۱۰ آبان ۱۴۰۳ ۲۸ ربیع الثانی ۱۴۴۶ - ۳۴ : ۱۰
سیصد و نود و دومین جلسه درس اخلاق آیتالله قرهی ۱۷ مهرماه در مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار و در آن به موضوع رذائل و فضائل قوه غضب پرداخته شد.
عقیق:سیصد و نودودومین جلسه درس اخلاق آیتالله قرهی با موضوع «بعد از شناخت قوا، باید آنها در عرصه عمل بیاوریم، تا به بندگی خدا نائل شویم» ۱۷ مهرماه در مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار شد.
توأمان بودن علم و عمل، برای حرکت به سوی بندگی
تا انسان، شناخت به قوای خودش پیدا نکند و این شناخت، موجب تسلّط بر اعضاء و جوارح نگردد، عبد خدا نمیگردد. غایت، عبداللهی است، لا شک و لا ریب. امّا همه ی این ها با اعضاء و جوارح و قوایی استکه پروردگار عالم درون انسان به ودیعه گذاشته است.
البته فقط دانستن هم کاربرد ندارد، بلکه دانستن این که خدا چه قوایی به ما مرحمت کرده و چگونه باید از آن ها بهره برداری کنیم، موقعی مهم است و عامل برای غایت یعنی بندگی می گردد که جدّی به فعل تبدیل گردد.
لذا بعضی از بزرگان، اعاظم، اولیاء خدا، عرفای عظیم الشّأن بیان می فرمایند: اینکه فرمودند: «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»، در حقیقت همان است؛ چون ای بسا انسانی آگاهی هایی هم پیدا کند، نسبت به قوای خودش، مطّلع گردد، امّا این ها، همه ابزار است، یعنی حتّی علم به این مطالب، ابزار است. همان طور که اعضاء و جوارح ما ابزار برای بندگی خداست. دانستن این مطالب هم خودش ابزار است. لذا اولیاء خدا بیان می فرمایند: اگر این ابزار، به تعبیر امروزی ها، عملیّاتی نگردد، طبعاً انسان زمین گیر می شود. یعنی فقط دانسته است. این جاست که «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» به وجود نیاید. این جاست که می فرمایند: خود، حجاب اکبر می شود، نه حجاب کبیر و این، خیلی درد است. تا نداند که ندانسته و در جهل است، امّا بداند که خدا قوایی در وجود او قرار داده است و علم به این قوا، پیدا کند که خود این هم ابزار می شود، اعضائ و جوارح هم ابزار می شود؛ آن وقت انسان این ها را یله و رها کند و فقط بداند که دانسته، این جاست که عنوان «العلم هو الحجاب الاکبر» مصداق پیدا می کند. چنان ساتر می شود و حجاب می گردد،طوری که به تعبیر ملّا محسن فیض کاشانی، ای بسا دیگر چشمش به حقایق برای همیشه بسته بماند. یعنی وقتی دانست، ولی عمل نکرد، گرفتار می شود.
امّا دانستن، خود، مهم است. چون ای بسا کسی هم بخواهد حرکت کند و عمل کند، امّا وقتی نداند ذوالجلال و الاکرام، چه قوایی را برای او قرار داده و این قوا، چه خواصی را برای حرکت به سوی غایت(بندگی) دارند، نمی تواند حرکت کند و موفّق نخواهد شد.
تمام مباحث اخلاق، تمام مباحث اعتقادات و ...، همه برای یک چیز است: بنده ی خدا شویم. منتها هر کدام از یک وجهی نگاه می کنند و به قول بعضی از بزرگان و اعاظم، وقتی کنار هم قرار گرفتند، هم از لحاظ اخلاقی، عرفانی، اعتقادی، کمال ایجاد می کنند و تکامل روحی ایجاد می کنند و آن وقت است که عامل برای حرکت می شود.
منتها همین است که انسان بداند و باور کند که باید حرکت کند. البته اگر هم نشناسد، شاید دلش بخواهد که به سمت بندگی خدا برود، امّا چون نمی شناسد و آشنایی به این قوا ندارد، خراب می کند.
البته خدای متعال عنایت کرده و بعضی ها را بیدار و هشیار کرده و درست شدند. امّا بعضی هستند که دلشان می خواست بروند، امّا چون نمی دانستند این قوا چه کاری دارد، چگونه باید از آن استفاده کنند، چه موقع، چقدر و ...، زدند خراب کردند! گاهی چون بلد نبودند، به دامن دراویش و یا عرفان های کذایی افتادند که اصلاً عرفان نیست و چنین اسمی برای آن گذاشتند و یک عدّه چون اطّلاع نداشتند، این گونه منحرف شدند.
پس دانستن، مهم است. ولی عزیز دلم، اگر انسان تصور کند فقط به دانستن است و اکتفای به دانش، اشتباه است، خراب می کند. باید این را در عرصه ی عملیاتی برای بندگی خدا ببرد.
کما این که این دست، باید کارش، فقط بندگی خدا باشد. این چشم، کارش فقط بندگی خدا باشد و ... . جالب است که می گویند: اگر این دست، کارش فقط بندگی خدا شد، زبان، چشم و ... فقط برای بندگی خدا کار کردند، تمام اعاضء و جوارح برای بندگی خدا کار کردند، دیگر چنین کسی متعلّق به خدا می شود. «صبغة الله» رنگ خدایی می گیرد و آن وقت است که دیگر این اعضاء و جوارح، دیگر مال خودش نیست. ید الله، عین الله، اذن الله، لسان الله و ... می شود. تمام این ها، الهی می شود. بندگی خدا به وجود می آید، آن موقع است که این ید الهی، اوج می گیرد و همه کار الهی می کند. این چشم، دیگر اصلاً اغیار نمی بیند، اصلاً فی ذاته، خودش، حالش این طور می شود که از نگاه به اغیار، متنفر می شود. اغیار چیست؟ آن چه او نمی خواهد. هر آنچه او نخواست، اغیار است و هر آنچه او خداست، الله است. آن وقت اگر به این حال برسد، غوغا می شود. اینجاست که عالم، خادم عبدالله می شوند.
تمام خلقت، خادم مؤمنین هستند!
شیخ الطائفه، شیخ طوسی، یک تعبیر بسیار عالی را دارند، می فرمایند: استادمان، شیخنا الاعظم، حضرت مفید، بیان فرمودند: این که پیغمبر اکرم، حضرت محمّد مصطفی فرمودند: «إنّ الملائکة خدّام المؤمنین»، دلالت بر این است که وقتی اعلای طهارت - که در او، هیچ چیزی نیست، چون این ها در طهارت مطلق هستند - خادم می شود، یقیناً همه ی خلقت، خادم می شوند.
ملائکة الله، در طهارت مطلق هستند، خداوند برای خلقت ما فرمود: «فالهمها فجورها و تقواها»، امّا آن ها فجور ندارند و در طهارت مطلق هستند. لذا ایشان می فرمایند: حال که اعلای طهارت خادم می شوند، یعنی همه ی خلقت خادم می شوند، «ان الملائکة خدام المؤمنین». (إنّ، إنّ تحقیقیّه است) به درستی که ملائکه، خادم برای مؤمنین می شوند؛ یعنی همه ی خلقت، خادم مؤمنین می شوند.
شناخت قوا، ابزاری برای حرکت، نه توقّف!
وقتی اعضاء و جوارح، در راستای بندگی پروردگار عالم حرکت کرد و انسان، عبدالله شد، دیگر معلوم هست که به اشاره ی انگشت عبدالله، شقّ القمر می شود. لذا بارها بیان کردیم: پیامبر اوّل عبدالله هستند و بعد رسول الله. رسالتشان هم در همین بستر بندگی شان به وجود آمده است. هیچ مقامی عندالله تبارک و تعالی، برای انسان، بهتر از بندگی و عبدالله شدن نیست. خدا هم می فرماید: «و ادخلی فی عبادی، فادخلی جنتی».
