۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۱ : ۱۵
علی مشهوری :
حال و روزش با نوای عشق بهتر میشود
هر که چشمش در میان روضه ها تر میشود
این دل سنگم که جای خود،شنیدم از کسی
ریگ های دشت با نام تو گوهر میشود
نوکری پستم ولیکن دلخوشم ازاینکه من
روزگارم با غلامی شما سر میشود
از شما دورم ولی شب های جمعه این دلم
می پرد تا صحن تو،مثل کبوتر میشود
با نوای یا حسین و ذکر شور یا حسن
دل اسیر نام های دو برادر میشود
کاروان را باز گردان ای عزیز فاطمه
در همین جا قلب زینب زار و مضطر میشود
بازگرد آقا که با دست پلید حرمله
غنچه ی شش ماهه ی باغ تو پرپر میشود
دخترت بی سایبان و خواهرت بی همسفر
جعفرت بی پیکر و عون تو بی سر میشود
چند روز بعد در این سرزمین پربلا
صحبت از دزدیدن خلخال و معجر میشود
چند روز بعد در گودال بین تیغ وتیر
حنجرت درگیر با تیزی خنجر میشود
هادی ملک پور :
می سوزم و چون آتشی در احتراقم
آه ای اجل از چه نمی آیی سراغم
این دشت نیت کرده یارم را بگیرد
ای مرگ مرهم شو بر این زخم فراقم
با اشتیاق دیدن او زنده ماندم
آخر چه خواهد کرد غم با اشتیاقم
بوی جدایی می وزد در این بیابان
از رفتنت حرفی مزن چشم و چراغم
از لحظه ای که پا دراین صحرا نهادیم
هر لحظه من دلواپس یک اتفاقم
جان یکی را تیر و خنجر می ستاند
جان یکی را تشنگی ، جان مرا غم
اینجا سرت را روی نی می بینم آخر
آتش بگیرد دامن گلهای باغم
با خنده اش دشمن نمک ریزد به زخمم
تنهایی ات داغی شده بر روی داغم
محمد مهدی رافع:
در سکوت شکسته ی صحرا
کاروانی ز دور شد پیدا
کاروان عشیره ی سادات
کاروان قبیله ی طاها
کاروان سلاله های رسول
کاروان امام عاشورا
کاروان عزیزِ حضرت حق
پنجمین آفتاب اهل کسا
دشت در زیر پایشان لرزان
دشت نه ! بلکه هفت سقفِ سما
همگی نور چشم پیغمبر
همه مجنون صفت همه لیلا
همه شان لاله روی، چون یوسف
همگی مستجاب، چون عیسی
یاد تیغ و ترنج می افتد
هر که بیند جمال آن ها را
یکطرف روح آیه ی تطهیر
یکطرف معنی "ذوی القربی"
پور زهرا و ساقی و اکبر
در مثل، کعبه و صفا و منا
این طرف یادگار های حسن
به نهایت مؤدّب و شیدا
علم کاروان به همراهِ
مشک، بر دوش حضرت سقا
خیل ناموس حضرت حیدر
"همه در پرده های حجب و حیا"
پرده دار مخدّرات حرم
شیر غرانِ بیشه ی لیلا
باد، اینجا اجازه می گیرد
پرده را جا به جا کند حتی
چشم دشمن هزار فرسخ دور
نه ز صورت، که قامت آنها
محملی بی رکاب می آید
محملی محترم چو عرشِ خدا
دور تا دور آن بنی هاشم
پیش رو، پور حضرت زهرا
عِزّ و جاه و شکوه می بیند
هر که از راه میرسد اینجا
تا که گاهِ نزول می آید
ناگهان دشت می شود غوغا
دیده ها سوی خاک می افتد
تا که زینب زمین گذارد پا
ثانیِ حیدر است میگیرد
زیر بازوی زینب کبری
زانوانی غیور می آید
که شکوه حرم کند معنا
چشم بد دور، ناید آن روزی
کاروان را نظر زنند اعدا
ناید آن روز که عزیز بتول
در بیابان شود تک و تنها
علی اشتری :
رنگ ها رنگ خزان است بیا برگردیم
این سفر بار گران است بیا برگردیم
صحبت از جایزه و ملک ری و گندم بود
خواهرت دل نگران است بیا برگردیم
چشم شوری به علی اکبرتان خیره شده
قصه ی مرگ جوان است بیا برگردیم
صحبت از دیده ی دریایی عباس شده
تیرها بین کمان است بیا برگردیم
ساربان خیره شده بر خَم انگشتری ات
خنجرش نقره نشان است بیا برگردیم
خواب دیدم که سرت بر سر خاک افتاده
رنگ این خاک همان است بیا برگردیم
یک طرف این همه زن در طرف دیگر جنگ
لشگری چشم چران است بیا برگردیم
سید پوریا هاشمی :
این قافله هرچه شتابش بیشتر شد
دلشوره های آفتابش بیشتر شد
جای تمام نخلها لشگر درآمد
باهر قدم یعنی سرابش بیشتر شد
یک محمل و هجده نگهبان دلاور
ماهی که هر منزل حجابش بیشتر شد
پایین که می آید ز محمل قاسمش هست
عباس هم آمد رکابش بیشتر شد
از اسم اینجا میشود حس عطش کرد
سقا رسید و مشک آبش بیشتر شد
چشم حسین افتاد بر سرنیزه هاشان..
دید اکبرش را اضطرابش بیشتر شد
خیره به طغیان فرات است آه اما
دلواپسی های ربابش بیشتر شد
شش ماهه هم فهمید اینجا قتلگاه است
بی تابی هنگام خوابش بیشتر شد
راوی نوشته روز عاشورا که آمد
تیر سه شعبه پیچ و تابش بیشتر شد
بستند با هر زحمتی بر نی سرش را
بالای نی کار طنابش بیشتر شد
شرم رباب از چشمهای شیرخوارش
از رفتن بزم شرابش بیشتر شد
ده روز دیگر همسفر باشمر هستند
مجروح سیلی سنان یا شمر هستند
سید پوریا هاشمی:
سایه ات تا روز محشر بر سر من مستدام..
بهجة قلبی علیک دائما منی السلام..
قرص قرص است از کنارت بودنم دیگر دلم..
تکیه گاه شانه های خسته ام در هر مقام..
پابه پایت آمدم یک عمر همدل همنفس
پابه پایت آمدم هرجاکه رفتی گام گام
باتو این پنجاه سال احساس عزت داشتم..
با تو در محمل نشستم در کمال احترام
با تو تا اینجا رسیدم بی غم و بی دردسر
با تو میگویند از امنیتِ من خاص و عام..
اسم اینجا را که گفتی سینه ام آتش گرفت
شعله ور شد خاطرم از غصه های ناتمام..
نخل می بینم؟!و یا اینکه سپاه آورده اند..
سرنوشت ما چه خواهد شد اخا ماذا الختام؟
با تو دارم سایۀ سر با ابالفضلت رکاب
بی تو وای از ناقۀ بی محمل و اشک مدام..
با تو دور خیمۀ اهل حرم آرامش است..
بی تو وای از آتش افتاده بر جان خیام..
با تو هرصبح آفتاب اول سلامم میکند
بی تو زینب میرود بی پوشیه بازار شام..
با علی اکبر عصای دست پیری داشتم
بی علی اکبر من و باران سنگ از روی بام
با تو دست هیچکس حتی به سمت من نرفت..
بی تو ما را می برند اشرار تا بزم حرام..
محمود ژولیده :
قدری به سینه آه برایم بیاورید
پیراهن سیاه برایم بیاورید
اخبار بین راه برایم بیاورید
تربت ز قتلگاه برایم بیاورید
دارد حسین می رود انگار کربلا
دارد دل رسول خدا می شود مذاب
می ریزد اشک روضه ز چشم ابوتراب
شد نوحه های فاطمه هم نالۀ رباب
کودک چقدر می خورد از نهر آب، آب
دارد عجیب قصۀ غمبار ، کربلا
این نالۀ دمادم زهرای اطهر است
زینب بدان که کرب و بلا پر ز لشگر است
تا چند روز بعد ، حسینِ تو بی سر است
آنروز روز غارت خلخال و معجر است
بدتر ز روضۀ در و دیوار ، کربلا
گریان توست مادر تو ای حسین من
بر نیزه می رود سر تو ای حسین من
گردد اسیر خواهر تو ای حسین من
گردد یتیم دختر تو ای حسین من
تا شام و کوفه همره اغیار ، کربلا
عباس من تو دور و بر کاروان بمان
همراه زینب و کمک بانوان بمان
پشت و پناه لشگر و پیر و جوان بمان
پیش حسین من به تمام توان بمان
بی تو نداشت سید و سالار ، کربلا
این قافله به سوی شهادت روانه است
شب نامه های مردم کوفه بهانه است
از غربت حسین هزاران نشانه است
در انتظار زینب من تازیانه است
زینب کجا و کوچه و بازار ، کربلا
انگار بوی پیرهنی را شنیده اند
اینها حدیث بی کفنی را شنیده اند
این سمّ اسبها بدنی را شنیده اند
این نیزه ها لب و دهنی را شنیده اند
رفت از مدینه تیزیِ مسمار ، کربلا
مادر هنوز پهلوی من درد می کند
این زخمهای بازوی من درد می کند
جای کبودیِ روی من درد می کند
خوردم زمین و زانوی من درد می کند
وای از حدیث سیلی خونبار ، کربلا
روزی که وقت آمدنِ لشگرم رسد
ایام دادخواهیِ از داورم رسد
مهدیِ من به داد دل مضطرم رسد
هم انتقام غنچه گل پرپرم رسد
پس مرگ بر منافق و کفار ، کربلا
حسن لطفی :
بند بندم همه چون برگ خزان می لرزد
کیست اینجا که دلم درد کشان می لرزد
بین این دشت پر از خار چو طفلان حرم
بیشتر قلبم از این لشگریان می لرزد
بار مگشا و مزن خیمه بدین جا که زمین
زیر سنگی شمشیر زنان می لرزد
خواهرت در غم این خاک چنین می سوزد
مادرت از غم این سوز چنان می لرزد
بس که بر چشم علمدار تو دارند نگاه
دخترت از نظر زخم زنان می لرزد
کیست آن مرد کمان دار که این سوی رباب
با تماشای همین تیر و کمان می لرزد
حسن لطفی :
در دلش درد بی دوا عمه
در گلو بغض بی صدا عمه
که رسیده به کربلا عمه
همه سرها به زیر تا عمه
می گذارد قدم کجا زینب
پرده از محملش که بگشاید
صف به صف از فرشته می آید
همه چشم انتظار، او باید
آید اینجا جلوس فرماید
پشت پرده پر از دعا عمه
اکبر عطر و گلاب می گیرد
بچه را از رباب می گیرد
رونق از آفتاب می گیرد
تا عمو جان رکاب می گیرد
هست در اوج کبریا عمه
حال اینجا کلافه اش کرده است
چند معجر اضافه آورده است
در دل خویش روضه پرورده است
جگرش خون و سینه پر درد است
جگرش بر نینوا عمه
چنگ زد دامن برادر را
بوسه ای زد دوباره حنجر را
و نشان داد سمت دیگر را
نخلها را نه،حجم شکر را
ناله می زد ز کربلا عمه
همه جا تیر هست و شمشیر است
قمزه هست و صدای تکبیر است
چقدر آنطرف کمانگیر است
تو بگو آن سه شعبه هم تیر است
گفت از جمع عمه ها عمه
وای بر من رباب رفت از حال
وای بر من از اینهمه اطفال
وای از آن جماعت خوشحال
وای از تلٍّ و وای از گودال
همه بر سر زدند با عمه
زخم آورده بر جگر بزند
بر علمدارمان نظر بزند
با لب تیغ با تبر بزند
سنگ آورده بیشتر بزند
بی تو افتاده در قفا عمه
بر سرت بی حساب می ریزند
بی حساب و کتاب میریزند
پیش چشم تو آب می ریزند
سرِ طفلِ رباب می ریزند
غرق در نوحه و نوا عمه
سر گودال گیر می افتی
بعد از آن به زیر می افتی
دست پیر و صغیر می افتی
نخ نما چون حصیر می افتی
چه کند پای بوریا عمه
بعد از تو به غیر شامی نیست
خواهرت هست جز حرامی نیست
بسته گفتم که احترامی نیست
آتش افتاده و خیامی نیست
چادرش زیر دست و پا عمه
منبع : اشعار ارسالی ، حسینیه