کد خبر : ۹۴۹۸۹
تاریخ انتشار : ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۸
صابرخراسانی؛

از تولیدی پوشاک تا عنایت حضرت رضا (ع)

صابر خراسانی می‌گوید احترام به پدر و مادر و عنایت حضرت رضا (ع) من را وارد این مسیر کرد.
عقیق:پانزدهمین جلسه از محفل شعر «قرار» با حضور صابر خراسانی، فضه سادات‌حسینی، حسین صیامی و جمعی از شاعران جوان در محل باشگاه خبرنگاران تسنیم برگزار شد.

این جلسه که طبق روال هر ماه در خبرگزاری تسنیم برگزار می‌شود با استقبال شاعران جوان و بر اساس زمان از پیش اعلام شده آغاز شد. در ابتدا مجری فضه‌سادات حسینی با صابر خراسانی به گفتگو نشست که در ادامه با هم می‌خوانیم:

* آقای خراسانی چه شد به این جایگاه رسید؟

هر کسی در زندگی به هر جایی می رسد این حاصل ده پانزده سال کارکردن حقیر است یکی دعاهای پدر و مادر است یک روز من جایی مجری بودم  به آقای موید گفتم شاعر باید چه کار کند تا اینگونه شعر بگوید گفت باید به پدر و مادرش احترام بگذارد گفتم چه کار کنیم طبعمان روان شود گفت بروید زیارت امام رضا آن روز من گفتم مگر می شود آدم به پدر و مادرش احترام بگذارد و شاعر بشود امروز می گویم که می شود آدم به پدر و مادرش احترام بگذارد و شاعر شود می شود به پدر و مادرش احترام بگذارد بی سواد باشد و خدا به او سواد دهد می شود آدم به پدر و مادرش احترام بگذارد زیارت امام رضا برود و صاحب هیچی نباشد و امام رضا صاحب همه چیزش کند.

*پس شما جایگاه امروزتان را مدیون دعای پدر و مادرتان هستید؟

بله حضرت امام رضا (ع) و دعای پدر و مادر البته الان چند کیلومتر از من دور هستند و مشهد هستند همین الان وقتی صحبت می‌کنم با آنها اول دعایم می کنند.

* دعا می‌کردند که شاعر شوید؟

خیر، من صنایع فلز خواندم در هنرستان سید جمال مشهد بعد هم تولیدی پوشاک داشتم الان هم شعر می خوانم هر کسی توانست این معادله را حل کند به جز دعای پدر و مادر و حضرت رضا(ع) من در برابر او تسلیم می شوم.

*متولد چه سالی هستید و درحال حاضر تهران سکونت می کنید؟

متولد مردادماه 1356 هستم  تا سال 79 مشهد بودم و در حال حاضر تهران زندگی می کنم.

*چه شد که آمدید تهران ؟

من کار پوشاک بودم در تهران کاری به من پیشنهاد شد که در حوزه پوشاک بود.

من مدیر کارخانه ای بودم اینجا و بعد از مدتی هم در تهران و هم در اسلامشهر در کارخانه ای که نزدیک به سیصد نفر پرسنل داشت و کم سن و سال بودم 23-24 سال داشتم ولی چون در کارم تبهر داشتم سرمایه گذار من را به عنوان مدیر کارخانه انتخاب کرد و یک مدتی آنجا مشغول بودم.

*یعنی به خاطر کاری که خواستید انجام بدهید آمدید تهران؟

بله اصلا به خاطر شعر نیامدم و اصلا با فضای مذهبی آشنا نبودم من در قبل از این دوران چیزی از هیئت و اینها در ذهنم نیست مثلا پدرم من را می برد کلاس قرآن و جلسات قدیم هم این طوری بود.

* پس چه شد که با هیئت گره خوردید؟

ما خانواده هیئتی نبودیم یعنی پدرمان ما را هیئت نمی برد مثلا ما تنها عزاداری که می کردیم روز تاسوعا و عاشورا بود که پدرمان ما را می برد حرم حضرت موسی الرضا و کار ما هم فضایی بود که کاملا با فضای مذهبی فاصله داشت این فضایی بود که من قبل از اینکه وارد شعر شوم داشتم سال 79 آمدم تهران تا اوایل 81-82 به مشهد برگشتم.

*چرا کار در اینجا به شکست خورد؟

خیر وضع مالی من خیلی خوب بود و برگشتم مشهد که ادامه کارم را انجام بدهم که اتفاقاتی که در تهران افتاده بود در آن یکی دو سال من را دوباره برگرداند تهران

*آن اتفاقاتی که مربوط به حوزه شعر است برای ما بگویید.