لذا مرحله اوّل، شناخت به قواست. امّا توقّف نباید کرد. خود این شناخت قوا، باید ابزاری برای حرکت به سمت بندگی شود. چون الآن دیگر می داند. تا قبل نمی دانست، ندانستن و جهل یک درد است، حالا می داند و این دردش، مضاعف است. تا نداند، نداند و جاهل است. امّا حالا که می داند، اگر توقّف کند، حجاب می آورد. حجابش این می شود که دانسته های او، عامل می شود که او تصور کند کسی شده است.
من بارها بیان کردم که فرمودند: هر کس ولو به لحظهای تصوّر کند کسی شده است، همان لحظه، لحظهی سقوط اوست. آن چیزی که باعث این تصوّر میشود، همین دانستنیهاست. یعنی اگر در دانستنیها، توقّف کردی، حجاب میشود، احساس انانیّت به وجود میآید و تصوّر کس بودن میکند؛ چون میداند.
لذا اگر نداند که قوای من، هر کدام چه کارهایی باید انجام بدهد، جاهل است و دو حال پیش میآید: 1. حرکت نمیکنیم. 2. حرکت میکنیم، امّا چون جاهلیم، خراب میکنیم، در دامن دراویش و ... میافتیم. پس انسان باید دانستنیها را بداند.
حالا اگر دانستیم و حرکت کردیم، خصوصیّتش این میشود: چون انسان میداند این قوا چه خصوصیّاتی دارد، دیگر از آنجا به بعد هر چه انسان جلو میرود، تازه متوجّه میشود که هیچ است و بدین صورت به بندگی نزدیک میشود.
لذا آنجاست که میدانیم که نمیدانیم. وقتی فهمیدیم این قوا چه خصوصیّاتی دارند و هر کدام از اعضاء و جوارحمان چه کاری دارند و چگونه باید با آنها حرکت کنیم، بعد این را در عرصهی عمل بردیم، هر چه جلوتر رفتیم، آن موقع به هیچ بودن خودمان میرسیم و آن موقع عبدالله میشویم. وقتی دیدی که تو هیچ هستی، به تعبیری آن موقع خدا در ید، عین و ... من ظهور پیدا میکند (تعبیر سنگینی است، اگر متوجّه نمیشوید، بگذرید و تأمّل نکنید) و لذا انسان، ید الله، لسان الله، اذن الله و ... میشود.
وقتی انسان بداند که خودش چیزی هست، چیزی دارد و ...، به همان داشتههای خودش هم اتّکا میکند، امّا وقتی جدّی فهمید هیچی نیست، آن موقع خدا جلو میآید. «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله»، تازه وقتی با دانستنیهایی که از هر قوایی چه کاری بر میآید، حرکت کرد و جلو رفت، خصوصیّتش این میشود. امّا اگر توقّف کرد، حجاب میشود، حجابش هم اکبر است و تصوّر به کس بودن میکند و طبیعی است هر کس ولو به لحظهای تصوّر کند کسی شده است، همان لحظه، لحظهی سقوط اوست. سقوط میکند و دردش این است که خودش هم خبر ندارد که سقوط کرده است. به واسطهی این دانستنیهایی که دارد، امّا توقّف کرد و در وجودش عملیّاتیاش نکرد و جلو نرفت. خودش هم متوجّه نمیشود، فکر میکند دارد و چنین و چنان است، مغرور و متکبّر میود و گرفتار میشود.
لذا گاهی همین دانستنیها، انسان را گرفتار میکند. فردی فوق لیسانس عرفان داشت، نزد آیتالله مولوی قندهاری آمد و گفت: آقا من میخواهم دکترای عرفان بخوانم، نظر شما چیست؟ آقا لبخندی زدند و فرمودند: عجب! اگر شما دکترای عرفان بگیرید، عارف بالله میشوید! بعد فرمودند: آقا جان، اینها واژه و الفاظ است، عرفان به عمل است.
لذا این که انسان، قوا را بشناسد، لازم است، امّا اگر در عرصهی عملیاتی نبرد، برایش حجاب میشود، تصوّر انانیّت و همان لحظه هم سقوط میکند. امّا اگر بعد از شناخت، در عرصهی عملیاتی هم جلو برود، متوجّه میشود که هیچ است. وقتی متوجّه شوی که هیچ هستی، حالا دیگر دستت، ید الله میشود.
خضوع و خشوع مخلوقات در مقابل عبدالله!
لذا وقتی در عرصهی عمل جلو رفتیم و متوجّه شدیم که هیچ هستیم، ید الله میشویم، میگوییم: این که دست من نیست، من که با این دست نمیتوانم کاری کنم، فقط آنچه گفت با این دست انجام بده، انجام بدهم، آنچه گفت انجام نده، انجام ندهم و ... . حالا هر چه انسان جلو میرود، به هیچ و پوچ بودن خودش پی میبرد. حالا که فهمید خودش هیچ ندارد، خدا در انسان ظهور و تجلّی پیدا میکند (البته نمیخواهیم بگوییم: طرف، خدا میشود، اشتباه نشود، اگر متوجّه نشدید، بگذرید[1]. این یدالله، اذن الله، لسان الله و ... بودن، تجلّی است).
وقتی انسان احساس فقر کند و به آنجا برسد که هیچ است، آن وقت است که خدا جلو میآید. ملائکه خادم انسان میشوند «ان الملائکة خدام المؤمنین». همانطور که بیان کردیم وقتی ملک که در مقام اعلای طهارت است، خادم میشود؛ یعنی تمام خلقت، خادم میشوند. آنوقت عبدالله میشود.
اتّفاقاً خصوصیّت عبدالله همین است که همه باید خادم او شوند. البته نه از باب غرور، اشتباه نشود. آنها اصلاً معنای غرور را نمیفهمند، دنبال این هستند که به خدا برسند، «انا لله و انا الیه راجعون». ولی اصلاً قاعده این میشود که همه خادم او شوند. او متکبّر نمیشود، اتّفاقاً انسان باید خاشع و خاضع باشد. امّا بعضی از عرفا یک جملهای دارند که بسیار عجیب است، امّا این هم از آن جملاتی است که اگر متوجّه نشدید، باید رد شوید، میگویند: درست است کبریایی مال خداست، ولی چنین فردی هم همین حال را دارد، طوری میشود که همه در مقابل او، خاضع و خاشع میشوند؛ بدون این که بخواهد متکبّر باشد. او نمیخواهد متکبّر باشد، امّا چنان در او، کبریایی جلوه پیدا میکند که مخلوقات در مقابل او، خاضع و خاشع میشوند.
شجاعت باید در غلبه بر نفس، تجلّی کند
پس باید قوا را بشناسیم، یکی از این قوا، همین قوّهی غضب بود. مطالبی که در مورد شجاعت، تهور و جبن گفتیم، باید انسان را به حرکت وادارد. چه حرکتی؟ یک، شجاع باشد. دو، در مقابل نفس دون، بایستد و هر چه گفت، مبارزه کند، «اشجع الناس من غلب هواه».
به چشم خودمان اعتماد نکنیم، چون گاهی نفس دون، یک چیزهایی جلوی چشم ما قرار میدهد، مثلاً صحنهی ریاست و ...، توجیه هم میآورد که از این راه میتوانی خدمت کنی. عین الله، راه را باز میکند و انسان میفهمد که این نفس دون، دارد دون میپاشد. این «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک»، دشمنترین دشمنان همین است. چون نمیآید بگوید: من دشمنم، اتّفاقاً خودش را در قالب یک دوست، جلوه میدهد.
فخر رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک جملهای دارد که خیلی جالب است، میگوید: منافق میخواهی، نفست. کافر میخواهی، نفست. مشرک میخواهی، نفست. بعد اینها را توضیح میدهد و میگوید: نفاق نفس چیست که برترین منافق است؟ برای این که دورو است و دنیا را برای تو، طور دیگری جلوه میدهد. کافر است، برای این که اصلاً تو را به سمت غیر خدا میبرد و دنبال این است. مشرک است، برای این که آرام آرام مدّعی میشوی و خودت را در حدّی میدانی که من ولیّام، من نبیام و جرأت داشته باشی میگویی من خدایم! مگر فرعون نگفت: «انا ربکم الاعلی»، فرعون هم مثل ما، بشر بود، پس نفس تو را به اینجا میبرد.
تا آخر عمر، دست به عصا راه بروید!
لذا انسان هر چه در عرصهی عملیاتی جلو برود، تمام است. این شجاعت در مرحلهی أولی، باید به هوی و هوس غلبه کند. هر چه هوی و هوس تو را دعوت کرد، ضدّش را عمل کن. مگر این که انسان با ولیّ خدا چک کند، در غیر این صورت، انسان باید همیشه احتیاط کند.
این نکته بسیار بسیار بسیار مهم است، این را بدانید: همیشه نفس، بدیها را خوب جلوه میدهد و من و تو، خودمان، به هیچ عنوان نمیتوانیم راهرو باشیم. لذا تا آخر عمرت همیشه دست به عصا راه برو، مگر این که ولیّ خدایی دستت را بگیرد. دست به عصا راه رفتن، یعنی احتیاط و مراقبت و مواظبت کردن.
حتّی اولیاء خدا و عرفا بیان کردند: دست به عصا بودن، اینطور است که حتّی تا لحظهی آخر انسان بترسد. بعضیها میگویند: اینقدر احتیاط لازم است؟ بله، انسان دائم باید بترسد. یا باید دستش، در دست ولیّ خدا، حجّت خدا و آقاجان، امام زمان باشد و یا این که دائم باید بترسد.
شاید بگویند: آقا، پس دنیا تلخ میشود؟ بله، تلخ شود، تعارف نداریم. اگر عاقل باشیم، احتیاط میکنیم. امّا اگر عاقل نبودیم، بیگدار به آب میزنیم و جلو میرویم.
«اشجع الناس من غلب هواه» همین است، شجاعترین انسان، آن کسی است که بر هوی و هوس، غلبه پیدا میکند. چون نفس مدام تو را به دنیا دعوت میکند، رنگی دعوت میکند، جلوهی خوب میدهد، نمیآید بگوید: من دشمن هستم. اتّفاقاً میآید خوب جلوه میدهد و درد اینجاست.
شاید بگویند: پس ما باید چه کار کنیم، این که خوب جلوه میدهد، اینطوری که من اصلاً نمیتوانم یک قدم راه بروم و باید تاتی تاتی کنم، باید گفت: بله، واقعاً همینطور است، نمیتواند خوب راه برود. شاید بگویند: آقا، سخت میکنید. میگوییم: سخت هست. میگویند: خیلیها راحت میگیرند. میگوییم: به دنبال همانها بروید که راحت میگیرند، خوش به سعادتشان، آنها بلد هستند، امّا آنچه ما از اولیاء خدا یاد گرفتیم، این است که انسان باید احتیاط و مراقبت و مواظبت کند، «اشجع الناس من غلب هواه» یعنی همین. وقتی نفست چیزی گفت، زود به دنبالش نروی.
نفس، ریاست را خوب جلوه میدهد، چگونه؟ به صورت خدمت! هر کدام را طوری جلوه میدهد که انسان را گرفتار کند. مال و منال را خوب جلوه میدهد، چگونه؟ داشته باشم تا بتوانم به دیگران کمک کنم، هیچ موقع هم کمک نمیکند! مدام مضاعف میکند و توجیه میکند که فعلاً بگذار دو تا را چهار تا، چهار تا را هشت تا و ... کنم، آن موقع راحتتر و بیشتر میتوانم خدمت کنم. این، هوی و هوس و نفس دون است که توجیه میکند و هر بار یک طور جلو میرود. در هر زمینهای، همینطور است و انسان را گرفتار میکند.
بهترین دعا، از دیدگاه امام راحل
خدا گواه است اگر انسان، یله و رها جلو برود و فکر کند طی کردن دنیا، راحت است، ضربه میخورد. بزرگان و اعاظممان گریه میکردند، میترسیدند. بارها و بارها بیان کردند، دو دعا را همیشه جزء دعاهای اصلی خودتان قرار بدهید:
خدایا، آنی و کمتر از آنی، ما را به خودمان وامگذار. خدایا، عاقبتمان را ختم به خیر بگردان.
امام راحل عظیمالشّأنمان، در نیمهی شعبان که جشن است، در جواب آقای اشراقی، دامادشان که میپرسند: بهترین دعا چیست، همین مطلب را میفرمایند. البته امام در ابتدا توپ را در زمین خود ایشان میاندازند و میفرمایند: به نظر شما چیست؟ ایشان گفت: خدا به ما مقام انبیاء را بدهد، امام فرمودند: خیر. گفت: مقام صالحین؟ مقام صدیقین؟ مقام شهدا؟ امام همه را رد کردند و ایشان گفت: آقا من دیگر نمیدانم، هر چه گفتم، شما رد کردید. امام فرمودند: همین که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند.
لذا بهترین دعا، عاقبت به خیری است، وقتی عاقبت به خیر شدیم، دیگر آن مقامها هم در آن هست. مثل این که بیان کردم که وقتی میگوییم: «ان اکرمکم عندالله اتقاکم»، چون که صد آمد، نود هم پیش ماست، وقتی تقوا را نام بردیم، یعنی علم و ... هم هست، لذا علمائکم، امنائکم و ... را هم دربرمیگیرد.
اولیاء خدایش میترسند در دنیا یله و رها حرکت کنند. جبن و تهوّر موقعی پیش میآید که انسان، «من غلب هواه» نباشد. این که شجاعترین فرد، کسی است که بر نفسش غلبه کند؛ یعنی تا نفسش، چیزی خواست، بگوید: نه.
چه شد که آقا سیّد هاشم حدّاد دیر به محضر آیتالله قاضی آمدند، امّا زود بالارفتند؟
علّامه سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی فرمودند: آقا سیّد هاشم حدّاد به ما گفتند: من اینقدر احتیاط میکردم که برای کوچکترین مطلب هم، مدام به آقا (آیتالله قاضی) مراجعه میکردم.
در آخر، آقا هم میخواستند مزاح کنند و هم میخواستند ما اینقدر مزاحمشان نشویم، به ما گفتند: دیگر ما را کچل کردیم، اینقدر هم نمیخواهد. آقا سیّد هاشم حدّاد فرمودند: من به آقا یک جملهای گفتم، گفتم: آقا، عیبی ندارد، من از فردا دیگر مزاحم شما نمیشوم، امّا هر چه فردای قیامت گفتند، میگویم: آقای قاضی، به من گفتند که مزاحم من نشو. آقا گفتند: اتّفاقاً این که دیر آمدی، امّا از بقیّه جلو زدی، به خاطر همین خصوصیّتت هست.
یکی از خصوصیّات آقا سیّد هاشم حدّاد، همین ادبشان بود که آیتالله قوچانی میفرمودند: همهی ما خسته میشدیم و نمیتوانستیم همیشه دو زانو بنشینیم، امّا آقا سیّد هاشم حدّاد هر وقت در مقابل آقا بود، هیچگاه ندیدیم که چهارزانو بنشیند، همیشه دو زانو مینشست.
بارها بیان کردم که دو بال بندگی، ادب و اطاعت است. آقا سیّد هاشم حدّاد هم این خصوصیّات را داشت و آقا به او فرموده بودند: به همین خاطر است که تو دیر آمدی، امّا زود داری بالا میروی. دلیل همین بود که آقا سیّد هاشم حدّاد فهمید که جدّی جدّی نمیتواند به تنهایی جلو برود. ما خودمان برای خودمان، زود آقا میشویم، زود جلو میرویم و همه کاری میکنیم، امّا آنها جرأت نمیکردند!
آن که فهمید اعضاء و جوارح، چه کاری دارند و این قوا را شناخت، حالا این قوا را عملیّاتی کرد، هر چه جلو میرود، میفهمد که هیچ و فقیر است، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله»، لذا چون میداند هیچ چیزی ندارد، دستی ندارد، چشمی ندارد، گوشی ندارد و ...، یدالله، عین الله، اذن الله و ... میشود. چون چیزی ندارد.
امّا من دو جمله میخوانم و فکر میکنم چیزی دارم. ما که دیگر خودمان میدانیم و اینها را که بلدیم که باید از چه طریقی صورت بگیرد و ... . همین که میگوییم: «اینها را که خودمان میدانیم»، سمّ مهلک است. معلوم است نمیدانی، بیچاره و بدبخت هستی و إلّا گوش میدادی. اگر اولیاء خدا، ولیّ خدا شدند، برای این بود که فهمیدند هیچ نمیدانند و خود را سپردند و هر چه به آنها گفتند، گوش دادند و عمل کردند.
علّامه آقا سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی فرمودند: من از آقای قوچانی شنیدم که آیتالله قاضی به ایشان گفته بود: ما که هیچی نشدیم و هیچ چیزی هم یاد نگرفتیم، همینطوری ماندیم، اگر هم شما فکر میکنید من چیزی دارم، مرحمت امیرالمؤمنین است، امّا میترسم آقا سیّد هاشم حدّاد چنان بالا بزند که ما باید فقط او را از دور ببینیم و دستمان به او نرسد (ایشان این مطلب را از باب حسادت و ... بیان نکردند، اولیاء خدا که اینگونه نیستند). چون هر چه را فهمید، عملیّاتی کرد، جبن و تهور رفت، شجاعت آمد و شجاعترین هم کسی است که بر نفسش غلبه کند.
تفاوت اولیاء خدا با ما
لذا بیان کردم که ما باید اوّل قوا را بشناسیم و بعد عملیّاتی کنیم. اگر بشناسیم و عملیّاتی نکنیم، حجاب الاکبر میشود. اگر نشناسیم، در جهل هستیم و گرفتار میشویم و به خطا میرویم. مثلاً به دنبال دراویش و ... میرویم. امّا اگر بشناسیم و عملیّاتی کنیم، هر چه جلو میرویم، نتیجه و ثمرهاش این میشود که میفهمیم هیچ هستیم. فقیر فقیر هستیم. آن موقع که فقیر، خالی و تهی شدی و دیگر هیچی نداشتی، خدا ظهور پیدا میکند و یدالله، عین الله، اذن الله و لسان الله میشوی.
آقا سیّد هاشم حدّاد و دیگر اولیاء خدا این را فهمیدند. اشکال کار ما اینجاست که این را نفهمیدیم و فکر کردیم حالا که واژهها را خواندیم، عارف بالله شدیم؛ خراب کردیم. فرق آنها با ما این است.
یکی دو نفر از آقایان میدانستند که من مدام از قم به مشهد برای دیدن آیتالله مولوی میروم. گفتند: این کیست که مدام پیش او میروی؟ توضیح دادم که چنین است و چنان. بعد گفتم: من اوّل ایشان را در عالم رؤیا دیدم و بعد آن جریانات به وجود آمد و به دیدار ایشان نائل شدم و ... . خلاصه گفتند ما را هم پیش ایشان ببر. من هم بدون این که از آقا اجازه بگیرم، چون شوق و ذوق داشتم که اینها را هم در این خط بکشم، آنها را به دیدار آقا بردم. رفتیم، آقا اخمی کردند و یک مطلب اخلاقی کوتاه گفتند.
وقتی بیرون آمدیم،(عذرمیخواهم) این آقایان گفتند: قرهی، دیوانهای، دنبال یک افغانی آمدی؟! من خیلی ناراحت شدم. البته مشهد بود و آنها برای زیارت هم آمده بودند. بعد از مدّتی دوباره خدمت آقا رفتم، اوّلین جملهای که به من گفتند، این بود: آقا، بعضی باید بفهمند، شما برای چه یک عدّه را همینطور میآوری که بعد برگردند و به شما بگویند: دیوانهای؟! (من چیزی از صحبت آنان به آقا نگفته بودم، آقا خودشان فرمودند). اینها مدّعی هستند، ادّعا میکنند ما چیز بلدیم، ما درسخواندهایم. حالا به دنبال یک شیخ پیرمردی مانند من بیایند؟! اینها خودشان بلدند!
لذا همین «بلدم» ها ما را گرفتار کرده است. لذا اگر این را فهمیدیم که نفهمیدیم، آن موقع تازه آغاز بندگی است.
نگاه قمر منیر بنیهاشم به حرّ بن یزید ریاحی، سبب شد شیخ حرّ عاملی در نسل او قرار گیرد!
ماه منیر بنی هاشم هست، میداند در مقابل امام هیچ هست و خدا او را در جایی میبرد که بدن تکه تکه شود، ابیعبدالله دیگر نتواند بلند کند و خدا میخواهد که آنجا مدفن او و حرم شود و بین حرم ایشان و حرم ابیعبدالله هم حرم شود. لذا بین الحرمین، خودش حرم است. انسان باید پای برهنه برود. امّا چه کنیم برخی کار خرابی کردند و به همین علّت، علماء عقبنشینی کردند. یک عدّه کارهای سخیفی انجام دادند، قلاده به گردنشان بستند و صدای سگ درآوردند و ...، لذا علماء عقب نشستند و إلّا ما باید در بینالحرمین، پا برهنه برویم.
آیتالله مولوی قندهاری فرمودند: خودم با چشم خودم دیدم که هم آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی و هم آیتالله قاضی وقتی وارد صحن قمر منیر بنیهاشم میشدند (از همان ابتدا و درب اوّل، نه آن قسمتی که ضریح مطهّرشان هست)، خم میشدند، سجده میکردند، میبوسیدند، طرف راست صورت را بر روی زمین میگذاشتند، طرف چپ را میگذاشتند، بعد صورتشان را بر روی زمین میمالیدند. اینها در حالی است که قمر منیر بنیهاشم، نائب الامام است، نه امام.
لذا یک عدّه کار خرابی میکنند و إلّا باید همینطور شود. برای همین مسائل است که علماء در برخی مسائل، عقب مینشینند. چون برخی خراب میکنند و وهابیّت ملعون هم سوء استفاده میکنند.
وقتی به آن مقام بندگی میرسی و «عبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لامیرالمؤمنین» میشوی که هیچ اختیاری برای خودت قائل نباشی. یاد بگیریم که بفهمیم چرا قمر منیر بنیهاشم به جایی رسید که زینالعابدین فرمود: خدا به عمویم عباس، مقامی مرحمت میکند که یغبطه سائر الشهدا؛ یعنی علی اکبر امام حسین هم غبطه میخورد. این مقامی که خدا به او میدهد، برای چیست؟ برای این که مطیع محض و عبد بود. برای این که ادّعا نمیکرد که من پسر امیرالمؤمنینم، که بود. مدّعی نبود من شجاع هستم، که بود. مدّعی نبود من علم دارم، که داشت.
شیخ حر در مشهد، تنها عالمی است که در مشهد دفن شده و ضریح دارد. شیخ حرّ از نوادگان حرّ بن یزید ریاحی است. اولیاء خدا از جمله آیتالله مولوی قندهاری و آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: نگاه قمر منیر بنیهاشم سبب شد که در نسل حرّ، شیخ حرّ عاملی به وجود آید که صاحب وسائل الشیعه است و نائب الرضا(علیه آلاف التّحیّة و الثّناء) شده است. همه چیز به ید مبارک اوست.
امّا ببینید خودش را در مقابل امام هیچ میداند و برای همین است که همه چیز در او تجلّی پیدا میکند. ما یک موقع مدّعی میشویم و برای همین است که هیچ چیزی در ما تجلّی نمییابد، دلخوش دو مطلب هستیم که بلدیم. البته آن هم آلزایمر که بگیریم، تمامش فراموش میشود! امّا آنها مدّعی نبودند. این راه است: ادّعا نکنیم، برندهایم.
السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه)
امام راحل فرمودند: یک زمانی دیدیم آیتالله شاهآبادی مواردی را که در جلسه خصوصی میگفتند، در مسجد جامع هم بیان کردند. به ایشان گفتم: آقا، این مطالبی که میگویید، برای بازاریها و ... سنگین نیست. آقا مزاح کردند و فرمودند: بگذارید اینها هم از این کفریات بشنوند!
منبع:فارس
توأمان بودن علم و عمل، برای حرکت به سوی بندگی
تا انسان، شناخت به قوای خودش پیدا نکند و این شناخت، موجب تسلّط بر اعضاء و جوارح نگردد، عبد خدا نمیگردد. غایت، عبداللهی است، لا شک و لا ریب. امّا همه ی این ها با اعضاء و جوارح و قوایی استکه پروردگار عالم درون انسان به ودیعه گذاشته است.
البته فقط دانستن هم کاربرد ندارد، بلکه دانستن این که خدا چه قوایی به ما مرحمت کرده و چگونه باید از آن ها بهره برداری کنیم، موقعی مهم است و عامل برای غایت یعنی بندگی می گردد که جدّی به فعل تبدیل گردد.
لذا بعضی از بزرگان، اعاظم، اولیاء خدا، عرفای عظیم الشّأن بیان می فرمایند: اینکه فرمودند: «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»، در حقیقت همان است؛ چون ای بسا انسانی آگاهی هایی هم پیدا کند، نسبت به قوای خودش، مطّلع گردد، امّا این ها، همه ابزار است، یعنی حتّی علم به این مطالب، ابزار است. همان طور که اعضاء و جوارح ما ابزار برای بندگی خداست. دانستن این مطالب هم خودش ابزار است. لذا اولیاء خدا بیان می فرمایند: اگر این ابزار، به تعبیر امروزی ها، عملیّاتی نگردد، طبعاً انسان زمین گیر می شود. یعنی فقط دانسته است. این جاست که «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» به وجود نیاید. این جاست که می فرمایند: خود، حجاب اکبر می شود، نه حجاب کبیر و این، خیلی درد است. تا نداند که ندانسته و در جهل است، امّا بداند که خدا قوایی در وجود او قرار داده است و علم به این قوا، پیدا کند که خود این هم ابزار می شود، اعضائ و جوارح هم ابزار می شود؛ آن وقت انسان این ها را یله و رها کند و فقط بداند که دانسته، این جاست که عنوان «العلم هو الحجاب الاکبر» مصداق پیدا می کند. چنان ساتر می شود و حجاب می گردد،طوری که به تعبیر ملّا محسن فیض کاشانی، ای بسا دیگر چشمش به حقایق برای همیشه بسته بماند. یعنی وقتی دانست، ولی عمل نکرد، گرفتار می شود.
امّا دانستن، خود، مهم است. چون ای بسا کسی هم بخواهد حرکت کند و عمل کند، امّا وقتی نداند ذوالجلال و الاکرام، چه قوایی را برای او قرار داده و این قوا، چه خواصی را برای حرکت به سوی غایت(بندگی) دارند، نمی تواند حرکت کند و موفّق نخواهد شد.
تمام مباحث اخلاق، تمام مباحث اعتقادات و ...، همه برای یک چیز است: بنده ی خدا شویم. منتها هر کدام از یک وجهی نگاه می کنند و به قول بعضی از بزرگان و اعاظم، وقتی کنار هم قرار گرفتند، هم از لحاظ اخلاقی، عرفانی، اعتقادی، کمال ایجاد می کنند و تکامل روحی ایجاد می کنند و آن وقت است که عامل برای حرکت می شود.
منتها همین است که انسان بداند و باور کند که باید حرکت کند. البته اگر هم نشناسد، شاید دلش بخواهد که به سمت بندگی خدا برود، امّا چون نمی شناسد و آشنایی به این قوا ندارد، خراب می کند.
البته خدای متعال عنایت کرده و بعضی ها را بیدار و هشیار کرده و درست شدند. امّا بعضی هستند که دلشان می خواست بروند، امّا چون نمی دانستند این قوا چه کاری دارد، چگونه باید از آن استفاده کنند، چه موقع، چقدر و ...، زدند خراب کردند! گاهی چون بلد نبودند، به دامن دراویش و یا عرفان های کذایی افتادند که اصلاً عرفان نیست و چنین اسمی برای آن گذاشتند و یک عدّه چون اطّلاع نداشتند، این گونه منحرف شدند.
پس دانستن، مهم است. ولی عزیز دلم، اگر انسان تصور کند فقط به دانستن است و اکتفای به دانش، اشتباه است، خراب می کند. باید این را در عرصه ی عملیاتی برای بندگی خدا ببرد.
کما این که این دست، باید کارش، فقط بندگی خدا باشد. این چشم، کارش فقط بندگی خدا باشد و ... . جالب است که می گویند: اگر این دست، کارش فقط بندگی خدا شد، زبان، چشم و ... فقط برای بندگی خدا کار کردند، تمام اعاضء و جوارح برای بندگی خدا کار کردند، دیگر چنین کسی متعلّق به خدا می شود. «صبغة الله» رنگ خدایی می گیرد و آن وقت است که دیگر این اعضاء و جوارح، دیگر مال خودش نیست. ید الله، عین الله، اذن الله، لسان الله و ... می شود. تمام این ها، الهی می شود. بندگی خدا به وجود می آید، آن موقع است که این ید الهی، اوج می گیرد و همه کار الهی می کند. این چشم، دیگر اصلاً اغیار نمی بیند، اصلاً فی ذاته، خودش، حالش این طور می شود که از نگاه به اغیار، متنفر می شود. اغیار چیست؟ آن چه او نمی خواهد. هر آنچه او نخواست، اغیار است و هر آنچه او خداست، الله است. آن وقت اگر به این حال برسد، غوغا می شود. اینجاست که عالم، خادم عبدالله می شوند.
تمام خلقت، خادم مؤمنین هستند!
شیخ الطائفه، شیخ طوسی، یک تعبیر بسیار عالی را دارند، می فرمایند: استادمان، شیخنا الاعظم، حضرت مفید، بیان فرمودند: این که پیغمبر اکرم، حضرت محمّد مصطفی فرمودند: «إنّ الملائکة خدّام المؤمنین»، دلالت بر این است که وقتی اعلای طهارت - که در او، هیچ چیزی نیست، چون این ها در طهارت مطلق هستند - خادم می شود، یقیناً همه ی خلقت، خادم می شوند.
ملائکة الله، در طهارت مطلق هستند، خداوند برای خلقت ما فرمود: «فالهمها فجورها و تقواها»، امّا آن ها فجور ندارند و در طهارت مطلق هستند. لذا ایشان می فرمایند: حال که اعلای طهارت خادم می شوند، یعنی همه ی خلقت خادم می شوند، «ان الملائکة خدام المؤمنین». (إنّ، إنّ تحقیقیّه است) به درستی که ملائکه، خادم برای مؤمنین می شوند؛ یعنی همه ی خلقت، خادم مؤمنین می شوند.
شناخت قوا، ابزاری برای حرکت، نه توقّف!
وقتی اعضاء و جوارح، در راستای بندگی پروردگار عالم حرکت کرد و انسان، عبدالله شد، دیگر معلوم هست که به اشاره ی انگشت عبدالله، شقّ القمر می شود. لذا بارها بیان کردیم: پیامبر اوّل عبدالله هستند و بعد رسول الله. رسالتشان هم در همین بستر بندگی شان به وجود آمده است. هیچ مقامی عندالله تبارک و تعالی، برای انسان، بهتر از بندگی و عبدالله شدن نیست. خدا هم می فرماید: «و ادخلی فی عبادی، فادخلی جنتی».
لذا مرحله اوّل، شناخت به قواست. امّا توقّف نباید کرد. خود این شناخت قوا، باید ابزاری برای حرکت به سمت بندگی شود. چون الآن دیگر می داند. تا قبل نمی دانست، ندانستن و جهل یک درد است، حالا می داند و این دردش، مضاعف است. تا نداند، نداند و جاهل است. امّا حالا که می داند، اگر توقّف کند، حجاب می آورد. حجابش این می شود که دانسته های او، عامل می شود که او تصور کند کسی شده است.
من بارها بیان کردم که فرمودند: هر کس ولو به لحظهای تصوّر کند کسی شده است، همان لحظه، لحظهی سقوط اوست. آن چیزی که باعث این تصوّر میشود، همین دانستنیهاست. یعنی اگر در دانستنیها، توقّف کردی، حجاب میشود، احساس انانیّت به وجود میآید و تصوّر کس بودن میکند؛ چون میداند.
لذا اگر نداند که قوای من، هر کدام چه کارهایی باید انجام بدهد، جاهل است و دو حال پیش میآید: 1. حرکت نمیکنیم. 2. حرکت میکنیم، امّا چون جاهلیم، خراب میکنیم، در دامن دراویش و ... میافتیم. پس انسان باید دانستنیها را بداند.
حالا اگر دانستیم و حرکت کردیم، خصوصیّتش این میشود: چون انسان میداند این قوا چه خصوصیّاتی دارد، دیگر از آنجا به بعد هر چه انسان جلو میرود، تازه متوجّه میشود که هیچ است و بدین صورت به بندگی نزدیک میشود.
لذا آنجاست که میدانیم که نمیدانیم. وقتی فهمیدیم این قوا چه خصوصیّاتی دارند و هر کدام از اعضاء و جوارحمان چه کاری دارند و چگونه باید با آنها حرکت کنیم، بعد این را در عرصهی عمل بردیم، هر چه جلوتر رفتیم، آن موقع به هیچ بودن خودمان میرسیم و آن موقع عبدالله میشویم. وقتی دیدی که تو هیچ هستی، به تعبیری آن موقع خدا در ید، عین و ... من ظهور پیدا میکند (تعبیر سنگینی است، اگر متوجّه نمیشوید، بگذرید و تأمّل نکنید) و لذا انسان، ید الله، لسان الله، اذن الله و ... میشود.
وقتی انسان بداند که خودش چیزی هست، چیزی دارد و ...، به همان داشتههای خودش هم اتّکا میکند، امّا وقتی جدّی فهمید هیچی نیست، آن موقع خدا جلو میآید. «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله»، تازه وقتی با دانستنیهایی که از هر قوایی چه کاری بر میآید، حرکت کرد و جلو رفت، خصوصیّتش این میشود. امّا اگر توقّف کرد، حجاب میشود، حجابش هم اکبر است و تصوّر به کس بودن میکند و طبیعی است هر کس ولو به لحظهای تصوّر کند کسی شده است، همان لحظه، لحظهی سقوط اوست. سقوط میکند و دردش این است که خودش هم خبر ندارد که سقوط کرده است. به واسطهی این دانستنیهایی که دارد، امّا توقّف کرد و در وجودش عملیّاتیاش نکرد و جلو نرفت. خودش هم متوجّه نمیشود، فکر میکند دارد و چنین و چنان است، مغرور و متکبّر میود و گرفتار میشود.
لذا گاهی همین دانستنیها، انسان را گرفتار میکند. فردی فوق لیسانس عرفان داشت، نزد آیتالله مولوی قندهاری آمد و گفت: آقا من میخواهم دکترای عرفان بخوانم، نظر شما چیست؟ آقا لبخندی زدند و فرمودند: عجب! اگر شما دکترای عرفان بگیرید، عارف بالله میشوید! بعد فرمودند: آقا جان، اینها واژه و الفاظ است، عرفان به عمل است.
لذا این که انسان، قوا را بشناسد، لازم است، امّا اگر در عرصهی عملیاتی نبرد، برایش حجاب میشود، تصوّر انانیّت و همان لحظه هم سقوط میکند. امّا اگر بعد از شناخت، در عرصهی عملیاتی هم جلو برود، متوجّه میشود که هیچ است. وقتی متوجّه شوی که هیچ هستی، حالا دیگر دستت، ید الله میشود.
خضوع و خشوع مخلوقات در مقابل عبدالله!
لذا وقتی در عرصهی عمل جلو رفتیم و متوجّه شدیم که هیچ هستیم، ید الله میشویم، میگوییم: این که دست من نیست، من که با این دست نمیتوانم کاری کنم، فقط آنچه گفت با این دست انجام بده، انجام بدهم، آنچه گفت انجام نده، انجام ندهم و ... . حالا هر چه انسان جلو میرود، به هیچ و پوچ بودن خودش پی میبرد. حالا که فهمید خودش هیچ ندارد، خدا در انسان ظهور و تجلّی پیدا میکند (البته نمیخواهیم بگوییم: طرف، خدا میشود، اشتباه نشود، اگر متوجّه نشدید، بگذرید[1]. این یدالله، اذن الله، لسان الله و ... بودن، تجلّی است).
وقتی انسان احساس فقر کند و به آنجا برسد که هیچ است، آن وقت است که خدا جلو میآید. ملائکه خادم انسان میشوند «ان الملائکة خدام المؤمنین». همانطور که بیان کردیم وقتی ملک که در مقام اعلای طهارت است، خادم میشود؛ یعنی تمام خلقت، خادم میشوند. آنوقت عبدالله میشود.
اتّفاقاً خصوصیّت عبدالله همین است که همه باید خادم او شوند. البته نه از باب غرور، اشتباه نشود. آنها اصلاً معنای غرور را نمیفهمند، دنبال این هستند که به خدا برسند، «انا لله و انا الیه راجعون». ولی اصلاً قاعده این میشود که همه خادم او شوند. او متکبّر نمیشود، اتّفاقاً انسان باید خاشع و خاضع باشد. امّا بعضی از عرفا یک جملهای دارند که بسیار عجیب است، امّا این هم از آن جملاتی است که اگر متوجّه نشدید، باید رد شوید، میگویند: درست است کبریایی مال خداست، ولی چنین فردی هم همین حال را دارد، طوری میشود که همه در مقابل او، خاضع و خاشع میشوند؛ بدون این که بخواهد متکبّر باشد. او نمیخواهد متکبّر باشد، امّا چنان در او، کبریایی جلوه پیدا میکند که مخلوقات در مقابل او، خاضع و خاشع میشوند.
شجاعت باید در غلبه بر نفس، تجلّی کند
پس باید قوا را بشناسیم، یکی از این قوا، همین قوّهی غضب بود. مطالبی که در مورد شجاعت، تهور و جبن گفتیم، باید انسان را به حرکت وادارد. چه حرکتی؟ یک، شجاع باشد. دو، در مقابل نفس دون، بایستد و هر چه گفت، مبارزه کند، «اشجع الناس من غلب هواه».
به چشم خودمان اعتماد نکنیم، چون گاهی نفس دون، یک چیزهایی جلوی چشم ما قرار میدهد، مثلاً صحنهی ریاست و ...، توجیه هم میآورد که از این راه میتوانی خدمت کنی. عین الله، راه را باز میکند و انسان میفهمد که این نفس دون، دارد دون میپاشد. این «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک»، دشمنترین دشمنان همین است. چون نمیآید بگوید: من دشمنم، اتّفاقاً خودش را در قالب یک دوست، جلوه میدهد.
فخر رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک جملهای دارد که خیلی جالب است، میگوید: منافق میخواهی، نفست. کافر میخواهی، نفست. مشرک میخواهی، نفست. بعد اینها را توضیح میدهد و میگوید: نفاق نفس چیست که برترین منافق است؟ برای این که دورو است و دنیا را برای تو، طور دیگری جلوه میدهد. کافر است، برای این که اصلاً تو را به سمت غیر خدا میبرد و دنبال این است. مشرک است، برای این که آرام آرام مدّعی میشوی و خودت را در حدّی میدانی که من ولیّام، من نبیام و جرأت داشته باشی میگویی من خدایم! مگر فرعون نگفت: «انا ربکم الاعلی»، فرعون هم مثل ما، بشر بود، پس نفس تو را به اینجا میبرد.
تا آخر عمر، دست به عصا راه بروید!
