۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۰ : ۰۸
سودابه مهیجی :
پس بی دلیل بود که ما را صدا زدید
حرفی مگر ز روی هوس یا هوی زدید
از عشق دم زدید که بی رهنما شده
حرف از صلاح و بیعت و عهد و وفا زدید
گفتید حق چقدر یتیم است بی کس است
خونخواهی هدایت و دین را صلا زدید
هی نامه پشت نامه و پیمان و وعده آه
خود را چقدر مومن و مشتاق جا زدید
اینک منم جواب هر آنچه نوشته اید
اینک شما به غیرت خود پشت پا زدید
تا آمدم ندای شما را نوا شوم
مهر سکوت بر دهن پر ریا زدید
حالا مقابلم به نبرد ایستاده اید
عزت چه خوب بر سر پیمان نهاده اید....
امیر مرزبان ابتدا شعری از حسن باقری قهفرخی خواند :
اشک
لرزید،ریخت روی زمین
لاله خشکید،ریخت روی زمین
توی گودال ، ظهر عاشورا
خون خورشید ریخت روی زمین
*****
بی تو آیینه گریه خواهد کرد
دل بی کینه گریه خواهد کرد
سر به دیوار بس که زینب سود
خشت در چینه گریه خواهد کرد
******
گفتی آیینه قامتم خم شد
طاقتم طاق و کمتر از کم شد
گفتی آیینه ریشه ام خشکید
و دلم شوره زار ماتم شد
******
آسمان را ز داغ خم کردند
دل ما را سرای غم کردند
آه آقا بیا که نامردان
دست عباس را قلم کردند
******
سروها پر غرور بر پایند
سروها وارثان دریایند
تک تک مردهای اهل جنون
سبز رفتند و سرخ می آیند
******
کربلا بود و آسمان نیلی
خورد بر روی دختران سیلی
کم کم از یاد ما مصیبت رفت
کربلا شد دو روز تعطیلی...
امیر مرزبان :
کدام روضه ی روز دهم رسد نشده
کدام قافله از راه عشق رد نشده
به وصف حادثه ی تلخ عصر عاشورا
مگر که قافیه و بیت بی عدد نشده
از ابتدای زمین از زمان آدم و نوح
مگر که شرح همین قصه تا ابد نشده
سروده هر که از این ماجرا خبر دارم
که تا مسیر نگاه تو را بلد نشده
محال بوده بفهمد چها گذشته به او
که بی رضای خدا روضه ای سند نشده
رضا دهید اگر راضی ام به کم مولا
برای من کمتان هیچ وقت بد نشده
مدد بگیرم و یا هو به شعر قد بدهد
که هیچ کار به جز یارضا مدد نشده
خبر اگر چه همان شد که راویان گفتند
بدون شرح شما روضه مستند نشده
....
عمار موحد:
قلمی کو که سر دهد بر باد
یا زبانی که دل کند آزاد
من چه گویم به وصف زین عباد
وقتی افلاک می زند فریاد
السلام علیک یا سجاد
اذن ده تا فرزدقت باشم
مستحق دم حقت باشم
مادح نور مطلقت باشم
مرثیه خوان بیرقت باشم
برسان سوی شاعرت امداد
تو که هستی که حق سلامت کرد
قبله ی مسجد الحرامت کرد
حجر الاسود استلامت کرد
کعبه هم سجده بر قیامت کرد
تا جنابت قدم به کعبه نهاد
با صحیفه به عرش پل زده ایم
طعنه بر عالم مثل زده ای
نقش بر خاتم رسل زده ای
شعله بر جان جزء و کل زده ای
با کلامت عدم شود ایجاد
ای که بر عشق آبرو دادی
زهد سجاده را وضو دادی
تو به چشمان عقل سو دادی
در کف عارفان سبو دادی
در کف تو جمع شد اضداد
....
