قاسم صرافان:
یا علی! این کیست میآید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟
او که میآید تو احساس جوانی میکنی
باز یاد رزم و شور پهلوانی میکنی
آمده پیش تو تا مشق سپهداری کند
تا به سبک حیدری تمرین کرّاری کند
میزند زانو که رسمت را بیاموزد، علی!
با چه شوقی بر لبانت چشم میدوزد، علی!
ماندهام در بهت شاگردی که استادش تویی
هم چراغ رفتن و هم نور ایجادش تویی
بارها آن اسم زیبا را شنیدم من ولی
چیز دیگر بود عباسی که تو گفتی علی!
با صدایی مهربان گفتی: بیا عباس من!
تیغ را بردار با نام خدا عباس من!
نور چشمان علی! پیش پدر چرخی بزن
شیرِ من! شمشیر را بالا ببر، چرخی بزن
این چنین با هر دو دستت تیغ را حرکت بده
دست چپ را هم به وزن تیغ خود عادت بده
فکر کن هر حالتی بر جنگ حاکم میشود
دستِ چپ، عباس من! یک وقت لازم میشود
الامان از چشم شور و تیر پنهانی پسر!
کاش میشد چشمهایت را بپوشانی پسر!
بینقاب ای جلوهٔ حُسن خدادادی نجنگ
سعی کن تا میشود بی خُودِ فولادی نجنگ...
تشنهای، فهمیدم از آنجا که شیداتر شدی
تا لبانت خشک شد عباس، زیباتر شدی...
ابوالفضل زرویی نصرآباد:
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتیست
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حُسن تو را نور میبرد بر دوش
شکوه نام تو را حور میبرد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آنکه بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست
بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معاملهای داده است کمتر دست
صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست
هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟
به خون چو جعفر طیار بال و پر میزد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست
حکایت تو به امالبنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی، همه کس دست میدهد اول
فدای همّت مردی که داد آخر دست
به پایبوس تو آیم به سر، به گوشهٔ چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست...
حسن لطفی:
یاشبیر(اشعار دکتر حسن لطفی):
بسمالله الرحمن الرحیم
#ولادت_حضرت_ابالفضل_العباس_علیه_السلام
دِلی دارم و خانهیِ بوتُراب است
سَری دارم و خاکِ عالیجناب است
عوض کرده روز و شَبَم جایِ خود را
که ماهی دمیده پُر از آفتاب است
مرا قبله بابُ الحُسینِ حسین است
مرا نامِ عباس فَصلُ الخِطاب است
حساب و کتابی ندارد دلِ ما
که دیوانهاش بی حساب و کتاب است
نوشته به ایوانِ میخانهی او
که در بزمِ ساقی دعا مستجاب است
من از تاکِ انگورهایِ ضریحش
چنان مست کردم که حالم خراب است
چنان بی خودم کرده بویِ سَبویَش
که پایم هوا و سرم در شراب است
-
از امشب بهشت آفرین است زهرا
که مهمانِ ام البنین است زهرا
-
خدا گِرد گِردَت مداری کشیده
به هر یک صفِ بی شماری کشیده
و در طاقِ عرشش به تصویر سبزی
عَلَم را به دوشِ سواری کشیده
که نصرُمِن الله بر بیرقِ اوست
و در قبضهاش ذوالفقاری کشیده
شَبیهِ علی رویِ دُل دُل نشسته
و در زیرِ پا تار و ماری کشیده
نه اَبرو بگو ذوالفقاری دو پیکر
نه گیسو بگو آبشاری کشیده
اگر حالتِ چشمِمان التماس است
برای حریمش خُماری کشیده
نیازی ندارد به غیر از ضریحت
کسی که به چشمش غباری کشیده
-
رسیدم مرا زیرِ بالَت بگیری
امیری حسین وَنِعمَ الامیری
-
نگاه تو جُز شورِ دریا ندارد
طَنینَت به جز لحنِ مولا ندارد
تو مثلِ حسن کوچه هایت شلوغ است
که بی تو مدینه تماشا ندارد
برای تماشات یوسف رسیده
مدینه ولی بیش از این جا ندارد
من از ارمنیهای شهرم شنیدم
که پیش تو رنگی مسیحا ندارد
پسرهای او جایِ خود ، میشود گفت
که مانندِ عباس زهرا ندارد
گرههای کورِ همه ، صَف کشیدند
که کارَت اگر ، شاید ، اما ندارد
-
اگر کار داری تو هَم با ابالفضل
بگو یا حسین و بگو یا ابالفضل
-
تو مهتابِ نوری برایِ سحرها
تو خورشیدی اما میانِ قَمرها
تو را روزِ اول برایِ حسینش
سوا کرده زهرا برایِ پسرها
مرا منصبِ تو به شاهی رساند
اگر جا دَهی در صفِ رُفتگرها
نقابی بزن وقتِ رزمت به صفین
که ذُوخرالحسینی ...امان از نظرها
از آن دور لشگر تو را خیره دیدند
نیازی ندارد بِپیچَد خبرها
به میدان بیا تا به پایت بریزند
عرقها جگرها و سرها و پرها
جوابِ رَجزخوانیِ تو سکوت است
فقط میرسد صوتِ این المَفَرها
-
عَلَم را بِزن وقتِ طوفانی توست
علی عاشقِ این رجز خوانی توست
-
کسی چون تو بر قلب لشگر نمیزد
کسی چون تو فریادِ حیدر نمیزد
تو در سیزده سالگیات به دشمن
چنان میزدی مالک اشتر نمیزد
چنان گِرد بادی به پا میشُد از تو
که جبریل در پیش تو پَر نمیزد