عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
کد خبر: ۷۴۶۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۷
چند لحظهای نگذشت که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت با همه بچههای مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.بعد هم گفت: من کشتی نمیگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟...
کد خبر: ۷۴۱۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۲/۲۶