۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۰ : ۱۱
سرویس شعر آیینی عقیق :به مناسبت فرا رسیدن ایام ولادت امام رضا (ع) و دهه کرامت عقیق تعدادی از جدید ترین اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند.
علیرضا قزوه :
خراسان در خراسان نور در جان تو میچرخد
مگر خورشید در چاک گریبان تو میچرخد؟
خراسان مُهر دریا میشود با گامهای تو
به دست ابرها تسبیح باران تو میچرخد
اگر شوق وصالت نیست در آیینهها، درها
چرا آیینه در آیینه، ایوان تو میچرخد
طواف عاشقان هم بر مدار چشمهای توست
سماع صوفیان هم گرد عرفان تو میچرخد
به سقّاخانه ات زیباست رقص کاسههای نور
در این پیمانه، آن پیمانه، پیمان تو میچرخد
بیابان در بیابان گرگ شد، هر کوه، صیّادی
چقدر آهوی زخمی در شبستان تو میچرخد
در این آدینه لبریز از آغاز گل، شاعر!
شروع تازهای در بیت پایان تو میچرخد
مهدی رحیمی :
پرواز خواهم کرد سویت، پر که باشد
پر چونکه باشد می پرم باور که باشد
شاه و گدا فرقی نخواهد داشت این است
درک کریم از اینکه پشت در، که باشد
آری رضا گفتن مؤثر بوده برلب
تاثیر دارد خطبه بر منبر که باشد
مثل شراب از سرکه بودن ها گذشتیم
پای طلب معنی ندارد سر که باشد
دیگر نمی آیم من از باب الجوادت
روی لبم سوگند بر مادر که باشد
قم می شود دروازه ی مشهد یقینا
حرف برادر می شود خواهر که باشد
وقت وداع اینجا ضریحت را همیشه
شش گوشه می بینم دو چشمم تر که باشد
محمد مهدی عبداللهی :
بر گنبد تو ،دست توسّل مى زد
بر مصحف نام تو تفأّل مى زد
اینگونه شفاعت تو را حاجت داشت
"خورشید" كه سوى حرمت زل مى زد
علی زمانیان :
آره تنهایى رو خیلى دوست دارم
مخصوصا وقتى تو مونسم باشى
اون روزى كه هیچكى نیست دور و برم
تو رو جون مادرت قسم، باشى
اگه قسمتم نشه حرم بیام
یه سلام عرض مى كنم از دور آقا
لحظه هاى آخرم منتظرم
مثل سلمانىِ نیشابور آقا
من با هیچى مثل رفت و آمد از
صحن سقاخونه حظ نمى كنم
یه دقیقه موندن تو حرم و
باهمه دنیا عوض نمى كنم
حرمت اینقده جاى خوب داره
كه یه گوشه ى مشخص ندارم
وقتى فكر و ذكر من امام رضاست
دیگه فرصت واسه هیچكس ندارم
همه لحظه هایى كه از عمر من
توى این حرم گذشتُ دوست دارم
كفشامم فهمیدن از بس اومدم
خیلى كفشدارى هشتُ دوست دارم
مهدی نظری :
باز در عرش خدا ولوله برپاشده است
دري از عرش به سمت دل ما واشده است
ازدحام است درِبيت امام هفتم
جن و انس و ملك آنجاست چه غوغا شده است
همگي با دلتان راهي آنجابشويد
همه تبريك بگوييد كه بابا شده است
آنكه عالم همگي محو جمالش هستند
به رخ گل پسرش محو تماشا شده است
آمده آنكه نوشتند شبيه زهرا
پاره جان و تن حضرت طاها شده است
پسر حضرت موسي به جهان آمده و
پاركابش همه جا حضرت عيسي شده است
السلام اي همه جا حضرت خورشيد شده
روز ميلاد تو در هر دو جهان عيد شده
با تو هر روز خراسان به خودش مي بالد
نه خراسان همه ايران به خودش مي بالد
نه خراسان و نه ايران به خداوند قسم
همه عالم امكان به خودش مي بالد
چونكه روي لب تو لحظه به لحظه جاريست
ثانيه ثانيه قرآن به خودش مي بالد
منتسب بر تو شده گنبد و ايوان طلا
اين شده گنبد تابان به خودش مي بالد
من قسم مي خورم اين واژه برازنده توست
با شما واژه سلطان به خودش مي بالد
چونكه درگوشه ايوان تو جا خوش كرده
برسرخوان تو مهمان به خودش مي بالد
يوسفان در دو سرا محو رخ ماه تو اند
پادشاهان جهان بنده درگاه تو اند
سجده در گوشه ايوان طلايي عشق است