لذا انسان هر چه در عرصهی عملیاتی جلو برود، تمام است. این شجاعت در مرحلهی أولی، باید به هوی و هوس غلبه کند. هر چه هوی و هوس تو را دعوت کرد، ضدّش را عمل کن. مگر این که انسان با ولیّ خدا چک کند، در غیر این صورت، انسان باید همیشه احتیاط کند.
این نکته بسیار بسیار بسیار مهم است، این را بدانید: همیشه نفس، بدیها را خوب جلوه میدهد و من و تو، خودمان، به هیچ عنوان نمیتوانیم راهرو باشیم. لذا تا آخر عمرت همیشه دست به عصا راه برو، مگر این که ولیّ خدایی دستت را بگیرد. دست به عصا راه رفتن، یعنی احتیاط و مراقبت و مواظبت کردن.
حتّی اولیاء خدا و عرفا بیان کردند: دست به عصا بودن، اینطور است که حتّی تا لحظهی آخر انسان بترسد. بعضیها میگویند: اینقدر احتیاط لازم است؟ بله، انسان دائم باید بترسد. یا باید دستش، در دست ولیّ خدا، حجّت خدا و آقاجان، امام زمان باشد و یا این که دائم باید بترسد.
شاید بگویند: آقا، پس دنیا تلخ میشود؟ بله، تلخ شود، تعارف نداریم. اگر عاقل باشیم، احتیاط میکنیم. امّا اگر عاقل نبودیم، بیگدار به آب میزنیم و جلو میرویم.
«اشجع الناس من غلب هواه» همین است، شجاعترین انسان، آن کسی است که بر هوی و هوس، غلبه پیدا میکند. چون نفس مدام تو را به دنیا دعوت میکند، رنگی دعوت میکند، جلوهی خوب میدهد، نمیآید بگوید: من دشمن هستم. اتّفاقاً میآید خوب جلوه میدهد و درد اینجاست.
شاید بگویند: پس ما باید چه کار کنیم، این که خوب جلوه میدهد، اینطوری که من اصلاً نمیتوانم یک قدم راه بروم و باید تاتی تاتی کنم، باید گفت: بله، واقعاً همینطور است، نمیتواند خوب راه برود. شاید بگویند: آقا، سخت میکنید. میگوییم: سخت هست. میگویند: خیلیها راحت میگیرند. میگوییم: به دنبال همانها بروید که راحت میگیرند، خوش به سعادتشان، آنها بلد هستند، امّا آنچه ما از اولیاء خدا یاد گرفتیم، این است که انسان باید احتیاط و مراقبت و مواظبت کند، «اشجع الناس من غلب هواه» یعنی همین. وقتی نفست چیزی گفت، زود به دنبالش نروی.
نفس، ریاست را خوب جلوه میدهد، چگونه؟ به صورت خدمت! هر کدام را طوری جلوه میدهد که انسان را گرفتار کند. مال و منال را خوب جلوه میدهد، چگونه؟ داشته باشم تا بتوانم به دیگران کمک کنم، هیچ موقع هم کمک نمیکند! مدام مضاعف میکند و توجیه میکند که فعلاً بگذار دو تا را چهار تا، چهار تا را هشت تا و ... کنم، آن موقع راحتتر و بیشتر میتوانم خدمت کنم. این، هوی و هوس و نفس دون است که توجیه میکند و هر بار یک طور جلو میرود. در هر زمینهای، همینطور است و انسان را گرفتار میکند.
بهترین دعا، از دیدگاه امام راحل
خدا گواه است اگر انسان، یله و رها جلو برود و فکر کند طی کردن دنیا، راحت است، ضربه میخورد. بزرگان و اعاظممان گریه میکردند، میترسیدند. بارها و بارها بیان کردند، دو دعا را همیشه جزء دعاهای اصلی خودتان قرار بدهید:
خدایا، آنی و کمتر از آنی، ما را به خودمان وامگذار. خدایا، عاقبتمان را ختم به خیر بگردان.
امام راحل عظیمالشّأنمان، در نیمهی شعبان که جشن است، در جواب آقای اشراقی، دامادشان که میپرسند: بهترین دعا چیست، همین مطلب را میفرمایند. البته امام در ابتدا توپ را در زمین خود ایشان میاندازند و میفرمایند: به نظر شما چیست؟ ایشان گفت: خدا به ما مقام انبیاء را بدهد، امام فرمودند: خیر. گفت: مقام صالحین؟ مقام صدیقین؟ مقام شهدا؟ امام همه را رد کردند و ایشان گفت: آقا من دیگر نمیدانم، هر چه گفتم، شما رد کردید. امام فرمودند: همین که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند.
لذا بهترین دعا، عاقبت به خیری است، وقتی عاقبت به خیر شدیم، دیگر آن مقامها هم در آن هست. مثل این که بیان کردم که وقتی میگوییم: «ان اکرمکم عندالله اتقاکم»، چون که صد آمد، نود هم پیش ماست، وقتی تقوا را نام بردیم، یعنی علم و ... هم هست، لذا علمائکم، امنائکم و ... را هم دربرمیگیرد.
اولیاء خدایش میترسند در دنیا یله و رها حرکت کنند. جبن و تهوّر موقعی پیش میآید که انسان، «من غلب هواه» نباشد. این که شجاعترین فرد، کسی است که بر نفسش غلبه کند؛ یعنی تا نفسش، چیزی خواست، بگوید: نه.
چه شد که آقا سیّد هاشم حدّاد دیر به محضر آیتالله قاضی آمدند، امّا زود بالارفتند؟
علّامه سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی فرمودند: آقا سیّد هاشم حدّاد به ما گفتند: من اینقدر احتیاط میکردم که برای کوچکترین مطلب هم، مدام به آقا (آیتالله قاضی) مراجعه میکردم.
در آخر، آقا هم میخواستند مزاح کنند و هم میخواستند ما اینقدر مزاحمشان نشویم، به ما گفتند: دیگر ما را کچل کردیم، اینقدر هم نمیخواهد. آقا سیّد هاشم حدّاد فرمودند: من به آقا یک جملهای گفتم، گفتم: آقا، عیبی ندارد، من از فردا دیگر مزاحم شما نمیشوم، امّا هر چه فردای قیامت گفتند، میگویم: آقای قاضی، به من گفتند که مزاحم من نشو. آقا گفتند: اتّفاقاً این که دیر آمدی، امّا از بقیّه جلو زدی، به خاطر همین خصوصیّتت هست.
یکی از خصوصیّات آقا سیّد هاشم حدّاد، همین ادبشان بود که آیتالله قوچانی میفرمودند: همهی ما خسته میشدیم و نمیتوانستیم همیشه دو زانو بنشینیم، امّا آقا سیّد هاشم حدّاد هر وقت در مقابل آقا بود، هیچگاه ندیدیم که چهارزانو بنشیند، همیشه دو زانو مینشست.
بارها بیان کردم که دو بال بندگی، ادب و اطاعت است. آقا سیّد هاشم حدّاد هم این خصوصیّات را داشت و آقا به او فرموده بودند: به همین خاطر است که تو دیر آمدی، امّا زود داری بالا میروی. دلیل همین بود که آقا سیّد هاشم حدّاد فهمید که جدّی جدّی نمیتواند به تنهایی جلو برود. ما خودمان برای خودمان، زود آقا میشویم، زود جلو میرویم و همه کاری میکنیم، امّا آنها جرأت نمیکردند!
آن که فهمید اعضاء و جوارح، چه کاری دارند و این قوا را شناخت، حالا این قوا را عملیّاتی کرد، هر چه جلو میرود، میفهمد که هیچ و فقیر است، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله»، لذا چون میداند هیچ چیزی ندارد، دستی ندارد، چشمی ندارد، گوشی ندارد و ...، یدالله، عین الله، اذن الله و ... میشود. چون چیزی ندارد.
