ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد.جوادبا تعجب وبلند پرسید:جدی میگی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو! بعد به طرف منبرگشت. خیلی شدید وبدون صدا می خندید.گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند! گفت: به جواد گفتم...
کد خبر: ۷۶۱۱۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۴/۲۰
ابراهیم مکثی کرد و گفت:اخوی چفیه دستمال گردن نیست.. بچه های رزمنده هروقت وضــــو می گیرند.چفیه برایشان حوله هست. هر وقت نماز میخوانند سجاده هست. هر وقت زخمی شدند با چفیه زخم خودشان را می بندندو...
کد خبر: ۷۶۰۳۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۴/۱۷