من در سن 17 سالگی قبل از اینکه سربازی بروم ازدواج کردم یعنی اصلا من به عاشقی نرسیدم از زندگی خودم بسیار راضی هستم و دخترم همسن شماست و از زندگی راضی هستم صدقه سری حضرت رضا و دعای پدر و مادرم . سال 82 رفتم و یک سالی در مشهد بودم و نتوانستم دوام بیاورم به خاطر جوی که در تهران زندگی می کردم هم فرهنگی هم شرایطی که جامعه تهران دارد برگشتم تهران . در این یک سالی که رفتم مشهد اتفاقی به  یک فضای مذهبی برخوردم یعنی آشنا شدم با بچه های هیئتی و خیلی دوست داشتم بخوانم و حتی در این یک سال یک سال و نیم که در مشهد بودم شروع کردم به مداحی کردن حتی در هیئت هم و دوستی پیدا کردم که مداح بود و با من رفیق شد و برگشتم تهران که کارم را ادامه بدهم چون علاقه پیدا کرده بودم با این فضا و با آن طیف آشنا شده بودم اجازه بدهید خلاصه بگویم دوست ندارم نگاه بعضی ها نسبت به بعضی چیزها عوض شود با یکی آشنا شدم آن موقع رسم بود شب ها می رفتند بهشت زهرا با یکی از بچه ها در این فضای مذهبی آشنا شدیم گفت که برویم بهشت زهرا ما شهرستانی ها می گوییم که شب بد است در قبرستان رفتن و این یک اعتقاد است گفت نه اینجا اینطوری نیست رفتیم دیدیم چه خبر است یک بنده خدایی آنجا بود و دوست من او را می شناخت با او گپ زدیم گفت دفعه اول است می آیی بهشت زهرا گفتم بله گفت برو فلانجا بشین ولی دست خالی نرو در همان قطعه شهدا بودیم گفت دفعه اول می آیی حاجت می گیری من نمی دانم و نمی توانم بگویم برای چه ولی خیلی دلگیر بودم و بهم ریخته بودم و فقط همین قدر بگویم که آن شب وقتی آمدم خانه مان شعر گفتم اصلا نمی فهمیدم که شعر است وارد بهشت شدم عجب حال و هوایی شعر نیست منظور چیزی که گفتم باز دارم خواب می بینم انگار در کرب و بلام  یک طرف عجب سکوتی حتما یک حکمت صدا از آسمان حتما شهید همت است و دومین شعری که گفتم برای شهدا و سومین کاری را برای عقیله بنی هاشم چون با طیف فضای شعرا آشنا نبودم نمی فهمیدم که شعر می گویم واقعا نمی دانستم که شعر است چون علاقه ای از قبل در من وجود نداشت.

* خواندن اشعار به سبک مرحوم آقاسی باعث شهرت شما شد؟

من مرحوم آقای آقاسی را اصلا ندیده بودم و اصلا نمی شناختم ایشان را بیشتر یک بار در تلویزیون ایشان را دیدم.

*یعنی این شباهت اتفاقی بود؟

من نمی شناختم ایشان را و وقتی آمدم تهران ایشان فوت کرده بود.

*از عنایت حضرت رضا برایمان گفتین میتوانید بیشتر توضیح دهید؟

 این در خود من تفسیر شد امام رضا (ع) تغییر داد من وارد این فضا شدم و در یک سال با تیمی آشنا شدم که چون قم بودند آقا حمید برقعی آقا سیدجواد شرافت آقای سید محمد جوادی آقای زمانی و جوانترهایشان تازه شروع کرده بودند یعنی یکی دو سالی بود که کار شعر می کردند مشهور نبودند مثلا حمید چند سال بعد در بیت خواند و آن کار طوفان واژه ها را خواند و این رفقا را در حرم امام رضا دیدمشان اینها در صحن گوهرشاد نشسته بودند من را تک و توک می شناختند صدایم کردند که بیا در جمع ما و شعر بخوان و اولین حرفی که آنجا به من زد که نمی گویم چه کسی بوده گفت مثل خودت شعر بخوان برای چه مثل آقاسی شعر می خوانی. من وقتی با تلفن با مردم صحبت می کردم می گفتند این چه صدایی است که تو داری اما وقتی برای اهل بیت شعر خواندم مردم گفتند چه صدایی دارد اصلا من دچار دوگانگی شده بودم که بالاخره صدای من خوب است یا بد است و کم کم برای رفقا می خواندم و آنها می گفتند خوب می خوانی و با آن جمع هم آشنا شدم و هر هفته می رفتم قم به خاطر علاقه ای که در این فضاها برایم ایجاد شده بود.  شاید ساعت ها درب منزل حمید برقعی در ماشین می نشستیم و درباره شعر بحث می کردیم و با این طیف با جمع های دیگر آشنا شدیم و بعد با بچه های تهران آشنا شدیم در بیت العباس جلسه شعری بود با دوستان دیگر ارتباط پیدا کردیم و زبانم تغییر کرد یک سالی نتوانستم شعر بگویم تا زبانم تغییر کرد آنهم به خاطر همنشینی با دوستان خوبی بود مثل اقای حسین رستمی که از شعرای خوب کشور هستند و آقای حامد خاکی اینها خیلی زحمت کشیدند در همین سال های پیش هم همیشه باهم بودیم و من هر چه می گفتم آنها غلط کار من را می گرفتند و از نظر سن و سال از من کمتر بودند ولی ابایی نداشتم و دوست داشتم که حالا که موهبتی خدا به من داشته خودم هم تلاش کنم .

*غیر از این محافل و همنشینی با اهالی ادب اهل کتاب و مطالعه هم بودید؟

من حالم از کتاب بهم می خورد درحال حاضر بدون کتاب نمی توانم زندگی کنم زمانی مثلا سه تا کتاب را با هم می خوانم بعد از یک مدتی که گذشت دغدغه من به سمت شعرخوانی رفت .

*درباره این لباسهای خاصی که می پوشید برایمان بگویید.

من یک لباسی اول دوختم مثل لباسهایی که برای خودم شروع کردم به طراحی کردن لباسی طراحی کردم مثل لباسی که مداح ها می پوشند این لباس ها معمولا پاکستانی است مچ دارد آستینش و چهارتا جیب رو دارد مداح ها زمانی می پوشیدند این ها را از عراق و پاکستان برای آن سمت است آورده بودند عراق و کربلا و سوریه و مداح ها می خریدند من از روی این لباس برداشتی کردم و به این پی بردم که هر کسی باید زبان و لباسش گویای کاری که انجام می دهد باشد چون اعتقاد داشتم به اینکه مداح همان پالتوی بلند را بپوشد چون اینگونه بود مخصوصا در شهر ما چون دیده می شد و مردم به او التماس دعا می گفتند خادم امام رضا لباسش مشخص است احساس کردم شعرخوان اهل بیت باید لباس مشخصه ای داشته باشد این لباسی که در حال حاضر می پوشم خیلی تغییرات کرد یک مدل دیگری بود رفقا می گویند که تو عجولی قبل از اینکه کتت تمام شود از خیاطی می گیری شاید چهار پنج تا مدل به آن خورد تا این شد که الان من می پوشم یک بار یک خانم مسیحی برای من لباسی طراحی کرد یک لباسی که همه اش زیارت عاشوراست آستینای گشادی داشت یک جلیقه ای و حتی دعای زیارت عاشورا را خودش نوشت بعد دیدم این قداست دارد بخواهی جایی بروی نمی توانی از آن دوری کردم ولی الان تقریبا به یک شکل و فرمی رسیدم و الان می بینم که خیلی ها می پوشند.

* فکر می کنم که شما یک برندی را رونمایی کرده بودید لباس خودتان بود یعنی می خواستید این را منتشر کنید بقیه هم استفاده کنند.

دوست داشتم برای من باشد ولی وقتی از یک پروسه ای گذشت و الان می بینم بعضی از خواننده های معروف از این لباس ها می پوشند.

* آقای خراسانی اولین جلسه شعری که خواندید و خیلی در ذهنتان مانده چه بود؟

نمی دانم ولی من اولین شعری که خواندم نزد آقای مجاهدی آن موقع فکر می کردم خیلی دارم شعر می گویم اولین بیتی که خواندم در آن جلسه خصوصی که ایشان در منزلش داشت گفت به به و آن کلمه من را تا امروز آورد حتی خوب نبود و خودم می دانم که خوب نبود ولی وقتی یک بزرگتر به من گفت به به من آنجا ذوق کردم که بروم کار کنم و زحمت بکشم ولی اولین اتفاقی که در زندگی من افتاد که اینگونه شد نمی دانم چون برای من اوایل خیلی دوست داشتم که کارم دیده شود ولی بعد چیزهای دیگر برایم مهم شد.

*در پایان برایمان شعر می خوانید؟

بله حتماً

این غزل را محمد حسین ملکیان سروده است.

چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم

چیزی به‌غیر تاول دستان مادرم

تنها اتاق خلوت رؤیای کودکی...

شاهانه بود چادر ارزان مادرم

قایم که می‌شدیم کسی کارمان نداشت

در چادر گرفته به‌دندان مادرم

وقتی که از زمین و زمان خسته می‌شدیم

سر می‌گذاشتیم به دامان مادرم

اقساط ماهیانه بابای کارگر

کم بود در مقابل ایمان مادرم

غیر از دعا به حال من و خواهران من

چیزی نبود در تب و هذیان مادرم

یادش به‌خیر... شانه به موهام می‌کشید

قربان گیسوان پریشان مادرم

یک سفره پر از برکت پهن کرده‌ام

با پول تانخورده قرآن مادرم

هرگز قسم به جان عزیزش نخورده‌ام

دلتنگ مادرم شده‌ام... جان مادرم

کو شانه‌ای که سر بگذارم به‌روی آن

حالا که آمده‌ست سر شانه مادرم

از روزگار درس فراوان گرفته‌ام

اما هنوز طفل دبستان مادرم

وقتی که از زمین و زمان خسته می‌شدیم

سر می‌گذاشتیم به دامان مادرم


منبع:تسنیم


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین