کد خبر : ۹۳۰۶۳
تاریخ انتشار : ۰۵ دی ۱۳۹۶ - ۱۸:۳۷
یادداشت / گلعلی بابایی

علی آقا؛ مگر مهتاب هم، گم می‌شود؟!

چه کسی فکر می‌کرد من؛ علی خوش‌لفظ، پسرکی ۱۶ ساله‌ از همدان که بایستی روی نیمکت مدرسه‌اش نشسته ‌بود و درسش را می‌خواند، حالا بیاید توی این بیابان بی‌آب و علف، در دلِ دشمنِ تا دندان مسلّح، مسئولیت جان ۵۰۰، ۶۰۰ جوان پاک و بی‌غل و غش را برعهده بگیرد.
عقیق:گلعلی بابایی:

 بعد از ظهر روز سه شنبه؛ سوّم شهریور 1394 به اتفاق سالارمان حاج‌حسین همدانی، آمده بودیم به سالن سوره‌ حوزه هنری. تا شاهد رونمایی از کتابی باشیم که حمید حسام آن بر اساس خاطرات تو نوشته بود. سالنِ کوچکِ سوره پر شده بود از رفقا و همرزمان تو که بعضی‌هایشان از همدان آمده بودند.

حاج حسین همدانی وقتی فهمید اسم کتاب خاطراتت «وقتی مهتاب گم شد» است، بازیگوشی‌اش گل کرد و برای آن‌که حال و هوایت را عوض کند، رندانه خطاب به تو گفت:

ببینم علی آقا؛ مگر مهتاب هم، گم می‌شود؟!

و تو که در آن لحظه، حمله‌ سرفه امانت نمی‌داد تا جواب آقای همدانی را بدهی، فقط سکوت کردی و چیزی نگفتی. بعد هم سُر خوردی توی بغل حاج‌حسین. چقدر گرم و صمیمی همدیگر را در آغوش گرفتید و اشک ریختید.

من که کنار شما دو نفر ایستاده بودم، چشم دوختم به چهره‌ تکیده و بدن لرزان تو. با خودم گفتم این بشر؛ ظرف این شش سالی که او را شناخته‌ام، چرا اینقدر شکسته شده؟

مگر این علی خوش لفظ؛ همان کهنه بسیجی شاداب و سرحالی نیست که پاییز 1388 با خود حاج‌حسین همدانی و یکی دو نفر از رفقا رفته بودیم به همدان، تا خاطراتش را برای کتاب «استان همدان در جنگ» بگیریم؟

همان شب سرد پاییزی که توی اردوگاه ابوذر ساعت‌ها با تو و دوست شفیق‌ات باقر سیلواری صحبت کردیم. یادم هست همانجا به دوستی گفته بودم: این علی خوش‌لفظ؛ چقدر سه بعدی خاطراتش را تعریف می‌کند، جوری که  آدم را همراه خودش می‌بَرَد، تا پشت خاکریز‌ها و توی دل سنگرها.

البته در اوایل آن جلسه، از خودت کمتر حرف می‌زدی و بیشتر دوست داشتی تا از ستاره‌هایی که زینت بخش آسمان زندگی‌ات بودند، برای ما بگویی؛ از احمد متوسلّیان، محمود شهبازی، محمّدابراهیم همّت، محسن وزوایی، حبیب مظاهری، حسین قجه‌ای، احمد بابایی و ...

یادش به خیر؛ عشق مشترک‌مان حاج‌حسین همدانی اصرار داشت تا تو، داستان پر ماجرای شب اول عملیات الی بیت‌المقدس را برایمان تعریف کنی. یعنی شامگاه پنج‌شنبه نهم اردیبهشت 1361 که مأموریت داشتی تا نیروهای گردان مسلم‌بن‌عقیل(ع) را از کرانه‌ شرقی رودخانه کارون تا عمق 18 کیلومتری دشت طاهری به سمت جاده اهواز ـ خرمشهر پیش ببری. بعد از کلی کلنجار رفتنِ حاج حسین با تو، بالاخره رضایت دادی و شروع کردی به گفتن ناگفته‌هایت:

«... چه کسی فکر می‌کرد من؛ علی خوش‌لفظ، پسرکی 16 ساله‌ از همدان که بایستی روی نیمکت مدرسه‌اش نشسته ‌بود و درسش را می‌خواند، حالا بیاید توی این بیابان بی‌آب و علف، در دلِ دشمنِ تا دندان مسلّح، مسئولیت جان پانصد، ششصد نفر جوان پاک و بی‌غل و غش را برعهده بگیرد؟ این دغدغه که بایستی بچّه‌ها را سالم به مقصد برسانم و راه را گم نکنم، به سختی آزارم می‌داد. استرس و دلهره‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد. به جایی رسیدیم که فکرهای مغشوش ذهنم به واقعیت تبدیل شد و من احساس کردم که راه را گم کرده‌ایم. از محسن زمانی پرسیدم: برادر زمانی، فکر نمی‌کنی راه را داریم اشتباه می‌رویم؟ او هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: والله چی بگویم؟ به نظرم می‌‌رسد، این‌جاها اصلاً برایم آشنا نیست.

یک مقدار دور و برم را گشت زدم تا بلکه مسیر اصلی را پیدا کنم، امّا موفق نشدم. ناچار به حبیب مظاهری واقعیت را گفتم. او هم خیلی خونسرد، دستور داد تا ستون گردان از حرکت بیاستد و نیروها همان‌جا روی زمین بنشینند.

بچّه‌ها کنار خاکریز کوتاهی نشستند و ما هم برای پیدا کردن مسیر به اطراف رفتیم. تلاش ما نتیجه نداد و حبیب مجبور شد تا با آقای شهبازی تماس بگیرد. با راهنمایی‌های آقای شهبازی معبر را پیدا کردیم. حبیب به فرمانده گروهان‌ها گفت سریع نیروها را حرکت بدهند، امّا جمع و جور کردن بچّه‌ها یک مقدار طول کشید. علّت را جویا شدیم، معلوم شد، کنسروی که برای شام بچّه‌ها داده بودند، فاسد بوده و بیشتر نیروها را مسموم کرده. حالا هم هر کس برای قضای حاجت به یک سمتی رفته بود. با کلّی دردسر ستون گردان‌ دوباره آماده‌ی حرکت شد. با حرکت ستون نیروها بار دیگر تشویش و دلهره به سراغم آمد. چشم به آسمان بالای سرم دوختم و از خدا مدد خواستم تا مرا در این آزمایش پیروز کند. آسمانی که پرستاره بود و نور ماه نیمه، در دلِ آن بدجوری خودنمایی می‌کرد. آن‌قدر که انعکاس نور باعث می‌شد تا سایه‌ی ستون نیروهای گردان در آن دشت بی‌کرانِ نمایان شود و همین استرس و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کرد. در این موقعیت حبیب مظاهری به بچّه‌ها گفت: برادرها نزدیک دشمن هستیم، برای این‌که خدا آن‌ها را کور و کر کند، همگی با هم "وجعلنا" بخوانیم. باور کنید اثر این آیه چنان بود که خداوند همان لحظه تکه ابری را به مددمان فرستاد. این تکه ابر در مواقعی که ستون نیروها در حال عبور از نقطه‌ای بودند که در دید دشمن قرار داشت می‌آمد و جلوی هلال ماه نیمه را می‌گرفت و وقتی هم که ما از آن نقطه عبور می‌کردیم، ابر هم محو می‌شد. این واقعه چنان نمایان و آشکار بود که بیشتر بچّه‌ها آن را با چشم تعقیب می‌کردند و از مشاهده‌ نزول امداد غیبی، بی‌اختیار اشک می‌ریختند.»

با همین شیرین‌زبانی؛ ریز به ریز مراحل چهارگانه‌ آن عملیات، تا آزادسازی خرمشهر را برایمان بازگو کردی. و ما از آن‌ها در فرازهای متعددی از کتاب «بهار 82» چه بسیار بهره‌ها، که نبردیم!

بعدها وقتی شنیدم حمید حسام؛ آستین همّت بالا زد و کل خاطرات زندگی‌ات را در قالب چندین مصاحبه ضبط کرد و آن‌ها را در کتابی با عنوان «وقتی مهتاب گم شد» چاپ کرد، خیلی خوشحال شدم.

□ خلاصه، عصر روز سوّم شهریور 1394 همه جمع شده بودیم تا جشن تولد کتاب خاطرات جانباز هفتاد درصد شیمیایی؛ علی خوش‌لفظ را بر پا کنیم. با شروع مراسم، اول شاعر گرانقدر انقلاب و دفاع مقدس؛ علی‌رضا قزوه و من صحبت کردیم، بعد هم نوبت رسید به حاج‌حسین همدانی، تا با همان صلابت حیدری و صفای حسینی برود پشت تریبون و دقایقی از تو و کتابت حرف بزند. شیر بیشه‌ الوند گفت:

«... خاطرات علی خوش‌لفظ، خاطرات همه کسانی است که در جبهه به سن تکلیف رسیدند و بالغ شدند و مراحل عرفان خود را در سخت‌ترین میادین اقدام و عمل، طی کردند. در دل همین اتفاقاتی؛ که موجب شده‌اند تا دفاع مقدس ما، با جنگ‌های دیگر دنیا، تفاوتی پیدا کند و به قدر فاصله زمین تا آسمان ماندگار بشود. به نظر من علی خوش‌لفظ؛ یکی از همان انسان‌هایی است که مایه ماندگاری جنگ هشت ساله هستند.

خوش‌لفظ به آن دلیل یک بلدچی در میدان جنگ بوده، که خودش هم آدم باهوشی است. این را در جزء جزء خاطراتش می‌توان فهمید.

اعتقاد من این است که علی خوش‌لفظ؛ بی‌شک شهید زنده است، من بعضی وقت‌ها که به دیدن او می‌روم، نیّت زیارت می‌کنم. ما همه مدیون او هستیم.»

حاج حسین این حرف‌های برآمده از دل پاک و دریایی‌اش را گفت و آمد پایین و دوباره، تو را در آغوش گرفت.

چهل و سه روز بعد از آن مراسم رونمایی بود؛ که حاج حسین همدانی در جبهه حلب، قاف‌نشین اوج شهادت شد. و عجب روزی بود، روز خاکسپاری پیکر سردار شهید حسین همدانی و آن لحظه‌ای که دیدمت چه یتیمانه در ماتم آن درّ یتیم؛ اشک می‌ریختی.

حالا هم نوبت به تو رسیده که پس از تحمل هزاران ساعت عوارض سخت بیماری، به رفقای شهیدت ملحق شده‌ای. اما جای خالی حضور فیزیکی آدمی مثل تو را، افکار و خاطراتت در همین کتابی پر می‌کند، که حمید حسام ساعت‌ها، روزها و شب‌های زیادی کنارت نشست و با دقّت و حوصله، هر چه را که تو گفتی ضبط کرد. بعد هم نوارهای مصاحبه را پیاده‌سازی و سپس با چینش هنرمندانه‌ کلمات در کنار هم، «وقتی مهتاب گم شد» را خلق کرد تا جایگاه ویژه‌ تو نازنین برادر، برای همیشه‌ تاریخ، در میان اهالی فرهنگ دفاع مقدس و نسل‌های بالیده پس از جنگ، خالی نباشد.

□ علی آقای خوش‌لفظ؛ شهادتت مبارک. سلام ما را به حاج حسین همدانی و کل یارانت در قافله‌ السابقون عرصه‌ رشادت و شهادت برسان.



منبع:تسنیم

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین