۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۴ : ۱۵
هرچند وقوع جنگ تحمیلی در زمانی نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی منجر شد تا تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی از زمانی دیرتر از تاریخ شفاهی دفاع مقدس شروع به کار کرد و از این نظر، ضعفهایی دارد، اما تاکنون کتابهای متعددی منتشر شدهاند که پیروزی انقلاب اسلامی و تلاشهای مردم برای به ثمر نشستن آرمان، آرزو و آلامشان را از زبان مسئولان، فعالان و مبارزان در گروههای مختلف و مردم بیان میکنند. در واقع، کتابهای منتشر شده انقلاب را از زبان کسانی نقل کردهاند که خود ارتباطی مستقیم و تأثیرگذار بر این جریان داشتهاند؛ از اعضای گروهها و نحلههای مختلف گرفته تا مردم عادی که تمام آرزویشان در دیدن روی امام(ره) خلاصه میشد.
کتاب «کالکهای خاکی» نوشته گلعلی بابایی و حسین بهزاد از جمله آثار حوزه خاطرات است که از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این اثر خاطرات سردار عزیز جعفری، فرمانده سپاه را روایت میکند. راوی در این اثر که جلد نخست خاطرات او به شمار میآید، عمده خاطرات پیش از انقلاب و حوادث ابتدای انقلاب و جنگ را روایت میکند. کتاب از توصیفی با خانواده راوی از زبان او آغاز میشود، سپس در ادامه ورود او به دانشگاه آغاز میشود و سپس در ادامه، تلاش دانشجویان خط امام و مردم برای به ثمر نشستن انقلاب اسلامی روایت شده است. یکی از نقاط قوت این کتاب، بیان جزئیات حوادث مختلف مانند درج یک مقاله در روزنامه و واکنش مردمی به آن و ... است که نشاندهنده اشراف راوی بر ارزش این خاطرات است.
یکی از بخشهای خواندنی کتاب، روز 12 بهمنماه، دغدغه مردم برای ورود امام(ره) به ایران و تلاش برای محافظت از ایشان است. در این بخش میخوانیم:
سرانجام، دولت غیر قانونی شاهپور بختیار در مقابل صلابت انقلابی تودههای محروم به زانو درآمد. از طریق دوستانمان، در کمیتة استقبال مردمی، مطلع شدیم قرار است حضرت امام روز 12 بهمنماه 1357 به تهران مراجعت کنند.
گرگ و میش غروب 11 بهمنماه 1357، گروه بیست نفره ما دوباره در منزل من جمع شدیم. سحرگاه 12 بهمنماه 1357، قبل از اذان صبح، راه افتادیم به سمت بهشتزهرا(س). چنان که قبلاً هم اشاره کردم، وظیفة گروه حفاظت از جایگاه سخنرانی امام در بهشتزهرا(س) بود. در مکانی نزدیک جایگاه مستقر شدیم. سوز سرمای زمستانی سحرگاه، آن هم در بیابانی درندشت، مثل شلّاق بر بدنمان مینشست؛ اما، آنقدر تشنة دیدار امام بودیم که هیچ سرمایی را احساس نمیکردیم. نماز صبح را همانجا خواندیم.
با روشن شدن هوا سرِ پستهای خودمان مستقر شدیم و منتظر ماندیم تا امام تشریف بیاورند. همزمان، گروهگروه مردم مشتاق، به عشق دیدار امام و شنیدن صحبتهای ایشان، اطراف جایگاه مستقر شدند. هیجان و التهاب ناشی از انتظار مانع آن میشد که گذر زمان را احساس کنیم. هنگامی که هلیکوپتر ترابری S.T.214 حامل امام خمینی در حال فرود آمدن در نزدیکی جایگاه برای پیاده کردن ایشان بود، ابراز احساسات مردم به اوج رسید.
جایی که من پست میدادم با محل استقرار و سخنرانی امام حدود هشتاد متر فاصله داشت. از آنجا کاملاً میتوانستم افراد داخل جایگاه را ببینم. آقایان صدوقی، مطهری، مفتح، و ناطقنوری از افراد حاضر در جایگاه بودند. بعد از جلوس امام خمینی در جایگاه، آیتالله صدوقی بیشتر از بقیة افراد مردم را به نظم و آرامش دعوت میکرد. ایشان با لهجة شیرین یزدی از مردم میخواست سرِ جای خودشان بنشینند تا امام هر چه زودتر بتواند سخنرانیاش را شروع کند. بعد از صحبتهای آقای صدوقی، آقایان مفتح و مطهری هم پشت میکروفن، خطاب به انبوه جماعت، تذکراتی دادند و بعد سخنرانی امام شروع شد ...».
هرچند تحلیلهای فرمانده سپاه در بیان خاطرات کمتر به چشم میخورد و این خود یکی از نقاط قوت آثار در حوزه تاریخ شفاهی محسوب میشود، اما موضع وی در قبال حوادث مختلف نیز خالی از لطف نیست. سردار جعفری در ادامه این خاطرات، به سخنرانی تاریخی امام(ره) میپردازد و فضای کلی جامعه را پس از ورود امام به کشور توصیف میکند:
«سخنرانی آتشین امام خمینی(ره) در بهشت زهرا و کنار مزار شهیدان انقلاب، بهخصوص آنجا که فرمود: «... من دولت تعیین میکنم. من توی دهن این دولت میزنم.» دولتِ غیر قانونی شاهپور بختیار را چنان در منگنه قرار داد که قدرت تصمیمگیری از او و حامیانش بهکلی سلب شد. برعکس، در جبهه انقلاب، با استقرار امام خمینی در مدرسه علوی تهران و سازماندهی دقیقتر نیروهای انقلابی، روال امور در مسیر بهتری قرار گرفت.
چند روز به همین منوال گذشت تا اینکه فرمانداری نظامی تهران و حومه روز یکشنبه، 21 بهمنماه 1357، با صدور اعلامیهای، که در ساعت 2 بعد از ظهر از اخبار سراسری رادیو پخش شد، مقررات منع عبور و مرور را به جای 9 شب تا 5 صبح، از 4:30 بعد از ظهر تا 5 بامداد اعلام کرد. این مانور غیر منتظره بقایای رژیم سلطنتی، که از آن بوی توطئهای شوم به مشام میرسید، خیلی زود و به فاصله کمتر از یک ساعت از زمان پخش آن خبر به وسیلة امام خمینی بیاثر شد. ساعت 4 بعد از ظهر همان روز خبردار شدیم امام، با انتشار اعلامیهای خطاب به اهالی پایتخت، اولاً حکومت نظامی را غیر قانونی اعلام کرده و ثانیاً از مردم خواسته به جای نشستن در منازلشان به خیابانها بریزند و مقررات منع آمد و شد را نادیده بگیرند.
حوالی غروب روز یکشنبه، 21 بهمنماه، بعد از صدور اعلامیه امام خمینی، با خودم گفتم با این فرمان امام دیگر ماندن در دانشگاه و منزل حرام است و باید مثل بقیه مردم کف خیابانها باشم. با چند نفر از رفقای دانشجو مشورت کردم. آنها هم، ضمن تأیید حرفهای من، گفتند: «این اطلاعیه فرمانداری نظامی بوی خیر نمیدهد.» بعد از سرنگونی رژیم و دستیابی انقلابیون به اسناد ساواک، ماهیت واقعی این حرکت مشکوک رژیم در آن روز برملا شد.
... حوالی بعد از ظهر روز دوشنبه، 22 بهمنماه 1357، از آخرین بازداشتی بداقبالی که به جمع ما ملحق شد وضعیت بیرون را جویا شدیم. او گفت: «نگران نباشید. کار اینها تمام است. کل رژیم در حال سرنگونی است.»
ساعت 5 بعد از ظهر، هر چه نگهبانها را صدا زدیم هیچکس جوابمان را نداد. فهمیدیم همه زندانبانهای ما از آنجا فرار کردهاند و ما ماندهایم و خودمان و لاغیر! ناچار با همان دستهای بسته شروع کردیم به شکستن در سلول. با دردسر بسیار بالاخره موفق شدیم از بازداشتگاه خارج شویم. حین جستوجوی ساختمان، تعدادی اسلحه پیدا کردیم و به همان تفنگها مسلح شدیم.
در گوشه و کنار پادگان هنوز نظامیانی بودند که مقاومت میکردند. تعدادی هم، گیج و سردرگم، نمیدانستند چه کاری باید انجام بدهند. همه آن نظامیها را، که حدود صد نفر میشدند، یک جا جمع کردیم و به آنها گفتیم: «چرا بیهوده دارید مقاومت میکنید؟ فرماندهان کلهگنده شما فرار کردهاند. شما هم بهتر است به مردم ملحق بشوید.» بعد از یک ساعت صحبت، آنها کوتاه آمدند و سلاحشان را زمین گذاشتند و تسلیم شدند. در این فاصله تعدادی جوان مسلح انقلابی به داخل پادگان رخنه کردند. ما، وقتی دیدیم نظامیها تسلیم شدهاند، به جوانهایی که داخل پادگان آمده بودند، گفتیم: «این نظامیها داوطلبانه تسلیم شدهاند. شما با آنها کاری نداشته باشید.»
خیلی دوست داشتم بدانم خارج از محوطه بسته آن پادگان چه خبر است. برای همین سریع از پادگان بیرون زدم و با مشاهده اولین تاکسی، که از آنجا رد میشد، به راننده گفتم: «آقا، میدان 24 اسفند؟» راننده تاکسی بیدرنگ گفت: «بپر بالا داش!» با اسلحهای که همراهم بود سوار تاکسی شدم. از راننده پرسیدم: «چه خبر از شهر؟» شنگول و سرحال جواب داد: «همهچیز تمام شده. ممددماغ رفت بَرِ دستِ کورش و داریوش جونش!»
حال و هوای خیابانهای پایتخت هم همین واقعیت را نشان میداد. مردم، از زن و مرد و پیر و جوان، خوشحال و سرمست، مسلح و غیر مسلح، مشغول جشن و پایکوبی بودند ...».
علاقهمندان به تهیه و مطالعه این اثر میتوانند به فروشگاههای انتشارات سوره مهر یا سوره مهر الکترونیک مراجعه کنند.
منبع:تسنیم