نوكري بر سركوي تو خدايي عشق است
هر كسي عاشق پابوسي ليلاي خود است
در دم مرگ كنارم تو بيايي عشق است
ضامن آهوي صحرا شدنت جاي خودش
اينكه در روز جزا ضامن مايي عشق است
تا ابد قبله نماي دل من سمت شماست
اينكه در كشور ما قبله نمايي عشق است
همه عرش و زمين را به گدايي بدهند
باز مي گويد از اين خانه گدايي عشق است
كعبه و كرب و بلا هر يكشان عرش خداست
اينكه هم كعبه و هم كرببلايي عشق است
اي كه در كشور ما عرش معلا داري
آنچه خوبان همه دارند تو يكجا داري
اي كه در چهره خود شمس منور داري
در شجرنامه خود نام پيمبر داري
نوه صادقي و ذريه شيرخدا
خوش به حال تو كه چون فاطمه مادر داري
فرصت جنگ نشد تا كه بفهمند همه
تو به بازوي خودت قدرت حيدر داري
همه در صحن تو مشغول به کاري هستند
چقدر دور وبرت خادم ونوكر داري
چه بزرگان كه ميان حرمت خاك شدند
توخودت ماهي و دور و برت اختر داري
با جوادت برو در سوريه زينب تنهاست
تو حسين ابن علي هستي و اكبرداري
تيغ بردار و پناه حرم زينب شو
ماسپاهيم و تو صاحب علم زينب شو
تو خودت بر سر دوشت علمش را داری
در دلت روضه ی آن قد خمش را داری
گرچه در کشور ما از حرم او دوری
از همین دور هوای حرمش راداری
بارها سوریه رفتی به طواف حرمش
حتم دارم که غبار قدمش را داری
بار آخر که رسیدم حرمت، محزون بود
به گمانم که تو در سینه غمش راداری
بکش آهی که پلیدان همگی دق بکنند
مطمئنم که تو در سینه دمش را داری
بنویس عمه من خود سپرمولا بود
بنویس از ته دل، تو قلمش راداری
بنویس عمه ما مثل دری در صدف است
هر که توهین بکند با خود مولا طرف است
محمد جواد پرچمی :
باز در عرش خدا ولوله برپاشده است
دري از عرش به سمت دل ما واشده است
ازدحام است درِبيت امام هفتم
جن و انس و ملك آنجاست چه غوغا شده است
همگي با دلتان راهي آنجابشويد
همه تبريك بگوييد كه بابا شده است
آنكه عالم همگي محو جمالش هستند
به رخ گل پسرش محو تماشا شده است
آمده آنكه نوشتند شبيه زهرا
پاره جان و تن حضرت طاها شده است
پسر حضرت موسي به جهان آمده و
پاركابش همه جا حضرت عيسي شده است
السلام اي همه جا حضرت خورشيد شده
روز ميلاد تو در هر دو جهان عيد شده
با تو هر روز خراسان به خودش مي بالد
نه خراسان همه ايران به خودش مي بالد
نه خراسان و نه ايران به خداوند قسم
همه عالم امكان به خودش مي بالد
چونكه روي لب تو لحظه به لحظه جاريست
ثانيه ثانيه قرآن به خودش مي بالد
منتسب بر تو شده گنبد و ايوان طلا
اين شده گنبد تابان به خودش مي بالد
من قسم مي خورم اين واژه برازنده توست
با شما واژه سلطان به خودش مي بالد
چونكه درگوشه ايوان تو جا خوش كرده
برسرخوان تو مهمان به خودش مي بالد
يوسفان در دو سرا محو رخ ماه تو اند
پادشاهان جهان بنده درگاه تو اند
سجده در گوشه ايوان طلايي عشق است
نوكري بر سركوي تو خدايي عشق است
هر كسي عاشق پابوسي ليلاي خود است
در دم مرگ كنارم تو بيايي عشق است
ضامن آهوي صحرا شدنت جاي خودش
اينكه در روز جزا ضامن مايي عشق است
تا ابد قبله نماي دل من سمت شماست
اينكه در كشور ما قبله نمايي عشق است
همه عرش و زمين را به گدايي بدهند
باز مي گويد از اين خانه گدايي عشق است
كعبه و كرب و بلا هر يكشان عرش خداست
اينكه هم كعبه و هم كرببلايي عشق است
اي كه در كشور ما عرش معلا داري
آنچه خوبان همه دارند تو يكجا داري
اي كه در چهره خود شمس منور داري
در شجرنامه خود نام پيمبر داري
نوه صادقي و ذريه شيرخدا
خوش به حال تو كه چون فاطمه مادر داري
فرصت جنگ نشد تا كه بفهمند همه
تو به بازوي خودت قدرت حيدر داري
همه در صحن تو مشغول به کاري هستند
چقدر دور وبرت خادم ونوكر داري
چه بزرگان كه ميان حرمت خاك شدند
توخودت ماهي و دور و برت اختر داري
با جوادت برو در سوريه زينب تنهاست
تو حسين ابن علي هستي و اكبرداري
تيغ بردار و پناه حرم زينب شو
ماسپاهيم و تو صاحب علم زينب شو
تو خودت بر سر دوشت علمش را داری
در دلت روضه ی آن قد خمش را داری
گرچه در کشور ما از حرم او دوری
از همین دور هوای حرمش راداری
بارها سوریه رفتی به طواف حرمش
حتم دارم که غبار قدمش را داری
بار آخر که رسیدم حرمت، محزون بود
به گمانم که تو در سینه غمش راداری
بکش آهی که پلیدان همگی دق بکنند
مطمئنم که تو در سینه دمش را داری
بنویس عمه من خود سپرمولا بود
بنویس از ته دل، تو قلمش راداری
بنویس عمه ما مثل دری در صدف است
هر که توهین بکند با خود مولا طرف است
محمود مربوبی :
باز هم ناله و فریاد دلم می خواهد
هشتمین نور خداداد دلم می خواهد
شوق پابوسی شیرین به سرم افتاده
من اگر تیشه فرهاد دلم می خواهد
دست بر سینه، سلامی و سپس اذن دخول
گوشه صحن گوهر شاد دلم می خواهد
به امیدی که رضا ضامن من هم بشود
شده ام آهو و صیاد دلم می خواهد
همه با دست پر از سمت حرم می آیند
از همان که به همه داد، دلم می خواهد
از همان جنس نگاهی که در آن سلمانی
به سیه کاسه ای افتاد، دلم می خواهد
هر کجا رفته ام این درد مداوا نشده
چقدر پنجره فولاد دلم می خواهد
یا معین الضعفا ، جان جوادت مددی
که ز دستان تو امداد دلم می خواهد
قاسم صرافان :
صدای ذکر تو شب را فرشته باران کرد
عبور تو لب «شیراز» را غزل خوان کرد
«کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست»
بیا که چشم و دلت شهر را چراغان کرد
چو خواهرت که ز «دریاچه ی نمک» دل برد
هوای زلف تو دریاچه را «پریشان» کرد
نه شیخ شهر، تو شاهی که با چراغ رسید
و برق عشق تو ما را گرفت و انسان کرد
ولی چه حیف که آن طره ی خیال انگیز
چه زود آمد و دل برد و روی پنهان کرد
چه اشک ها که ضریحت به گونه ها جاری
چه دردها که خدا با دل تو درمان کرد
شرابِ خون تو جوشید و جان «حافظ» را
به جرعه ای غزل از جام غیب مهمان کرد
و گنبد تو برای دل کبوترها
چه مهربان شد و پرواز را چه آسان کرد
سفر اگر چه چنین ناتمام ماند، ولی
صدای پای تو «شیراز» را «خراسان» کرد
رحمان نوازانی :
چه رودها که شب و روز عازم سفرند
به دست بوسی دریا همیشه مفتخرند
به نام رازق نان و رطب ملائکه هم
نشسته اند که از سفره تو نان ببرند
دعای خیر تو پشت تمام انسانهاست
کبوتران دعایت همیشه در سفرند
چه آهوان سپیدی که در حیاط حرم
به عشق صید نگاهت نشسته پشت درند
در این حیاط که عالم هبوط می کند و
مقدرات از این آستانه می گذرند
چقدر گل به کفم دادی و نفهمیدم
فرشته های حرم گلفروش رهگذرند
تو باغبان شجرهاي طيبه هستي
كه شيعيان شما ميوه هاي اين شجرند
شب تولد حج نيازمندان شد
امام كعبه رسيد و گدا فراوان شد
و کاسه های طلائی که آب می نوشند
به اعتقاد شفا آفتاب می نوشند
به چشمشان دو پیاله سلام می ریزند
و از تبسم آقا سلام می نوشند
در این حرم همه پاکند مثل روزی که
بدون هیچ گناهی ثواب می نوشند
و اشک های دم در اگر سرازیرند
از آسمان نگاهش شراب می نوشند
از این مشبکه هایی که شکل کندویند
موحدان چه عسلهای ناب می نوشند
پس از زیارت شبهای ماه می خوابند
و از خیال خوشش توی خواب می نوشند
شب وداع زیارت چنان زمین گیرند
که در فراق حرم التهاب می نوشند
شب تولد حج نيازمندان شد
امام كعبه رسيد و گدا فراوان شد
و از طلوع مدینه که صبح ایل شدی
به سمت مشرق اقوام ما گسیل شدی
تنور دهکده هامان دوباره گل دادند
به شوق اینکه در این سرزمین خلیل شدی
دو باره آمدی و مهربان تر از موسی
عصای معجزه ساکنان نیل شدی
و سنگ سرمه خاک تو را به دیده کشید
که جلوه کردی و فیروزه اصیل شدی
به شهر طوسی ما رنگ سبز عشق زدی
و مرهم دل خاکستری ایل شدی
به چشم عشق به چشم تمام آینه ها
همینکه آمده ای بهترین دلیل شدی
شب تولد حج نيازمندان شد
امام كعبه رسيد و گدا فراوان شد
زمین به خاک نشسته است آسمانش را
که باز پر کنی از عشق استکانش را
در انتظار هوای نسیم مشهد بود
اگر که نوح برافراشت بادبانش را
بخوان زیارت نامه در امتداد کلیم
که باز کرده در اینجا خدا بیانش را
بدون تکیه به لطف عصای خود موسا
نشسته تا که بگیری تو بازوانش را
گرفته بال فرشته به چشم زائر تو
که شسته است گناهان بیکرانش را
کبوترانه بپر مثل آن مسیحی که
عروج کرده بلندای آسمانش را
و جبرئیل نشسته است روی گلدسته
که سر دهد به حرم نغمه اذانش را
شب تولد حج نيازمندان شد
امام كعبه رسيد و گدا فراوان شد
به شوق صيد شما مي دوند آهوها
به پيش چشم شما و کمان ابروها
و در مسیر عبورت به خاک افتادند
به شوق آمدن تو از آن فراسوها
رواق های حرم هر کدام غار حراست
قیامتی است در این گوشه گوشه پستوها
چه سالها که ملائک به شوق گوشه نگاه
کنار چشم شما می زنند اردوها
چه کرده ای که زنان طلاپرست آقا
به پای مرقد تو ریختند النگوها
چه کرده ای که در این صحن ؛ قله های جهان
زمین زدند به پا بوسی تو زانوها
برای اینکه کبوتر شوند در حرمت
پریده اند به سوی حرم پرستو ها
سحر به سوي خراسان بليط مي خواهم
شب تولد تو با قطار شب بوها
شب تولد حج نيازمندان شد
امام كعبه رسيد و گدا فراوان شد
موسی علیمرادی :
پریشان واژه هایم را زگیسوی شما دارم
تمام شعر هایم را من از سوی شما دارم
ولا حول ... برآن چشم و بر آن ابرو که من وزنِ
رباعی را فقط از این ترازوی شما دارم
تمام این غزلها را ضمانت میکنی آقا
که صید این مضامین را از آهوی شما دارم
قصیده قامتی و حاجی هر بیت تو هستم
که شرط حق مداری را من از کوی شما دارم
مربع گشت ترکیبم ز هر سو سجده ای واجب
قوافی قبلگاهی شد که از روی شما دارم
درِ عطر غزل افتاد و دل شد قطعه ای از عرش
وَ من این قطعه را از نام خوشبوی شما دارم
به هر مصرع دعا کردم به هر مصرع روا کردی
شبیه مثنوی حسی فرا روی شما دارم
**
اگرکه کربلا رفتم نجف یا سامرا دیدم
تمام روزی خود را من از سوی شما دارم
داود رحیمی :
آرام نمودی تب و تاب هیجان را
جوشانده ای از شوق خودت هر قلیان را
از پای نشاندی ز تعجب جریان را
از دشمن و از دوست ربودی دلشان را
اینگونه رضا کرده ای از خود دوجهان را
هم رونق کار از می و میخانه گرفتی
هم عقل ز هر عاقل و دیوانه گرفتی
در قلب سماوات و زمین لانه گرفتی
ای عالِم فرزانه چه رندانه گرفتی
در دست خودت نبض زمین را و زمان را
در پاسختان مانده هر استادی و رندی
هر عالم ایرانی و یونانی و هندی
گشته است مسلمان تو نصرانی سندی
قوربان سَنه دانوشماقین اعجاز تکندی
بستی به کمند سخنت دست زبان را
(بستی به صریر سخنت دست لسان را)
اسلام بدون تو درونمایه ندارد
گردن کشی بی خردان پایه ندارد
خورشیدی و دیدند قدت سایه ندارد
همسایه به جز خیر به همسایه ندارد
همسایه قدم رنجه کن و منزلمان را...
لبخند زدی شعر در اوهام من افتاد
زآن روز خرابت شدم ای خانه ات آباد!
با قافیه ی پنجره فولاد و گهرشاد
هی شعر نوشتم من و چشمت صله را داد
دربند کشیدی تو معانی و بیان را
دربان جنان دل به در صحن شما بست
دالان بهشت است همین راهرو این بست
حوض وسط صحن همان کوثر نقد است
ساقی بهشتی شده از آب حرم مست
پابست حرم کرده ای آن آب روان را
جبریل کمر بسته به فراشی صحنت
حور و پریان گرم گهر پاشی صحنت
آن سدره و طوبی گلی از کاشی صحنت
برده است جنان را همه در حاشیه صحنت
بیچاره ی خود کرده حریم تو جنان را
هرکس که تو را داشته اثنی عشری شد
ایام خوش آن بود که با تو سپری شد
در صحن گهرشاد دل از غصه بری شد
تصویر من و صحن تو عکسی هنری شد
در ناب ترین جای اتاقم زدم آن را
هرجای جهان رفتم از آن خیر ندیدم
یک مرتبه "برگرد" از این در نشنیدم
من هرچه کشیدم ز دل خویش کشیدم
ارزان نفروشم که من ارزان نخریدم -
در نوکریت خرج کنم عمر گران را
هر شاه شده خادم دربار توچندی
پر وا کند از بام تو در دام کمندی
از تو طلب رزق کند عایله مندی
از رسم گدایی شما نکته و پندی
آموخته هر پیر خردمند جوان را
نوشاعری آمد به حرم دفترش افتاد
شد خیره به گلدسته کلاه از سرش افتاد
هی خواست بماند سر پا، آخرش افتاد
تاخورد زمین یاد پدر و مادرش افتاد
دستی به دعا برد و تمام پدران را...
ای ضامن دنیای من و آخرت من
ای کاش به درکت برسد معرفت من!
مردن کف صحنت بشود عاقبت من
بهتر ز خودم آگهی از مصلحت من
حکم از تو، دلم دست خودت داده عنان را
با جنس خرابم شده ام وصله ی ناجور
هرشب به سلامی بشوم زائرت از دور
تو شاه خراسانی و من پیر نشابور
خود را برسان پام رسیده است لب گور
ای صاحب جان! می سپرم دست تو جان را
رضا حاج حسینی :
قبل از آنکه هوای غربت شهر روی تنهاییم هوار شود
می روم ایستگاه... تا شاید این منِ خسته هم سوار شود
این منِ خسته از معادله ها، این منِ گُر گرفته از گله ها
می رود در هجوم فاصله ها، همدم کوپه ی قطار شود
همدم کوپه ی قطار شدم، چشم من خیس و چشم پنجره خیس
کاش این ابرهای پاییزی، بگذرد... بگذرد... بهار شود
دردها را یکی یکی گفتیم، خسته بودیم و چای میخوردیم
چای، یعنی که گاه با یک قند، تلخ، شیرین و خوش گوار شود
کوپه هم حرفهای تلخی داشت، مثلا اینکه بین این همه درد
آرزوی مسافر قبلی، فقط این بود: مایه دار شود
یا همین جا... همین رئیس قطار، دائما روزنامه می خواند
تا خدای نکرده نرخ بلیط، نکند کمتر از دلار شود
(گرم صحبت شدیم، یادم رفت گز تعارف کنم؛ بفرمایید...
راستی! اصفهان دلش می خواست، لهجه اش مثل سبزوار شود)
آرزو کرد جای ریل قطار مثل آدم پیاده راه رود
یا شبیه کبوتران باشد؛ فکر کن... کوپه بالدار شود
آرزو کرد و گفت نوبت توست... آه! شاعر مگر چه می خواهد؟!
آرزو می کنم رواق امام، محفل شعر برگزار شود
جمعه بود و اداره ها تعطیل، شنبه باید دوباره برگردیم
کوپه هم مثل من دلش می خواست، امشب از کار برکنار شود
کف دستم نوشت کوپه ی هشت، واگن یک... قطار قم -مشهد
هرگز از خاطرم نخواهد رفت، بهترین یادگار قم - مشهد
زهرا بشری موحد:
بر شانه های ضریحت تا می گذارم سرم را
انگار می گیری از من غوغای دور و برم را
حرفی ندارم به جز اشک نه حاجتی نه دعایی
دست شما می سپارم این چشم های ترم را
من از جوار کریمه از شهرِ بانو می آیم
آقا ! بگو می شناسم همسایه ی خواهرم را
عطرهوای رواقت ، آهنگ هر چلچراغ ات
نگذاشت باقی بماند بغضی که می آورم را
حتی اگر دانه ای هم گندم برایم نریزی
جایی ندارم بریزم جز صحن هایت پرم را
هربار مشهد می آیم انگار بار نخست است
هی ذوق دارم ببینم گلدسته های حرم را
مجتبی روشن روان :
دل را مقیم درگه جانان نوشته اند
ما را غلام حضرت سلطان نوشته اند
آتش ز سوز سینۀ ما آفریده شد
چون عشق تو به سینۀ سوزان نوشته اند
تو سفره دار عشقی و ما ریزه خوار تو
ما را کنار چشم تو مهمان نوشته اند
دل ذره ذره می شود از یک نگاه تو
گویا ز روی چشم تو قرآن نوشته اند
روز ازل که قرعه به نام تو می زدند
ما را برای عشق تو قربان نوشته اند
دل می تپد به سینه ز فکر حمال تو
اصلا مرا ز عشق تو حیران نوشته اند
از آن شبی که دل ز دل ما ربوده ای
ما را انیس دیدۀ گریان نوشته اند
ما از محرم و صفر و فاطمیه ایم
ما را یتیم سورۀ انسان نوشته اند
رضا حاج حسینی :
جایی برای من نگهدارید لطفا
این خسته را در جاده مگذارید لطفا
آقا! رضا هستم... رضا... این اسم را هم
در انتهای لیست بشمارید لطفا
فرقی ندارد بوفه یا قدری جلوتر
جایی کنار پنجره دارید؟!! لطفا...
ای پنجره! ای چشم های خیره! ای ابر!
بغضم نفس گیر است... می بارید لطفا؟!
من خسته ام... خود را به روی دوش دارم
این بار را از شانه بردارید لطفا
دنیا اگر دنیای عاقل هاست... مردم!
اصلا مرا دیوانه پندارید لطفا
دیوانه ام... عقلی جوابم را نداده است
کار مرا به عشق بسپارید لطفا
...
گلدسته ای دیدم... گمانم مقصد اینجاست
آقای راننده! نگهدارید لطفا
سعید بیابیانکی :
سلام ای غریب غریبان سلام !
سلام ای طبیب طبیبان سلام !
الا ماهتاب شبستان توس
الا حضرت نور ! شمس الشموس
غریبم من از راه دور آمدم
به دنبال یک جرعه نور آمدم
شبم ، آه یک جرعه ماهم بده
پناهی ندارم پناهم بده
ببخشا اگر دور و دیر آمدم
جوان بودم ، امروز پیر آمدم
منم زائری خام و بی ادعا
کبوتر کبوتر کبوتر دعا
اگر مست و مسرور و شاد آمدم
من از سمت باب الجواد آمدم
من از عطر نامت بهاری شدم
تو را دیدم آیینه کاری شدم
تو این خاک را رنگ و بو داده ای
به ایران من آبرو داده ای
ببخشای این عاشق ساده را
ببخشای این روستا زاده را
تو را دیدم و روشنایی شدم
علی ابن موسی الرضایی شدم
منبع : آیات غمزه ، شعر شاعر ، حسینیه ، شعر اهل بیت (ع)