بین نیم ساعت تا سه ربع پیاده روی برای رسیدن به جمرات کافی است. سه ربع ساعت گذشت اما مسافت زیادی را طی نکردیم و هنوز در اواسط خیابانی بودیم که منتهی به جمرات میشد. خیابان از کنارهها مملو از چادرهای زائران کشورهای دیگر بود و کم کم مثل دالانی میشد که از چهار جهت مسدود است و هرچه پیش میرفتیم تراکم جمعیت بیشتر میشد.
عدهای از زائران بدلیل کلافگی از این تراکم، سعی در سرعت دادن به حرکت خود داشتند و همین امر موجب از هم گسیختگی دوستان ما شد. کمی که جلوتر رفتم متوجه شدم که تنها شدهام و فشار جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود. دریافتم که راه در مقطعی جلوتر مسدود شده است، راه بازگشتی نبود، لحظاتی بعد علاوه بر اینکه راه نفسم تنگتر میشد صدای کمک خواهی برخی زنان را میشنیدم که از تنگی نفس و فشار زیاد جمعیت فریاد میزدند «ساعدونی، ساعدونی».
کناره راست خیابان را که نگاه کردم دیدم پر است از افراد مسنی که در اثر تشنگی و فشار جمعیت به آنجا پناه برده و به حالت زار و کم رمق نشسته بودند. کم کم اشیائی برجسته مثل زیراندازهای مچاله شده، دمپایی و ... را زیر پای خود احساس میکردم و این در حالی بود که بخاطر فضای موجود، اصلا قادر به مشاهده آنها نبودم. کثرت این اشیاء و فشار بوجود آمده باعث شد تعدادی افراد به زمین واژگون شوند. در حالی که ذکر استرجاع و توبه و توسل به لب داشتم حس کردم انتهای حوله بالا تنهام لابلای افراد گیر کرده و قسمت بالای آن دارد خفهام میکند، به ناچار آن را از بدن خارج کردم دمپایی و کیسه سنگ و شیشه آبی هم که به همراه داشتم لابلای جمعیت از دست دادم.
در این حال افراد قوی جثه آفریقایی را میدیدم که از ترس جانشان به حالت تمام برهنه از دیوارهای کناری بالا رفته و روی چادرها میروند، این حرکت برای همه مقدور نبود به هر تلاشی بود خود را از سمت راست خیابان که متراکمتر بود به وسط رساندم و قصد داشتم به سمت چپ که دارای نردههایی بود بروم. از وسط خیابان که رد شدم جلوی پایم چند نفری روی زمین افتاده بودند. داشتم روی آنها میافتادم که متوجه نشدم پا روی زمین گذاشتم یا روی آنها و با یک پرش به کنار نردهها منتقل شدم.
دیگر نفسم بالا نمیآمد، سرم گیج میرفت و تشنه بودم، دست بر قضا یکی از چادرهای زائران الجزایری باز بود. به درون آن رفتم. عجیب بود، چون از ترس اینکه خطری برایشان پیش بیاید، نه قبل از من در را به روی کسی باز کرده بودند و نه بعد از من کسی را به چادر راه دادند. حدود نیم ساعت گذشت تا حالم کمی جا آمد. ترس بر وجودم مستولی شده بود و شدیداً نگران بیرون چادر بودم. اخبار حوادث سالهای گذشته جمرات را دنبال کرده بودم و احتمال میدادم که این حادثه نیز صدها تلفات داشته باشد. بعد از یکساعت که از چادر بیرون آمدم آنچه احتمال میدادم را به چشم مشاهده کردم. مأمورین مشغول جمعآوری تعداد زیاد جنازهها بودند. در آفتاب سوزان، بدون حوله بالاتنه و با پای برهنه راهی چادرهای بعثه شدم.