عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۸۷۷۰۰
تاریخ انتشار : ۰۱ تير ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۸
پای درس اخلاق استاد انصاریان
اگر قلب بمیرد تمام درها به روی آدم بسته می‌شود، آدم می‌شود بازیچه دست شیاطین، بازیچه دست نفس اماره، بازیچه دست خواسته­‌های بی­‌محاسبه، بازیچه دست بخل، بازیچه دست حرص، به مقداری که قلب زنده است انسان به عبادت رو می‌کند.
عقیق:استاد حسین انصاریان از اساتید اخلاق شهر تهران شب‌های ماه مبارک رمضان در حسینیه همدانی‌ها جلسات سخنرانی و موعظه دارد که از این پس هر یک از این جلسات تقدیم علاقه‌مندان می‌شود.

آیات و روایات، ظلم را سه ظلم شمردند، درباره دو ظلمش بحثی ندارم ولی یک ظلمش ظلم به خویشتن است، ظلم به خود است، کلمه «ظلم» هم از نظر لغت ظلمت است یعنی تاریکی، رسول خدا می‌فرماید «الظلم ظلمات یوم القیامه»؛ ظلم تاریکی­‌های روز قیامت است، ظلم کردن به خود نه به معنای این است که آدم یک موی ابرویش را بکند و با ناخن یک خراشی روی پوست بدنش بیندازد، یا کمتر از حد لازم بخورد یا بیشتر بخورد. یا کمتر از حد لازم بخوابد یا بیشتر بخوابد. اینها هم ظلم است اما نه ظلم خیلی قابل توجه. نه ظلم خیلی سنگین.

یک ظلم بسیار سنگین به خود که نهایتا همه درهای رحمت را به روی انسان می­‌بندد در هر خیری را به روی انسان می‌بندد ادامه پیدا بکند مهر تیره­بختی بر پیشانی زندگی می‌زند. این است که انسان قلبش را از غذایی که مناسب با قلب است گرسنه بگذارد، اگر کسی بدنش را گرسنه بگذارد طول هم بکشد می‌میرد، قلب هم اگر غذای مناسب با خودش بهش نرسد می‌میرد.

در فرمایشات امام چهارم است «امات قلبی عظیم جنایتی»، نمی‌گوید به دیگران ظلم کردم و ظلمم به دیگران باعث شد قلبم بمیرد، عبارت را عنایت کنید امات قلبی یعنی قلب من، عظیم جنایتی بزرگی ظلمی که به خودم کردم کاری به دیگران نداشتم وارد میدان ظلم به شخص خودم شدم شدم ظالم اما ظالم به خودم و این ظلم هم سبب شد دلم مرد، خب دل هم که بمیرد انسان دیگر راهی به هیچ خیری به رحمت الهی، لطف خدا به احسان پروردگار ندارد.

یا اینکه قلب را بی‌­غذای مناسب با خودش بگذارم از گرسنگی بکشمش، یا نه غذای مسموم بهش بدهم که آن غذای مسموم قلب را بکشد این ظلم است، ببینید برادران، خواهران این ظلم اگر ادامه پیدا کند قلب بمیرد انسان دیگر عرصه توبه کردن ندارد، من وقتی قلبم مرده هیچ چیزی را قبول ندارد خب با مرگ قلب چند اسب به طرف هر گناهی می­‌تازم بعد با این قلب مرده چطوری توبه بکنم قلب باید باشد که من پشیمان بشوم پشیمانی برای قلب است، «الندم فی القلب»، وقتی دلم مرده از چی پشیمان بشوم؟ از هیچ گناهی پشیمان نمی‌شوم.

یزید سال اول حادثه کربلا را ایجاد کرد، سال دوم به مدینه حمله کرد، خیلی از مردها و زن‌ها و جوان­‌ها و بچه‌ها را کشت و حرم پیغمبر را اسطبل اسب‌­هایشان کرد، چند روزی که ارتش­شان در مدینه مشغول کشتار بودند اسب­‌ها را می­‌آوردند و در حرم می­‌بستند آنجا کاه و یونجه می­‌دادند. و سال سوم هم دستور داد به مکه حمله کنند گفت مسجدالحرام و کعبه را با خاک یکی کنید و برگردید، که هنوز وارد این کار نشده بودند خبر مرگش آمد، آن لشگر هم دیگر دست برداشتند. اگر بنا به پشیمان شدن بود از همان حادثه کربلا پشیمان می‌شد، اما اصلا پشیمان نشد ناراحت نشد، لذا چون پشیمان نشد سال بعد به مدینه حمله کرد پشیمان نشد به مکه حمله کرد اگر زنده بود بالاخره سالی یکی دو بار از این حوادث را ایجاد می­‌کرد.

مهم این است که آدم نگذارد قلبش بمیرد، اگر قلب بمیرد تمام درها به روی آدم بسته می‌شود، آدم می‌شود بازیچه دست شیاطین، بازیچه دست نفس اماره، بازیچه دست خواسته­‌های بی­‌محاسبه، بازیچه دست بخل، بازیچه دست حرص، به مقداری که قلب زنده است انسان به عبادت رو می‌کند حالا چه عبادت بدنی و چه عبادت مالی، به همان مقدار آدم زکات می‌دهد خمس می‌دهد صدقه می‌دهد انفاق می‌کند، اگر قلب نیمه زنده باشد اینها را هم به زور انجام می‌دهد، یعنی خوشش نمی‌آید زکات بدهد ولی حالا نکند قیامت گیر جهنم بیفتیم می‌دهیم، خوشش نمی‌آید خمس بدهد نکند یک خبری باشد پشت پرده حالا می‌دهیم ببینیم چه می‌شود اگر خبری نبود که حالا به یک کار خیر کمک کردیم خبری هم بود که معذور هستیم دادگاهی نمی‌شویم.

اما آنی که قلبش کاملا زنده است، در تمام عبادات شوق دارد، رغبت دارد و زور نمی‌زند خودش را معذور نشان بدهد، یعنی در سر خودش نمی‌زند راحت کارش را انجام می‌دهد طاعتش را انجام می‌دهد، عبادتش را انجام می‌دهد، شوقش خیلی شدید می‌شود، امام باقر می‌فرماید: من جوان بودم اوائل جوانی‌ام بود یک بار وارد اتاق پدرم شدم به احتمال قوی شب هم بود، چه عبادتی می­‌کرد پدرم، عجب حالی عجب حوصله­‌ای، عجب شوقی، عجب ذوقی، یک عبادت شبانه­‌اش در ماه رمضان همین دعای ابوحمزه ثمالی هر شب کل را می‌خواند با گریه، با حالت وصل، دعا  نمی‌خوانده در مسیر قرب و اتصال بوده این دعا را هم بدرقه راهش داشت دعا را ما می‌خوانیم او دعا نمی‌خوانده، آن دعا برایش پر پرواز بود.

من با دیدن عبادت پدرم زار زار گریه کردم، گریه‌­ام گرفت، که چه تحملی، چه بردباری، چه حوصله­‌ای، چه عبادت عاشقانه­‌ای، چه اشک چشمی، یک جا سلام داد برگشت به من فرمود پسرم چرا گریه می‌کنی گفتم آقا برای شما گریه می‌کنم  دلم می‌سوزد، دلم می‌سوزد، شما از یک طرف پسر پیغمبر و امیرالمومنین و صدیقه کبری هستید، از یک طرف امام معصوم هستید، دلم می‌سوزد، چه خبر است  این عبادت، عنایت بفرمایید عبادت کمّی نبوده نه اینکه هر یک ساعت شصت رکعت نماز می‌خواند عبادت کیفی بوده، یعنی در نمازم خم ابروی تو تا یاد آمد، حالتی رفت که محراب به فریاد آمد، عبادتی که ملائکه را بهت­‌زده کرده از نظر معیار، نه از نظر حرکات بدن، حرکات بدن ر ا که من و شما هم داریم نداریم مگر؟ زین العابدین روزه می­‌گرفت ما هم می­گیریم ما گرسنگی می‌کشیم او هم گرسنگی می‌کشید، اما روزه او معیار خلوصش برای ما قابل ارزیابی نیست.

من خودم که نمی‌­فهمم، چند شب پیش هم گفتم خیلی مسائل این آیات و روایات را درک نمی‌کنم، نمی‌­دانم بی­سواد هستم، کم درس خواندم، کم استاد دیدم استادهای خیلی مهمی هم دیدم یکی از الطافی که خدا ایام طلبگی به من داشت استادهایم بودند استادهای عجیب و  غریب، الان در آن وقت قم هفت هزار طلبه داشت الان چهل هزار طلبه دارد الان نمونه آن استادها یک دانه هم نیست، اصلا معیار حالشان، معیار فکرشان، معیار قلبشان، نمی‌دانم من که خیلی دلتنگ شدم در دنیا خیلی، به شدت احساس غربت می‌کنم.