امّا من دو جمله میخوانم و فکر میکنم چیزی دارم. ما که دیگر خودمان میدانیم و اینها را که بلدیم که باید از چه طریقی صورت بگیرد و ... . همین که میگوییم: «اینها را که خودمان میدانیم»، سمّ مهلک است. معلوم است نمیدانی، بیچاره و بدبخت هستی و إلّا گوش میدادی. اگر اولیاء خدا، ولیّ خدا شدند، برای این بود که فهمیدند هیچ نمیدانند و خود را سپردند و هر چه به آنها گفتند، گوش دادند و عمل کردند.
علّامه آقا سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی فرمودند: من از آقای قوچانی شنیدم که آیتالله قاضی به ایشان گفته بود: ما که هیچی نشدیم و هیچ چیزی هم یاد نگرفتیم، همینطوری ماندیم، اگر هم شما فکر میکنید من چیزی دارم، مرحمت امیرالمؤمنین است، امّا میترسم آقا سیّد هاشم حدّاد چنان بالا بزند که ما باید فقط او را از دور ببینیم و دستمان به او نرسد (ایشان این مطلب را از باب حسادت و ... بیان نکردند، اولیاء خدا که اینگونه نیستند). چون هر چه را فهمید، عملیّاتی کرد، جبن و تهور رفت، شجاعت آمد و شجاعترین هم کسی است که بر نفسش غلبه کند.
تفاوت اولیاء خدا با ما
لذا بیان کردم که ما باید اوّل قوا را بشناسیم و بعد عملیّاتی کنیم. اگر بشناسیم و عملیّاتی نکنیم، حجاب الاکبر میشود. اگر نشناسیم، در جهل هستیم و گرفتار میشویم و به خطا میرویم. مثلاً به دنبال دراویش و ... میرویم. امّا اگر بشناسیم و عملیّاتی کنیم، هر چه جلو میرویم، نتیجه و ثمرهاش این میشود که میفهمیم هیچ هستیم. فقیر فقیر هستیم. آن موقع که فقیر، خالی و تهی شدی و دیگر هیچی نداشتی، خدا ظهور پیدا میکند و یدالله، عین الله، اذن الله و لسان الله میشوی.
آقا سیّد هاشم حدّاد و دیگر اولیاء خدا این را فهمیدند. اشکال کار ما اینجاست که این را نفهمیدیم و فکر کردیم حالا که واژهها را خواندیم، عارف بالله شدیم؛ خراب کردیم. فرق آنها با ما این است.
یکی دو نفر از آقایان میدانستند که من مدام از قم به مشهد برای دیدن آیتالله مولوی میروم. گفتند: این کیست که مدام پیش او میروی؟ توضیح دادم که چنین است و چنان. بعد گفتم: من اوّل ایشان را در عالم رؤیا دیدم و بعد آن جریانات به وجود آمد و به دیدار ایشان نائل شدم و ... . خلاصه گفتند ما را هم پیش ایشان ببر. من هم بدون این که از آقا اجازه بگیرم، چون شوق و ذوق داشتم که اینها را هم در این خط بکشم، آنها را به دیدار آقا بردم. رفتیم، آقا اخمی کردند و یک مطلب اخلاقی کوتاه گفتند.
وقتی بیرون آمدیم،(عذرمیخواهم) این آقایان گفتند: قرهی، دیوانهای، دنبال یک افغانی آمدی؟! من خیلی ناراحت شدم. البته مشهد بود و آنها برای زیارت هم آمده بودند. بعد از مدّتی دوباره خدمت آقا رفتم، اوّلین جملهای که به من گفتند، این بود: آقا، بعضی باید بفهمند، شما برای چه یک عدّه را همینطور میآوری که بعد برگردند و به شما بگویند: دیوانهای؟! (من چیزی از صحبت آنان به آقا نگفته بودم، آقا خودشان فرمودند). اینها مدّعی هستند، ادّعا میکنند ما چیز بلدیم، ما درسخواندهایم. حالا به دنبال یک شیخ پیرمردی مانند من بیایند؟! اینها خودشان بلدند!
لذا همین «بلدم» ها ما را گرفتار کرده است. لذا اگر این را فهمیدیم که نفهمیدیم، آن موقع تازه آغاز بندگی است.
نگاه قمر منیر بنیهاشم به حرّ بن یزید ریاحی، سبب شد شیخ حرّ عاملی در نسل او قرار گیرد!
ماه منیر بنی هاشم هست، میداند در مقابل امام هیچ هست و خدا او را در جایی میبرد که بدن تکه تکه شود، ابیعبدالله دیگر نتواند بلند کند و خدا میخواهد که آنجا مدفن او و حرم شود و بین حرم ایشان و حرم ابیعبدالله هم حرم شود. لذا بین الحرمین، خودش حرم است. انسان باید پای برهنه برود. امّا چه کنیم برخی کار خرابی کردند و به همین علّت، علماء عقبنشینی کردند. یک عدّه کارهای سخیفی انجام دادند، قلاده به گردنشان بستند و صدای سگ درآوردند و ...، لذا علماء عقب نشستند و إلّا ما باید در بینالحرمین، پا برهنه برویم.
آیتالله مولوی قندهاری فرمودند: خودم با چشم خودم دیدم که هم آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی و هم آیتالله قاضی وقتی وارد صحن قمر منیر بنیهاشم میشدند (از همان ابتدا و درب اوّل، نه آن قسمتی که ضریح مطهّرشان هست)، خم میشدند، سجده میکردند، میبوسیدند، طرف راست صورت را بر روی زمین میگذاشتند، طرف چپ را میگذاشتند، بعد صورتشان را بر روی زمین میمالیدند. اینها در حالی است که قمر منیر بنیهاشم، نائب الامام است، نه امام.
لذا یک عدّه کار خرابی میکنند و إلّا باید همینطور شود. برای همین مسائل است که علماء در برخی مسائل، عقب مینشینند. چون برخی خراب میکنند و وهابیّت ملعون هم سوء استفاده میکنند.
وقتی به آن مقام بندگی میرسی و «عبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لامیرالمؤمنین» میشوی که هیچ اختیاری برای خودت قائل نباشی. یاد بگیریم که بفهمیم چرا قمر منیر بنیهاشم به جایی رسید که زینالعابدین فرمود: خدا به عمویم عباس، مقامی مرحمت میکند که یغبطه سائر الشهدا؛ یعنی علی اکبر امام حسین هم غبطه میخورد. این مقامی که خدا به او میدهد، برای چیست؟ برای این که مطیع محض و عبد بود. برای این که ادّعا نمیکرد که من پسر امیرالمؤمنینم، که بود. مدّعی نبود من شجاع هستم، که بود. مدّعی نبود من علم دارم، که داشت.
شیخ حر در مشهد، تنها عالمی است که در مشهد دفن شده و ضریح دارد. شیخ حرّ از نوادگان حرّ بن یزید ریاحی است. اولیاء خدا از جمله آیتالله مولوی قندهاری و آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: نگاه قمر منیر بنیهاشم سبب شد که در نسل حرّ، شیخ حرّ عاملی به وجود آید که صاحب وسائل الشیعه است و نائب الرضا(علیه آلاف التّحیّة و الثّناء) شده است. همه چیز به ید مبارک اوست.
امّا ببینید خودش را در مقابل امام هیچ میداند و برای همین است که همه چیز در او تجلّی پیدا میکند. ما یک موقع مدّعی میشویم و برای همین است که هیچ چیزی در ما تجلّی نمییابد، دلخوش دو مطلب هستیم که بلدیم. البته آن هم آلزایمر که بگیریم، تمامش فراموش میشود! امّا آنها مدّعی نبودند. این راه است: ادّعا نکنیم، برندهایم.
السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه)
امام راحل فرمودند: یک زمانی دیدیم آیتالله شاهآبادی مواردی را که در جلسه خصوصی میگفتند، در مسجد جامع هم بیان کردند. به ایشان گفتم: آقا، این مطالبی که میگویید، برای بازاریها و ... سنگین نیست. آقا مزاح کردند و فرمودند: بگذارید اینها هم از این کفریات بشنوند!
منبع:فارس