کد خبر : ۸۸۷۱۵
تاریخ انتشار : ۰۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۶:۲۲

ماجرای قرآنی که مانع عبور ترکش شد

یکی از فرماندهان لشکر ۱۹ فجر استان فارس ماجرای خواندن قرآنی که در عملیات خیبر مانع عبور تیر شد را بیان می‌کند.
عقیق: دوران هشت سال دفاع مقدس دورانی لبریز از شجاعت، حماسه، غیرت و عزت  بود.در آن دوران رزمندگان و سربازان جان بر کف با دستان خالی و ایمانی قوی در مقابل دشمن تا بُن دندان مسلح ایستادند و پیروزی رسیدند.

غفار محمدی از فرماندهان لشکر19 فجر استان فارس، ماجرای قرآنی که در عملیات خیبر مانع عبور تیر شد را در کتاب «به گوشم» را این‌گونه تعریف می‌‌کند:«عملیات در محور طلائیه انجام شد و ما از دشت عباس به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم. در آنجا چند روزی ماندیم و به خط رفتیم. وقتی می‌خواستیم به عملیات برویم، در منطقه‌ای که محل تجمع ما پشت منطقه عملیاتی بود، برای بالا بردن آمادگی نیروها جهت عملیات، آن‌ها را آموزش می‌دادیم.

برادر «خجیر» یا «هژبر علیزاده» در چادر من بودند. او برادر کوچکی داشت که همراهش بود. یکی از برادرها آمد و گفت: «بگذار ایشان بماند. حداقل یک نفر از شما در این عملیات شرکت داشته باشد». برادر خجیر گفت: «نه، مگر خون او از خون حسین(ع) رنگین‌تر است؟ مگر خونش از خون علی‌اکبرها و علی‌اصغرها عزیزتر است؟ او باید در این علمیات شرکت داشته باشد.» الحمدلله هر دو نفر آن‌ها از  عملیات سالم برگشتند. برادر کوچک‌تر در آن عملیات بسیجی و به عنوان پیک بود و برادر بزرگ‌تر فرمانده دسته بود.

لشکر المهدی عملیات را آغاز کرده بود و ما گردان‌های لشکر 19 فجر در همان محور به دنبال آن‌ها عمل کردیم. کانالی بین جاده و دژ قرار داشت که ما به صورت یک ستون باید از آن عبور می‌کردیم. سمت راست ما آب و سمت چپمان دژ بود که اگر از آن بالا می‌رفتیم، مورد اصابت تیرهای دشمن قرار می‌گرفتیم.در حین حرکت، متوجه شدم که این‌گونه نمی‌شود.گروهان راهدایت کرد. خجیر علیزاده، فرمانهده دست یک و نفر اول گروهان بود. او توفیق داشت و در جنگ شهید شد.

ما از کانال بیرون آمدیم تا بتوانیم جلو و عقب گروهان را کنترل کنیم، که در حین حرکت به حالت نیم‌خیز یک تیر مستقیم به سینه من اصابت کرد. با عنایت خدا تیر درست در پشت قرآنی که در جیبم بود خورد و قرآن اجازه نداد که از پشت بیرون بیاید و در شکم من فرو برود.درست در زیر قرآن مانده بود. موقعی که من زخمی شدم، هنوز تیر سرد بود و اهمیت ندادم. کمی جلوتر رفتم و معاون گروهان «الماس باقرپور» و «علی‌کرم ایلوانزن» را مامور کردم نیروها را راهنمایی کند تا اگر اتفاقی برایم افتاد، آن‌ها کارم را ادامه دهند.

کم‌کم احساس کردم نمی‌توانم جلو بروم.کنار دژ نشستم، طوری که نیروها متوجه جراحت من نشده و تضعیف روحیه نشوند. به حالتی بی‌سیم را به دست گرفتم که فکر کنند من دارم تماس می‌گیرم تا آن‌ها رد شوند. آخرین نفر آن‌ها از بچه‌های بهداری بودند که می‌خواستند مرا پانسمان کنند، اما اجازه ندادم گفتم: «پشت سر بچه‌ها بروید.»

بی‌سیم پشت من بود. دو نفر معاونم آمدند و بی‌سیم را به آن‌ها تحویل دادم. به آن‌ها گفتم جلو بروند. صبح فردا فرمانده گردان، برادر «تکاور»، در حالی که سواره با موتورسیلکت بر روی دژ گردان را هدایت می‌کرد با اصابت خمپاره از ناحیه پهلو مجروح می‌شوند که به مدت دو ماه در شیراز بیهوش بودند و سرانجام درمان شد.

از آنجا به عقب برگشتم. برادر «عباسی»، مسئول نیروهای بهدای در گردان، وقتی مرا دید، زخمم را پانسمان کرد و با آمبولانس به عقب فرستاد. از آنجا مرا به اهواز بردند و از اهواز با هواپیما به شیراز منتقل شدم.وقتی مرا پایین گذاشتند، برانکارد کناری من گفت: «برادر محمدی چطوری؟» وقتی نگاه کردمف متوجه شدم برادر عباسی است؛ همان کسی که در خط مرا پانسمان کرد. به ایشان گفتم:«شما چطوری مجروح شدید؟» گفت: «تیر مستقیم به شکمم اصابت کرده است.»هر دوی ما  را به بیمارستان بردند. در آنجا مرا عمل کردند. بعد از مدتی که در بیمارستان بودم، به محل و دوباره به لشکر رفتم.»


منبع:تسنیم

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین