۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۴ : ۲۳
مهدی رحیمی :
زل میزند با چشمهای تر به مادر
هی فاطمه در لحظه ی آخر به مادر
سرمایه اش را داد پای دین خدیجه
پس در قبالش هدیه شد کوثر به مادر
تاریخ می گوید چهل نامرد، در اصل؛
آنجا هجوم آورد یک لشکر به مادر
تقسیم شد درد دو عالم بین این دو
سیلی به حیدر خورد و میخ در به مادر
زهرا هم آخر محسنش را خرج دین کرد
مادر به دختر میرود، دختر به مادر
از غنچه ای بعد از گذشت این همه سال
حالا رسیده یک گل پرپر به مادر
ام ابیها نیز ام المومنین شد
چون می رسد این ارث از مادر به مادر
ام المصائب زینب و مظلوم ارباب
آقا به بابا می رود خواهر به مادر
در کربلا سیراب گشت و با سه صورت
با گریه اش خندید علی اصغر به مادر
علی صالحی :
سنگ صبور قلب طاهایی خدیجه
آرامش پیغمبر مایی خدیجه
کِی می رسد دست کسی بر رتبهء تو؟
از بسکه بالایی و والایی خدیجه
خیر النساها را اگر که برشمارند
قطعاً تو جزء بهترینهایی خدیجه
درک مقامات تو کار هر کسی نیست
چون مادر امّ ابیهایی خدیجه
بر تارُک اسلام نامت می درخشد
اوّل مسلمان، قبل مولایی خدیجه
مثل تو را بانو! خدا کِی آفریده؟
تنها تویی که مثل زهرا پروریده
بانو تو با آسیه و مریم قرینی
ای آسمانی! پس چرا روی زمینی؟
اسلام با دارایی تو قد علم کرد
تو اوّلین حامی این دین مبینی
ما را به مجهول الهُویت ها چه کاری است؟
تنها خودت هستی که امّ المؤمنینی
شعب ابی طالب تو را در خود نگه داشت
تا بر همه ثابت شود تنهاترینی
از حرمت داغ تو عام الحزن فرمود
خیلی عزیزی،رکن ختم المرسلینی
بانو برو بعد از تو خیلی سخت باشد
با حیدر از زهرا خیالت تخت باشد
سید هاشم وفایی :
وقتی كه چشم خلق خدا ناسپاس بود
تنها خدیجه بود كه گوهرشناس بود
تاسر نهد به پای رسول امیـن ز شوق
در بارگاه عشق پُر از التماس بود
این افتخار اوست كه در طول عمر خویش
بابهترین پیمبرحق درتماس بود
گنجینۀ معارف ایمان و منزلت
آئینـه ی تجلی و پّر انعكاس بود
مال و منال را به فقیران مكه داد
كی در كمند نفس و طعام و لباس بود
خوف و رجای او به ره دین حق گذشت
از جاهلان مكه كجا در هراس بود
غفلت نكرد لحظه ای از حق،خدا گواست
تا آخرین نفس به جهان حق شناس بود
روز و داع خویش «وفائی »از این جهان
آزرده دل ،به خاطر آن باغ یاس بود
محمد سهرابی :
شکست اینجا ظفر گل می کند هنگام احسانش
ز پا افتاده اینجا نشئه ی جهد است سامانش
امید اینجا به شکل یاس آید یاس چون امید
بریدن از خود و پیوند با تمکین امکانش
کدامین غافل از این آستان حاجت نمی خواهد
که با تیغ عدالت لب نهم بر خون شریانش
به کویی بار خود انداختم کز شدت احسان
ملائک آب می ریزند بر دستان مهمانش
به بحری آشنا گشتم که موجش موج تمجید است
به ناوی پا نهادم کز کرامت هست سکانش
به درباری رساندم ناله ی واغربتایم را
که می بخشند با یک ناله شهری بر غریبانش
قطار فیض او را خواجه ی لولاک در پیش است
زهی آن زن که ختمی مرتبت باشد شتربانش
زهی بانوی عقل کل، زهی بانوی آب و گل
که باریده است یاسی هم چو زهر در گلستانش
اجاق کور را یاری صحبت نیست با خورشید
حمیرا را بگو آتش بگیرد در دل و جانش
زقربانگاه ذی الحجه بسی مستغنی ام حاجی
که من ماه مبارک می روم هر ساله قربانش
به روز واقعه با وصله ی ناجور کارش نیست
نمی آید به محشر هر کسی کرده است عصیانش
زهی آن زن که مریم دستبوس خادمش بوده است
زهی آن زن که عیسی کرده خدمت بر غلامانش
تحیر خانه ی تحقیق هم خط است هم نقطه
که هم تطویل دارد هم ندارد بدو و پایانش
نمی دانم کدامین عصمت قدرت مزاج است او
که چندین ماه زهرا بوده از تشریف مهمانش
سخن از هیچ ممکن نیست جای ضرب و زور او
که امکان نیز امکانش می شود از نور امکانش
ز کفو عقل کل جز عقل کل چیزی نمی جوشد
کدامین جهل سنجیده است با تشویش نسوانش
به جنت نیز از اقبال هم دوش محمد اوست
چه می فهمند مردان و زنان از پله ی شانش
امید روشن بین :
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
ثروت به پاهای تو افتاد و
از تو غرورش را گدایی کرد
من هم کنار آسمان بودم
وقتی نماز نور را خواندی
در روزهای غربت و سختی
مردانه پای عشق خود ماندی
بانو کسی دیگر نمیگوید
مردانگی در سیرت زن نیست
مردانگی ها را نشان دادی
مردانگی تنها به گفتن نیست
فرمود پیغمبر به یارانش
باید شبیه همسرم باشید
از او شنیدم در بهشت حتی
قسمت شده تا مال هم باشید
تو همسرش بودی ومی مانی
قدر تو بیش از دیگران باشد
اصلاً برای چون تویی بانو
باید کفن از آسمان باشد
باچشم خود دیدم برای او
سال عروجت سال غم ها شد
شکر خدا آن روزهای سخت
زهرای تو ام ابیها شد
یادت میاید گفت پیغمبر
خورشید برشب میشود غالب؟
بانو منم همرزم دیروزت
یعنی علی ابن ابیطالب
امروز اینجا بر مزار تو
آوردهام زهرا و زینب را
زینب دوسالش هست و میداند
زن میتواند بشکند شب را
عارفه دهقانی :
با خواندنِ هر آیه از کوثر
چون چشمه،می جوشی و می خندی...
غارِ حرای توست این خانه!
زهرا ست آن وحیِ خداوندی!
معصوم اگرچه نیستی بانو
در عصمتی هر صبح و شامی را
تو مادر زهرا شدی...یعنی
مادربزرگی هر امامی را!
حق داشتی عاشق شوی آنروز!
پیغمبرت سَر بود از یوسف
حتی به عشقش خلق شد افلاک...*
او دلربا تر بود از یوسف!
از دوشِ خود برداشتی آرام
هر هفت خوانِ سکّه هایت را
حالا خودت سیمرغِ سیمرغی!
چشمی بگردان زیرِ پایت را...
چشمِ زمین و آسمان روشن!
چون در سخاوت میکنی اعجاز
**تو آیه ی هشت ضحی هستی
ای ثروت اسلام در آغاز
منبع : اشعار ارسالی ، حسینیه