۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۴ : ۱۶
عقیق: شب
شعر قصیده بی انتها به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان با اجرای امیرحسین مدرس در
فرهنگسرای اندیشه برگزار شد. در این مراسم محمد علی بهمنی، حسین اسرافیلی، سید
حمیدرضا برقعی، نادر بختیاری، قاسم صرافان، احمد بابایی، محمد رسولی، فاطمه
بیرامی، فاطمه نانی زاد، عارفه دهقانی اشعار خود را به ساحت مقدس امام عصر(عج)
پیشکش کردند. رونمایی از کتاب «مشتاقی و مهجوری» و قطعه موسیقی «شرق آدینه» با
صدای محمد معتمدی و شعری از حسین اسرافیلی از دیگر بخشهای این مراسم بود. سعید اوحدی
رییس سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران نیز در این مراسم به سخنران پرداخت.
نادر بختیاری نخستین شاعری
بود که برای شعرخوانی حاضر شد:
گرچه آتشکده شیشه و سنگ است
دلم
نفسی با دل من باش که تنگ
است دلم
اوج تنهایی من خلسه آواز
کسی است
دل طوفانی من عاشق دریا نفسی
است
چه کنم ، با که بگویم که چه
دردی است مرا
یا چرا واهمه از سایه مردی
است مرا
آنکه ترکش به سردوش زمین
بسته هنوز
ذوالفقاری یله برجانب زین
بسته هنوز
آنکه مهمیز به اسب سیهش می
کوبد
و جهان را ز طپش یک تنه می
آشوبد
بازگرد ای همه عشق که ما
منتظریم
وکسی نیست بپرسد که چرا
منتظریم
ما نفس سوخته ی آتش و آهیم
بیا
سالیانی ست ترا چشم به
راهیم بیا
رفتی اما به دلم یاد تو
باقی ست بیا
سینه لبریزغزلهای فراقی ست
بیا
رفتی و عشق به دریای جنون
برد مرا
اشک موجی زد و از خویش برون
برد مرا
رفتی و مرثیه در خاطر ما
باقی ماند
نیمی از مثنوی آخر ما باقی
ماند
خواندهام در نگه جاده که
خواهی آمد
به دل خسته ام افتاده که
خواهی آمد
بازگردی اگراین بار رهایت
نکنم
لحظه ی مرگ هم از خویش
جدایت نکنم
باید ای همسفر از شهر من و
ما برویم
ترک اسبم بنشین باید از این
جا برویم
برویم آنسوی بی دردی و بی
احساسی
آنسوی این همه وسواس و
خدانشناسی
جایی آنجا که نه آنقدر از
اینجا دوراست
یا سرتیرک هرزمزمه یک
منصوراست
جایی آنجا که خداترسی عاشق
باقی است
حرمت اشک من و خون شقایق
باقی است
هان مباد آبرویت بر سر حلاج
رود
تن به راحت دهی و عشق به
تاراج رود
جبه پوشی که دمی ازغم انسان
خالی است
مرده داری است که از غیرت و
وجدان خالی است
فرقه در فرقه سبب ساز کدورت
شده ایم
ره جدا کرده و هفتاد ودو
ملت شده ایم
بازگرد ای همه عشق که ما
منتظریم
وکسی نیست بپرسد که چرا
منتظریم
عارفه
دهقانی شاعر جوان آیینی غزلی را به امام عصر تقدیم کرد:
ای آخرین ستاره چشم
انتظارها
حلقه زدند دور نگاهت،
مدارها
خورشیدی و تبلور نور زلال
تو
سرسبز کرده وسعت آیینهزارها
ما شبنمیم و مِهر تو، مُهر
قبول ماست
یک جرعه نور ریز به گوشه
کنارها
تا شعله شعله عشق تو عیوقمان
کند
ما ذره ذره دور تو گردیم
بارها
ما را عصای دست کلیمانهات
ببین
تا بشکند طلسم همه شبه
مارها
یک جمعه در طراوت باران
ظهور کن
یک جمعه محو کن همه گرد و
غبارها
ازاین بعد، خیمه آرام
چشمتان
باشد قرارگاه دل بیقرارها
باید همه به سمت نگاهت سفر
کنند
باید یکی شوند مسیر قطارها
حسین
اسرافیلی شاعر پیشکسوت آیینی دیگر شاعری بود که به شعرخوانی پرداخت:
پیداتر از تمامی گلدستهها
هنوز
نامت زبانزد است ـ دهنهای
وا ـ هنوز
تکبیرگوی قائم آل محمد(ص)
است
یعنی که بر قیام تویی مقتدا
هنوز
آیینههای باغ و بهاران
شبانهروز
بر دست میبرند نگاه تو را
هنوز
آیا بهار گوشهای از خنده
تو نیست؟!
گسترده سبز، دامن از آغاز
تا هنوز؟
خلقی به معجزات تو دل بستهاند
و من
مشتاق یک نگاه که مشکلگشا...
هنوز
گفتند جمعه میرسی از مشرق
امید
چشمم دخیل بسته بر آن روشنا
هنوز
من خواهشم تمام، که
پابوستان شوم
آیا قبول میکنی اصلاً مرا
هنوز؟
ای آخرین ذخیره وحی محمدی!
در انتظار تیغ تو مانده
«حرا» هنوز
رییس
سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران در ابتدای سخنان خود گفت: نیت من این بود که
اعیاد شعبانیه را به شما تبریک بگویم، اما با این ابیات زیبا و تاثیرگذاری که تا
این جای مراسم شاعران خواندهاند باید به خودم تبریک بگویم که خداوند این توفیق را
نصیب من کرد که این اشعار را با گوش جان بشنویم.
وی افزود: همین طور که شما
مشغول شعرخوانی بودید، با خودم مرور میکردم که چه ابزار فرهنگی و هنری مانند شعر
میتواند این تاثیر شگفت را بر انسان ها بگذارد. با هیچ طریق دیگر نمیتوان به این
زیبایی و تاثیرگذاری احساسات درونی را به تصویر کشید.
وی در ادامه گفت: آنچه در
دستان شماست، همان چیزی است که خداوند متعال در قرآن به آن قسم خورده است. «ن وَ
اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» تجلی این آیه زیبا، احساسات پاکی است که شما با
قلمتان نثار شان امام منتظر کردهاید.
اوحدی در ادامه با اشاره به
آیه شریفه « أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً
كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ» گفت: تجلی
این آیه نیز اشعار زیبای شماست، کلام پاکی که چون درختی، شاخسارش از زمین به آسمان
میرسد.
رییس سازمان فرهنگی هنری
شهرداری تهران در ادامه با اشاره به مجموعه برنامههای این سازمان به مناسبت جشن
نیمه شعبان گفت: سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران مجموعه برنامههایی را با عنوان
«منتظران باران» برای این جشن باشکوه تدارک دیده است. من از همه شما دعوت میکنم
تا در جشن کودکان انتظار که با حضور کودکان مظلوم یمن و سوریه سهشنبه ۱۱ اردیبهشت در فرهنگسرای خاوران برگزار میشود و دیگر برنامههایی
که برای شما تدارک دیده شده حضور پیدا کنید. باشد که این حضور و همراهی ما باعث
شود تا خداوند اصلی ترین باران رحمتش را بر ما نازل کند.
در ادامه
با حضور با حضور مهدی اخلاقی نیا مدیر کل بازرسی، مهدی محمدی مدیر کل روابط عمومی
و امور بینالملل و عبدالغفار کاکایی مدیر آفرینشهای ادبی سازمان فرهنگی هنری
شهرداری تهران، محسن سلیمانی مدیر فرهنگی هنری شهرداری تهران و رییس فرهنگسرای
رسانه، محمدمیثم میثمی مدیر فرهنگی هنری منطقه 7 و رییس فرهنگسرای اندیشه و
عبدالجبارکاکایی شاعر از کتاب «مشتاقی و مهجوری» محصول سازمان فرهنگی هنری شهرداری
تهران رونمایی شد. این کتاب شامل 40 شعر برگزیده شاعران معاصر در رثای امام
زمان(عج) به گزینش عبدالجبار کاکایی است.
*
عبدالجبار کاکایی درباره
گزینش اشعار این کتاب گفت: «مشتاقی و مهجوری» گزیدهای از اشعار شاعران شهیر روزگارمان است. سخن در خصوص
«انتظار» 1300 سال است که در زبان شاعران وجود دارد. چه شاعران شیعه و چه شاعران
اهل سنت عشق درونی خود به امام زمان را چه با زبان صریح و چه زبان کنایه به کار بردهاند.
این اشعار منحصر به مدایح امام غایب نیست و در بند بند آنها امید به انتظار، امید
ایجاد شدن جامعهای بر مبنای قسط و عدالت وجود دارد.
وی افزود: شرط به وجود آمدن
جامعهای که بر مبنای عدالت است، بدون شک محبت است. خواجه نصیر طوسی نیز معتقد است
«محبت مقدم بر عدالت است». ما نیز در شعارهای سیاسی روزمان به ویژه در شعارهای
انقلابیمان به «برادری» در کنار «برابری» معتقد بودیم. امروز هم در تئوریهای جدید فیلسوفان
معاصر، سوسیالیسم یا برابری اجتماعی جز در یک فضای مملو از عشق به یکدیگر اجرایی نمیشود.
این شاعر نام آشنا ادمه
داد: دین ما بر همین اساس بنا شده و دلیل حضور برای فرایض دینی در اجتماعات، برتری
نماز جماعت و ... دعوت به همین موانست میان انسانهاست. و میرسد روزی که این
موانست سر تا سر این گیتی را فرا بگیرد و آن روز قطعا روز ظهور امام غایب است.
عبدالجبار کاکایی در ادامه
درباره گردآوری کتاب «مشتاقی و مهجوری» گفت: خود این کتاب مبنای آن چیزی است که
باید باشد. انتخاب من بر اساس سلیقه و ذائقهام بوده سعی کردم آنچه را که در ذهنم
ماندگار شده در این سالیان در کنار هم جمع کنم. به تعبیر استاد شفیعی کدکنی «اگر
بخواهیم بدانیم چه چیز به جا میماند، باید گوشمان را به دیوار زمان بچشبانیم تا
ببنیم چه صدایی به گوش میرسد.»
وی در ادامه یکی از اشعار
خود را به امام غایب(عج) تقدیم کرد:
دل به داغ بيکسي دچار شد،
نيامدي
چشم ماه و آفتاب تار شد،
نيامدي
سنگهاي سرزمين من در
انتظار تو
زير سم اسبها غبار شد،
نيامدي
چون عصاي موريانه خورده دستهاي
من
زير بار درد تار و مار شد،
نيامدي
اي بلندتر ز کاش و دورتر ز
کاشکي
روزهاي رفته بيشمار شد،
نيامدي
عمر انتظار ما، حکايت ظهور
تو
قصه بلند روزگار شد، نيامدي
قاسم
صرافان دیگر شاعری بود که برای شعرخوانی حاضر شد:
لطفی کن و نپرس چرا عاشقت
شدیم؟
حتما دلیل داشت که ما عاشقت
شدیم
در حیرتم که عشق از آثار
دیدن است
ما کورها ندیده چرا عاشقت
شدیم؟
اثبات میکنیم؛ بفرما ! قسم
که هست
باور نمی کنی؟ به خدا !
عاشقت شدیم!؟
کی عاشقت شدیم فراموشمان
شده
بابا ! مهم که نیست کجا
عاشقت شدیم
گفتند پشت ابری و ما خوش
خیالها
چون کودکان سر به هوا عاشقت
شدیم
دیدیم سخت بود کمی لایقت
شویم
رفتیم و با دو بند دعا
عاشقت شدیم
قبلا برای عشق مجوز گرفتهایم
با اذن نایبان شما عاشقت
شدیم
یک ذره عقل هم که خدا لطف
کرده بود
کردیم نذر عشق تو تا عاشقت
شدیم
بی اعتنا به میل تو و آبروی
تو
گفتیم مثل شاه و گدا عاشقت
شدیم
این میوهها رسیده و یاران
گرسنهاند
اینجا که کوفه نیست، بیا !
عاشقت شدیم
استاد
محمدعلی بهمنی نیز در این محفل به شعرخوانی پرداخت:
دستي از پينه و پايي همه
تاول با اوست
آخريني كه همه همت اول با
اوست
به گمانم پوست نه سمباده
ولي بیتردید
طاقه طاقه دلي از مخمل و
ململ با اوست
صورتش بوم تَركهاي كويري
اما
راز سبزينگي سيرت جنگل با
اوست
حرف شبنامه چشمش را
تکثیرکنید
كه خبرهايي از آن تبزده
مشعل با اوست
رنگ از چهره زنگار پريده
است كه نور
از محاق آمده و صافي و صيقل
با اوست
من كه در آينه كاويدم و
باور دارم
حل لاينحل اين گمشده جدول
با اوست
*
فاطمه نانیزاد دیگر شاعر
جوانی بود که شعر خود را تقدیم به حضرت حجت(عج) کرد:
بگو بلال بیاید بگو اذان
بدهد
فراز کعبه بیاید به کعبه
جان بدهد
سحر که سینه به سینه سپیده
آورده
گره به زلف سیاه معاشران
بدهد
به سامره برود گرد تو طواف
کند
هوای تازه از آنجا به
جمکران بدهد
سبا که از سر کویت گدر کند
امشب
نسیم پیرهنت را به هر کران
بدهد
بگو که از سر شاخه شکوفه سر
برود
بگو که عشق کمی شاخه را
تکان بدهد
بهار را بکشد روی جاده ها
با شوق
شکفتگی به سراپای بوستان
بدهد
*
شعرخوانی حمیدرضا برقعی حال
و هوای متفاوتی به این محفل بخشید:
شب همان شب که سفر مبداء
دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان
می شد
شب همان شب که جهانی نگران
بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان
بود آن شب
در شب فتنه شب فتنه شب
خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن
دیگرها
مرد؛ مردی که کمر بسته به
پیکار دگر
بی زره آمده در معرکه یک
بار دگر
تا خود صبح خطر دور و برش
می رقصید
تیغ عریان شده بالای سرش می
رقصید
مرد آن است که تا لحظه ی
آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر
مانده
گر چه باران به سبو بود و
نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید
کسی
در شب فتنه شب فتنه شب
خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن
دیگرها
دیگرانی که به هنگامه تمرّد
کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود
کردند
بگذارید بگویم چه غمی حاصل
شد
آیه ی ترس برای چه کسی نازل
شد
بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
عنکبوت آیه ای از معجزه بر
سر در دوخت
تاری از رشته ایمان تو محکم
تر دوخت
از شب ترس و تبانی چه بگویم
دیگر؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم
دیگر؟!
یازده قرن به دل سوخته ام
می دانی
مُهر وحدت به لبم دوخته ام
می دانی
باز هم یک نفر از درد به من
می گوید
من زبان دوختم و خواجه سخن
می گوید:
"من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لب زده خون می خورم
و خاموشم"
طاقت آوردن این درد نهان
آسان نیست
شِقْشقِیّه است و سخن گفتن
از آن آسان نیست
می رود قصه ی ما سوی
سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام
آرام
چشم وا کن احد آیینه ی عبرت
شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد
و رفت
آن که انگیزه اش از جنگ
غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به
اطاعت باشد
داد و بیداد که در بطن طلا
آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن
بود
داد و بیداد برادر که برادر
تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر
تنهاست
یک به یک در ملاء عام و
نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی
رفتند
همه رفتند غمی نیست علی می
ماند
جای سالم به تنش نیست ولی
می ماند
مرد مولاست که تا لحظه ی
آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده
درمانده
در دل جنگ نه هر خار و خسی
می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می
ماند
مرد آن است که سر تا به قدم
غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحد
آمد بیرون
می رود قصه ی ما سوی
سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام
آرام
می رسد قصه به آن جا که علی
دل تنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق
جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به
جوشن دارد
اِن یَکاد از نفس فاطمه بر
تن دارد
کوچه آذین شده در همهمه
آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام
آرام
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل
آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزّل
آمد
می رود قصه ی ما سوی
سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام
آرام
می رسد قصه به آن جا که
جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر
پا شد
و از آن آینه با آینه بالا
می رفت
دست در دست خودش یک تنه
بالا می رفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر
آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا
می رفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله
است
پله در پله از آن ماذنه
بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت
اسد
بین دست پسر آمنه بالا می
رفت
گفت: این بار به پایان سفر
می گویم
«بارها گفته ام و بار دگر می گویم»
راز خلقت همه پنهان شده در
عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی
نعلین علی ست
گفت ساقیِ من این مرد و
سبویم دستش
بگذارید که یک شمّه بگویم،
دستش
هر چه در عالم بالاست تصرف
کرده
شب معراج به من سیب تعارف
کرده
گفتنی ها همگی گفته شد آن
جا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را
اما...
سوخت در آتش و بر آتش خود
دامن زد
آن که فهمید و خودش را به
نفهمیدن زد
می رود قصه ی ما سوی
سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام
آرام
شهر این بار کمر بسته به
انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در
کار علی
بگذارید نگویم که اُحد می
لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود
می لرزد
می رود قصه ی ما سوی
سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام
آرام
می نویسم که "شب تار
سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که
برمی گردد
*
فاطمه بیرامی دیگر شاعری
بود که به شعرخوانی پرداخت:
طلوع نوری و خورشید آسمان
از تو
شکوه لحظه نورانی اذان از
تو
ستاره ها همه دنبال ماه می
گردند
مقام گردش ماهی و کهکشان از
تو
تو وارث همه انبیایی و دیگر
عجیب نیست گرفته است مرده
جان از تو
تو آمدی که بماند کرامت
حیدر
جهان و هر چه در او هست
جاودان از تو
هنوز شعر نگفتند می دهی صله
را
هنوز شعر نگفتند شاعران از
تو
*
سعید بیابانکی آخرین شاعری
بود که در این محفل به شعرخوانی پرداخت:
چقدر پنجره ها را بی بهار
بگذاری ؟
و یا نیایی و چشم انتظار
بگذاری
مگر قرار نشد شیشه ای از آن
می ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری
؟
بیا که روز مبادای ما رسید
از راه
که گفته است که ما را خمار
بگذاری ؟
درین مسیر و بیابان بی سوار
خوشا
به یادگار خطی از غبار
بگذاری
گمان کنم تو هم ای گل بدت
نمی آید
همیشه سر به سر روزگار
بگذاری
نیایی و همه سررسیدهامان را
مدام چشم به راه بهار
بگذاری
جواب منتظران را بگو چه
خواهی داد
همین بس است که چشم انتظار
بگذاری ؟
به پای بوس تو خون دانه می
کنیم و رواست
که نام دیگر ما را انار
بگذاری
گمان کنم وسط کوچه دوازدهم
قرار بود که با ما قرار
بگذاری
چراغ بر کف و روشن بیا مگر
داغی
به جان این شب دنباله دار
بگذاری
*
مراسم قرعه کشی کمک هزینه
سفر به مشهد مقدس پایان بخش این مراسم بود.