شما ببینید الان داریم از این اساتید مثلا یک استاد اخلاق من بود درس اخلاق، حاج آقا حسین فاطمی بود، ایشان یک منبر دو پله بود می‌­رفت روی آن منبر درس می‌­داد همین عین ماها که اول منبر خطبه می‌خوانیم او هم خطبه می‌خواند و مثل ما که یک مقدمه می­‌چینیم وارد بحث می‌شویم او هم یک مقدمه می­‌چید پنج شش دقیقه، بعد یک ساعت صحبت می­‌کرد، یک ساعت. حالا فکر کنید ماها که شاگردهایش بودیم پای آن کرسی درس نشسته بودیم می‌­دیدیمش چی به ما می‌د­اد ما چی می­‌گرفتیم ما چه وضعی پیدا می­‌کردیم، یک ده دقیقه که از درسش رد می‌شد می­‌ماند پنجاه دقیقه، پنجاه دقیقه اغلب این زمان ریختن اشک از محاسنش به روی لباسش بند نمی­‌آمد، اینها چطوری خدا را باور کرده بودند چطوری اینها قیامت را باور کرده بودند؟ الان بفرمایید شما به من بگویید این سوره اذا زلزلت الارض را امشب برای ما تفسیر کن؛ «بسم الله الرحمن الرحیم إِذٰا زُلْزِلَتِ اَلْأَرْضُ زِلْزٰالَهٰا  الزلزلة، وَ أَخْرَجَتِ اَلْأَرْضُ أَثْقٰالَهٰا  الزلزلة، وَ قٰالَ اَلْإِنْسٰانُ مٰا لَهٰا  الزلزلة، یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبٰارَهٰا  الزلزلة، بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحىٰ لَهٰا  الزلزلة، یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ اَلنّٰاسُ أَشْتٰاتاً لِیُرَوْا أَعْمٰالَهُمْ  الزلزلة، فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ  الزلزلة، وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ».

چه شد این سوره را خواندم؟ هیچی چه شد؟ اما او که این سوره را می‌خواست بخواند نیم ساعت می‌کشید سوره را رد بشود گریه مهلتش نمی­داد چون وقتی می‌گفت اذا زلزلت الارض آن زلزله صبح قیامت را می­دید و حس می‌کرد «یومئذ یصدر الناس اشتاتا» بعد از آن زلزله مردم گروه گروه از قبرها درمی‌آیند برای اینکه کل اعمالی که در دنیا داشتند را ببینند نه محاکمه بشوند «لیروا اعمالهم» ببینند که خدا بگوید جنابعالی شصت و پنج سال مکلف بودی این مجموع اعمالت، نگاه کن. و بعد هم به آدم بگوید که «اقرأ کتابک»؛ پرونده‌ات را خودت بخوان، من نه بغل دستت قاضی می­‌گذارم نه وکیل نه پیغمبر نه امام، بازخوانی پرونده دنیایت را به کسی نمی‌دهم خودت بخوان، «اِقْرَأْ کِتٰابَکَ کَفىٰ بِنَفْسِکَ اَلْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً»؛ خودم نمره نمی‌دهم، به پیغمبر هم که تو امتش بودی نمی‌گویم نمره بدهد پرونده­‌ات را، به علی هم نمی‌گویم به حسین هم نمی‌گویم، به امام زمان هم نمی‌گویم خواندی حالا خودت نمره بده به پرونده­‌ات، خودت نمره بده. خب من این آیه را خواندم چه شد به من؟ هیچی، کجا هستم الان من؟ روی فکر این هستم بروم خانه بپرسم سحر چی داریم خوشمزه است می‌­چسبد به شکم خوب است، فردا چی؟ خدایا دارد تمام می‌شود یک تکانی به ما بده. یک نوری به ما بده. با دیدن اینگونه استادها چه در اخلاق، چه در فقه، چه در اصول، چه در فلسفه، چه در عرفان، چه در حکمت، این علم قد نمی‌دهد که بفهمم مطلب را. نمی­‌دانم یعنی چه، یا عقلم قد نمی‌دهد، لفظش را باید بگویم و رد بشوم.

اصلا قلب زنده آرامش ندارد جز با خدا، حالا این آیه در قرآن سفارش است من به این سفارش نمی‌خواهم بپردازم «الا بذکر الله تطمئن القلوب»، بیایید قلبتان را با یاد خدا آرامش بدهید، آنها اصلا آرامششان به خدا بود، یعنی قلب آرام به خدا بود، به هیچ چیز دیگر آرام نمی‌شد قلب، دیگر حالا من مثل مادی بزنم زیباترین دختر را در اختیارشان قرار می­‌دادند می‌گفتند بابا عقد کن زنت بشود، قلب آرامش پیدا نمی­‌کرد، دنبال یکی دیگر بود زن و بچه داشتند آرام به آنها نبودند، دوست هم داشتند زن و بچه­‌شان را، ابدا اذیت هم به زن و بچه نداشتند یک ذره، خیلی هم با محبت بودند، اما دل به آنها آرامش نداشت به زمین کشاورزی آرامش نداشت به صنعت آرامش نداشت، به بودن در مردم آرامش نداشت، فقط با خدا آرامش داشت. چه معرفتی بوده آن هم من نمی‌­فهمم. چه عرفانی داشتند، چی بودند.

شما ببینید تحمل این کار را دارید که می‌خواهم بگویم شما هم از من بپرسید تو تحمل این کار را داری من راستش را می‌گویم می‌گویم نه، دروغ هم نمی‌گویم تعارف هم نمی‌کنم. صفوان بن یحیی از اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد در مسجدالحرام زیاد نماز می‌خواند، یکی از دوستانش آمد جلو دید عجب حالی دارد، خیلی نماز می‌خواند، گفت صفوان چی کار داری می‌کنی؟

گفت ما سه شیعه بودیم با هم رفیق جون جونی بودیم یک روز نشسته بودیم یک قراری با هم گذاشتیم که هر کدام­مان زودتر مرد آن دو تای دیگر زنده ماندند تمام نمازهای دوره عمر آنی که مرده و روزه­‌هایش را و زکات دادن­‌هایش را قضا کند، یکی‌مان مرد، ما نماز هفتاد سال عمرش را خواندیم هفتاد سال روزه هم برایش گرفتیم هفتاد بار هم زکات دادیم سالی یک بار، دومی هم مرد، من الان دارم نمازهای دوره عمر باز آن دو تا را که یکیشان را خوانده بود من باز دارم نمازهای دوره عمر آن دو را می‌خوانم روزه­‌هایشان هم سالی سه ماه می­‌گیرم یک ماه برای خودم دو ماه برای آنها، سه بار هم زکات می‌دهم، خب این یک دل خیلی زنده­‌ای می‌خواهد که پر از ذوق باشد پر از شوق باشد، پر از عشق باشد، پر از رغبت باشد نه به رفیقش به نماز، به ایستادن روبروی پروردگار، به حال کردن با خدا، از بعضی جوان­‌ها دلم می‌خواهد بپرسم نمی­بینم­شان که، گاهی در خیابان شنیدم یادر قطار یا در هواپیما، دو جوان با هم صحبت می‌کنند نه اینکه گوش بدهم نه استراق سمع نکردم اما به گوشم خورده به آن یکی می‌گوید نمی­دانی چند شب پیش تا صبح با دو سه تا دختر یک جا بودیم چه حالی کردم، چند سالت است بابا؟ سی سال، یک دفعه به این شکلی که با سه تا نامحرم حال کردی با خدا هم حال کردی که خلقت کرده، چطور با آشناترین آشناها حال نکردی با غریبه­‌ترین غریبه‌­ها حال کردی، چه حالی است این؟ چه حالی است؟ این حال است؟ یا نه یک جهش حیوانی است اسمش را گذاشتی حال، کدام حال؟

این را کی می‌­فهمد؟ که امیرالمومنین می‌گوید می‌آیم مسجد برای عبادت آن هم مسجدهایی که برق نداشت گچ نداشت، پنجره چوبی کهنه داشت، پرده نداشت، کاشی­‌کاری نداشت، خشت بود گل رس بود با سقف چوبی شبها هم پیه سوز روشن می­کرد آنجا را، پیه بز را می‌­ریختند در یک قوطی یک فتیله برایش درست می‌کردند روشن می‌­کردند این روشنایی مسجد بود، می‌گوید بیایم در مسجد خدا را عبادت بکنم برایم لذتش بیشتر از این است که در بهشت انواع نعمت­ها را بخورم، چون آنجا بدنم راضی می‌کنم اینجا محبوبم را راضی می‌کنم این را کی می­فهمد؟ نه من به خدا  نمی­فهمم.

اصلا آدم را دیوانه می‌کند، آنجا در بهشت بدنم را راضی می‌کنم اینجا در مسجد محبوبم را راضی می‌کنم. حالا از قول آنها بگویم اگر روزانه باشد یا شبانه، ندارم جز نوای عاشقانه، پی­‌دیدار رویش رخت بستم، نه صاحبخانه را دیدم نه خانه، زدم در راه عشقش سر به دریا، چو می­زد آتش عشقم زبانه، به گرد کوی او سرگرد بودم به گوشم ناگه آمد این ترانه، چو مردان حقیقت راهرو باش، مگیر از بیم چو کودک بهانه، اگر نوح است کشتیبان مکن باک، از این دریای ناپیدا کرانه.

چو گفتی عاشقم اما روا نیست، مگر از پی کنی سر را روانه، بکوب این راه را با پای همت، مگیر از بیم چون کودک بهانه، الان خود ماها چقدر گرفتار بهانه هستیم، بلند شو نمازت را اول وقت بخوا ن خسته هستم وقت  عالی است برای عبادت بانک کار دارم، یک خیری پیش امده رفیق­هایم منتظرند گفتند نهار بیا باغ­های ونک، یک روز بشینیم با قلم و کاغذ بهانه­هایی که درمی­آوریم یادداشت کنیم ببینیم تا حالا چند هزار بهانه تراشیدیم که به طرف خدا نرویم، بکوب این راه را با پای همت، مگیر از بیم چون کودک بهانه.
منبع:فارس

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین