۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۶ : ۰۲
حسن لطفی:
گرچه از داغ جوان تا شده ای ما هستیم
و که گفته است که تنها شده ای ما هستیم
تو چرا بار دگر پا شده ای ما هستیم
ما نمردیم مهیا شده ای ما هستیم
رخصت دیدن تو فرصت ما شد اما
نوبتی هم که بود نوبت ما شد آقا
به درخیمه ما نیز هرازگاه بیا
با دل ما سه نفر راه بیا راه بیا
چشمهامان پر حرف است که کوتاه بیا
تو بیا با قدمت گرچه با اکراه بیا
تا ببینی که به تیغ و زره آراسته اند
تند بادند که در معرکه برخاستند
باز میدان ز تو جنبش طوفان با من
تخت از آن تو و پیش تو جولان با من
شاه پیمانه ز تو عهد به پیمان با من
ذره ای غم به دلت راه مده جان با من
آمدم گرم کنم گوشه بازارت را
تا نگاهی بکنی این سر بدهکارت را
به کفم خیرعمل خیرعمل آوردم
دو شکر قند دو شهد و دو عسل آوردم
من از این دشت شقایق دوبغل آوردم
دو سلحشور ز صفین و جمل آوردم
تیغ دارند و پی تو به صلایی رفتند
شیرهایم به پدر نه که به دایی رفتند
دست رد گر بزنی دست ز دامان نکشم
دست از این خیمه رسد از سر پیمان نکشم
بعد از این شانه به گیسوی پریشان نکشم
تیغ می گیرم و پا از دل میدان نکشم
به تو سوگند که یک دشت به هم می ریزم
چشم تا کار کند تیغ و علم می ریزم
دختر مادرم و جان پس در خواهم داد
او پسر داده و من هم دو پسر خواهم داد
جگرش سوخت اگر من دو جگرخواهم داد
میخ اگر خورد به تن، تن به تبر خواهم داد
چادرش را به کمر بست اگر می بندم
دلِ تو مادریُ روضه ی او سوگندم
قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می زد
تازه میکرد نفس را و مجدد می زد
وای از دست مغیره چقدر بد می زد
جای هر کس که در آن روز نمی زد می زد
مادرم ناله به جز آهِ "علی جان" نکشید
دست او خرد شد و دست ز دامان نکشید
وای اگر خواهر تو حیدر کرار شود
حرمم صاحب یک نه دو علمدار شود
لشگری پا و سر و دست تلنبار شود
بچه شیر خودش شیر جگردارشود
در دلم خون تو با صبرحسن می جوشد
خون زهراست که در رگ رگ من می جوشد
وقت اوج دو كبوتر دو برادر شده بود
نیزه و تیر تبرها دو برابر شده بود
خیمه ای سد دو چشم تر مادر شده بود
ضربه هاشان چه مكرر چه مكرر شده بود
روی پیشانی زینب دو سه تاچین افتاد
تا كه از نیزه سر این دو به پایین افتاد
سید پوریا هاشمی:
آخر خودت بگو چقدر ربنا کنم؟
باچشمهای خیس خدا یا خدا کنم؟
وقتی که بی کسی به سراغ تو آمده
در خیمه ام نشینم و دائم دعا کنم
درد غریبی تو به جانم شرر زده
این درد را بگو که چگونه دوا کنم؟
پنجاه سال از تو خجالت کشیده ام
وقتش رسیده دین خودم را ادا کنم
خواهر بلاکش غم و درد برادر است
باید برای تو سپر دست و پا کنم
امروز اگر برای تو از این دو نگذرم
فردا چگونه رو به سوی مصطفی کنم؟!
شاگرد مادرم که برای امام سوخت
وقتش رسیده است به او اقتدا کنم..
روح و روان من جگرم را قبول کن
لطفی نما دو تاج سرم را قبول کن..
سربازهای خواهرت آماده اند اخا
بنگر چگونه پای تو افتاده اند اخا
هرچند کوچکند ولی مرد جنگی اند
هرچند کوچک اند علی زاده اند اخا
در اضطراب رد شدن از جانب تواند
از دیشب است که سر سجاده اند اخا..
از من اسیر عشق شدن ارث برده اند
هستند چون اسیر تو آزاده اند اخا..
وسع کم مرا به بزرگی خود ببخش
این دو برای پیشکشی مانده اند اخا
دیگر نگو دو خوشه انگور زینب اند
دیگر رسیده اند دگر باده اند اخا
ایراد سن و سال نگیر از دو غنچه ام
وقتی قسم به فاطمه ات داده اند اخا
رحمی نما به سوز دل و گریه هایشان
دار و ندار من پدری کن برایشان..
دارند میروند تو حسرت نکش فقط
جانم فدات بار مصیبت نکش فقط
نذر من است پای تو ارباترین شوند
از نیزه دار و حرمله منت نکش فقط
حلا که دین من به تو قدری ادا شده..
حرفی وسط ز عمق جنایت نکش فقط
آرام باش بر سر بالینشان حسین
تو پای از رکاب به سرعت نکش فقط
من راضیم در شاخه گلم را نیاوری
باکام تشنه اینهمه زحمت نکش فقط
درخیمه مانده ام که نبینی غم مرا
آقای خوب من تو خجالت نکش فقط
مردی نمانده غصه نخور زینبت که هست
جانم فدات ناله غربت نکش فقط
مویم سفید شد به تماشای عشق تو
من مادر شهید شدم پای عشق تو..
مسعود اصلانی:
لشکر کوفه به میدان دو برادر می دید
کربلا بار دگر عرصه ی محشر می دید
وقت تکبیر شد و گفت که ما شاالله
پسر فاطمه رزم دو دلاور می دید
بین میدان بلا رزم نمایان کردند
رزمشان کاش که می شد خود مادر می دید
عاقبت هر دو نفر را به دم تیغ زدند
بدنی داشت به خود زخم مکرر می دید
بی هوا نیزه تنی را به زمین دوخت و رفت
حنجری داشت به خود تیغه ی خنجر می دید
کاکل هر دو به دستان حرامی ها بود
دو بدن داشت به خود زخم برابر می دید
چشم ارباب پس از اکبر و قاسم به زمین
بار دیگر دو بدن پاره و بی سر می دید
خونجگر بین حرم مادرشان بی تاب است
شد دلش قرص که هم پای غم ارباب است
مهدی مقیمی:
بعد از علی اکبر عوض شد کربلایت
حتی عوض شد ناله هایت گریه هایت
غیر از زمانی که رقیه پیشت آمد
کمتر شنید اهل حرم حتی صدایت
دیدی سکوت تو حرم را زیر و رو کرد
دایی مگر مُردند خواهر زاده هایت
اصلا خدا ما را برایت آفریده
تا که کند ما را فدایت خاک پایت
مادر درون خیمۀ خود بغض کرده
می ترسد اینکه رد کنی ما را ، فدایت
زهرا به استقبال ما می آید امروز
به شرط اینکه پشت ما باشد دعایت
وقتی بنا باشد اسیر شمر باشیم
بهتر همان که جان دهیم اینجا برایت
حج تو با قربانی ما عاشقانه است
ما را پذیرا باش مولا در منایت
دایی حسین انگار دیگر مهلتی نیست
دیدار بعدی روی نیزه در هوایت
علیرضا شریف :
شكوهِ عاطفه را بینِ معجرش می برد
دعایِ قافله ای در پیِ سرش می برد
به سمتِ قبله گرفته قنوتی از حاجت
در آرزویِ اجابت به مَحضَرش می برد
غزل غزل و تَصَدَّق عَلَیَّ می خواند و
به شوقِ آتش و پروانگی پرش می برد
در اوجِ مادریش هاجری دو اسماعیل
برایِ فِدیه شدن پایِ دلبرش می برد
دو ماه پارۀ خیمه، دو تا جگر گوشه
به پای بوسیِ آقا و سرورش می برد
اگر خدای نكرده گره به كار افتاد
گره به رو سریش حرزِ مادرش می برد
كمی تسلی خاطر به رسمِ همدردی
برایِ داغِ جگر سوزِ اكبرش می برد
صدایِ مُلتَمِسَش بسكه بُغض و لرزش داشت
توانِ گفتنِ نه، از برادرش می برد
نخواست شاهدِ شرمِ برادرش باشد
میانِ خیمه به زانویِ غم سرش می برد
كشید چادرِ خود را به صورت و در دل
به آه، حسرتِ سروِ صنوبرش می برد
ندید اینكه چگونه حسین قرآنِ
ورق ورق شده از چنگِ لشكرش می برد
میانِ هلهله ها تا شعاعِ چندین متر
هر آنچه ریخت از آن دو كبوترش می برد
ندید با چه دلی یك تنه به دارُالحَرب
به رویِ دست دو تا یاسِ پرپرش می برد
ندوخت چَشم به چَشمِ حسین تا وقتی
نگاهش از سرِ نِی جان ز پیكرش می برد
چقدر صبر و تحمل، چه عزتِ نفسی
كه داغِ قافله بر قلبِ مضطرش می برد
و از صلابتِ او نیزه دار لَج می كرد
سرِ محمد و عون از برابرش می برد
مصطفی هاشمی نسب:
هر چه از روز واقعه می رفت
دل عاشق به شور می افتاد
داشت کم کم غروب می آمد
داشت از عشق دور می افتاد
یک به یک جمع عاشقان را دید
که چـگونه پی لقــا رفتنـد
مثـل پروانـه ها، پرسـتوها
بهر دیــدار با خـــدا رفتند
با خودش زیر لب سخن می گفت:
خیمه ها خالی از دلاورهاست
نوبتـی هـم اگر حســـاب کند
نوبت انقــلاب خواهــرهـاست
در یـم عاشــقی شنــاور شد
دل خــود را به مـوج دریــــا زد
هر چه از عشق می رسد نیکوست
رفت مجنــون و رو به لیـلا زد
به کمر بست جوشـن خود را
مثل مـادر حماسـه بر پا کرد
رفت و استـاد در برابر شاه
با فغـان اســتغاثه بر پـا کرد؛
ای سلیمان به درگه کرمت
ســینـه ای پــر ز آه آوردم
گرچه مورم، به پیشگاه شما
بر ســر دوش، کــاه آوردم
ای که بر دیگـران نظــر داری
خاطرت هست خواهری داری؟
خاطرت هست کنج این خیمه
وارث آه مـــــادری داری ؟
پیش این چشم های خیره به ما
دوست دارم که رو سفید شوم
بنت و اُخـت شـهیدم و حالا
پیـش تو مــادر شـهید شوم
زِینِ أب هستم و جگر دارم
تا سـر جـان تو را هوا دارم
عاشقی را تمام خواهم کرد
جای یک تیغ، من دو تا دارم
این دو تا پیش کش که می بینی
هدیـه ی من بــه انقـلاب تـوأند
جای جــامه به تن کفـن کردند
تـا بـدانی در التهـــاب توأند
بهـر زینب اگـر پسر هستند
هر دو تا بهر تو سپر هستند
هر دو شاگرد درس عباسند
اهل رزمیدن و خطر هستند
لب خود تر کن و تماشا کن
رزم این بچـه شیــرهـایم را
پیششان یا علی بگو و ببین
غیــرت ایـن دلیـرهـایم را
دست رد کم بزن به سینۀ من
کاسه ی صبر من سرآمده است
رمز فتح دل تو دست من است
نوبت ذکر مـادر آمـده است...
دست رد می زنی به سینۀ من؟
سینه و میخ در که یادت هست!
قصد داری که بگذری از من؟
سیلی در گذر که یادت هست!
روضه خواند و گرفت حاجت خویش
وه که ایـن زن چـه بـاوری دارد
همه گفتند خوش به حال حسین!
چه وفـــادار خـواهـری دارد
...با همان اسم رمز یا زهرا
سوی جبهه شتاب می کردند
در دل بی قــرار مادرشــان
گوئیــا قنـد آب می کــردند
جواد حیدری :
گفتن از زینب و عشقش به تو کار زهراست
زینبی که همهی دار و ندار زهراست
پرورش یافتهی باغ و بهار زهراست
باعث فخر همه ایل و تبار زهراست
عمه نه؛ مادر سادات پس از زهرا اوست
هیچ کس ثانی زهرا نشود، تنها اوست
خواهرت هست و بر این فیض مباهات کند
همه را مست خودش وقت مناجات کند
قبل تکبیر اذان با تو ملاقات کند
بهتر از حضرت عباس مواسات کند
شیرزن نه به خدا خالق غیرت زینب
حافظ خانهی توحید و امامت زینب
نشر این عشق فقط از کرم زینب توست
عاشقی مشق شده با قلم زینب توست
هرچه غم در دل ما هست غم زینب توست
سرّ تربت که شفا از قدم زینب توست
کربلا جلوهگهِ محترم زینب شد
پیشتر از حرم تو حرم زینب شد
آمده تا که دوباره همه را مات کند
اینکه پیش از همه عاشق شده اثبات کند
نذر اولاد تو یک قافله سادات کند
تو دهی اذن و بر این ذهن مباهات کند
نه نگو ورنه قسم بر لب زینب آید
نام زهرا ببرد تا که گره بگشاید
این دو یوسف دو غلام علی اکبر هستند
این دو تا آبروی عترت جعفر هستند
آشنا با همه آیات مطهر هستند
تربیت یافتهی ساقی لشگر هستند
این جگرگوشه و آن پارهتن زینب توست
این حسین و دگری هم حسن زینب توست
حرمله کو که سهشعبه به کمان بگذارد
کو سنان نیزه به جسم دو جوان بگذارد
شمر کو پا به روی سینهشان بگذارد
سرشان را ببرد روی سنان بگذارد
تنِشان را به سُم مرکبشان بسپارد
تا که دست از سر تو قوم لعین بردارد
منبع : امام رئوف ، اشعار ارسالی ، حسینیه