جواد حیدری :
با یاد تو که غصه شماری کنم حسن
جاری ز چشم، اشک بهاری کنم حسن
تا که رسم به روضه ی سبز مصیبتت
سوگند بر تو لحظه شماری کنم حسن
باید اجازه از طرف مادرت رسد
تا از جگر به یاد تو زاری کنم حسن
پنجاه شب برای حسین تو سوختم
تا اشک ناب بهر تو جاری کنم حسن
حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن
گنبد نه، ضریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن
تنهاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن
سپس حاج جواد حیدری شعری از کرامت نعمت زاده خواند:
گریه کن تو را به
قیامت حساب نیست
آنجا که هست نام تو حرف از عذاب نیست
شرط و شروط در کرم تو ندیده اند
در بخشش کریم، حساب و کتاب نیست
اى راه اتصال خلایق به آسمان
اصلا دعاى بى تو مرا مستجاب نیست
جنت براى اوست، برادر خطا مکن
کارش کرامت است به فکر ثواب نیست
یک روضه با کنایه نوشتم براى تو
جعده به هیچوجه شبیه رباب نیست
مرتضی امیری اسفندقه:
هر کس هر آنچه دیده اگر هر کجا تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
در تو خدا تجلی هر روزه می کند
« آیینه تمام نمای خدا » تویی
چیزی ندیده ام که تو در آن نبوده ای
تا چشم کار می کند ای آشنا ! تویی
نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمه فقاهت آل عبا تویی
غیر از علی نبود کسی همطراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی
تو با علی و با تو علی روح واحدید
نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟
شوق شریف رابطه های حریم وحی
روح الامین روشن غار حرا تویی
ایمان خلاصه در تو و مهر تو می شود
مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی
زمزم ظهور زمزمه های زلال توست
مروه تویی ، قداست قدسی ! صفاتویی
بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است
سوگند خورده است که خیرالنسا تویی
شوق تلاوت تو شفا می دهد مرا
ای کوثر کثیر ! حدیث کسا تویی
آن منجی بزرگ که در هر سحر به او
می گفت مادرم به تضرع بیا ! تویی
آن راز سر به مهر که «حافظ» غریب وار
می گفت صبح زود به باد صبا تویی
هنگام حشر جز تو شفاعت کننده نیست
تنهاتویی شفیعه روز جزا تویی
در خانه تو گوهر بعثت نهفته است
راز رسالت همه انبیا تویی
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
بی تو چه می کنند؟ تویی کیمیا تویی
قرآن ستوده است تورا روشن و صریح
یعنی که کاشف همه آیه ها تویی
درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
آه ای دوای درد دو عالم! دوا تویی
من از خدابه غیر تو چیزی نخواستم
ای چلچراغ سبز اجابت ! دعا تویی
«پهلوشکسته ای تو و من دل شکسته ام»
دریابم ای کریمه که دارالشفا تویی
ذکر زکیّه تو شب و روز با من است
بی تاب و گرم در نفس من رها تویی
کی می کنی نگاه به این لعبتان کور
با من در این سراچه بازیچه تا تویی
پیچیده در سراسر هستی ندای تو
تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی
گفتم تو ای بزرگ! خطای مرا ببخش
لطفت نمی گذاشت بگویم « شما » تویی
باری، کجاست بقعه قبر غریب تو؟
بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی
استاد محمد علی مجاهدی پیش از شعر خوانی چند نکته را متذکر شد:
اگر گفته می شود در شعر ولایی غلو نباشد با اغراق اشتباه نگیریم. اغراق یکی از عناصر شعر است . مثل عنصر خیال . اما غلو خط قرمز است ما دیگر کاسه ی داغ تر از آش نباشیم . آن زینبی که شاعر خود را زینب اللهی می داند آن زینب واقعی نیست . از طرفی هیچ انسانی را نمی توانیم با اهل بیت قیاس کنیم چون قیاس مع الفارق است . توجه صرف به بعد ملکی و خاکی این عزیزان جفاست . امامی که در مصیبت تنها ترحم تو را بر انگیزد این امام نیست ایراد از ذهن ماست .
و چند رباعی از ایشان :
او بود و دو چشم
اشکباری که مپرس
در بهت سکوت شام تاری، که مپرس
میرفت و صدای شیون
مادر او
میگشت بلند، از مزاری که مپرس!
مَه، بارقه ای است در شبستان حسین
شب، حادثه ای ز دردِ پنهانِ حسین
هر صبح، ز دامنِ افق، خون آلود
خورشید، برآید از گریبانِ حسین
گر سر ندهد حسین، با سَر چه کند؟
با خرمنِ لاله های پر پر چه کند؟
گیرم که به خیمه، مشکِ آبی هم بود
با دست بریده برادر چه کند؟
چون دردِ تو دید، غم به فریاد آمد
وز ماتمِ تو، الم به فریاد آمد
زهرا به وداعِ تو چنان زار گریست
کز حالت او، حرم به فریاد آمد
کو شیردلی که پنجه با شیر زند
بی حمله، ره هزار نخجیر زند
ماند به تو خورشید، اگر بخروشد
ماند به تو شیر اگر که شمشیر زند
ای کعبه به داغ ماتمت نیلی پوش
وز تشنگیت، فرات در جوش و خروش
جز تو که فرات رشحه ای از یم توست
دریا نشنیدم که کشد مشک به دوش
او جسم دریده ی تو را می بوسد
خورشید، سپیده ی تو را می بوسد
خم می شد واز روی زمین بر می داشت
دستان بریده ی تو را می بوسید
آن روز که غم به چرخ اردو زده بود
غم خیمه بر این رواق نه تو زده بود
با دیدن آنهمه فداکاری، آه
خورشید کنار ماه زانو زده بود
از خویش تهی
شد، از تو پر شد آخر
یک قطره نبود بیش و دُر شد آخر
آن سر که ز شرمندگی افکند به زیر
اسباب سر افرازی «حُر» شد آخر
ویک غزل ...
نیزه می سازد بلند اندازه ی خورشید را
ارتفاع قامت آوازه ی خورشید را
هر چه این طوفان نظام چرخ را از هم گسست
ذره ای بر هم نزد شیرازه ی خورشید را
رنجه از رنج سفر هرگز نگردد آفتاب
دیده کی چشم فلک خمیازه ی خورشید را
های های گریه ی شط می زند دامن هنوز
التهاب داغ بی اندازه ی خورشید را
نینوا آنروز در نی ناله ی داود ریخت
شوری از آواز پر آوازه ی خورشید را
بر کویر تشنه ی این خاک می پاشد هنوز
آسمان هر روز خون تازه ی خورشید را
حجله ی خون است و شاباش شهادت بنگرید
رقص و دست افشانی پروازه ی خورشید
می رسد این کاروان امشب به شهر آفتاب
می گشاید آسمان دروازه ی خورشید را
احمد بابایی:
اگر نسیم بر آن زلف پیچ و تاب دهد
به باد خاک دعاهای مستجاب دهد
زیان و سود علی را به ما مبند چه باک
اگر حساب کشد یا که بی حساب دهد
به غیر خانه اش آباد نشنود دشمن
اگر به بنده ی خود خانه ی خراب دهد
زکات سایه به روز سیاه واجب نیست
اگر که خمس شبش را به آفتاب دهد
حرام گشته به آتش به آبروی علی
اگرکه شیعه ی او دسته گل به آب دهد
به شیخ کعبه شود قسمت و به بنده نجف
به هر که در خور شان خودش ثواب دهد
به قبر شیعه نظر کن همان شب اول
ملک سوال کند مرتضی جواب دهد
به آسمان رود و کار آفتاب کند
به ذره جلوه اگر کودک رباب دهد
....
اذان سرمه میگویند
در چشم شبستانش
صدای صبح میپیچد به صحن شبنمستانش
ز فرط تازگی زخم خدا
را بی کفن دیدم
شنیدم با حصیر کهنه نتوان کرد پنهانش
تماشا میکنم از بین
انگشتان بهشتش را
مباد انگشتری را ساربان دزدد ز رضوانش
غرورش یک سر و گردن ز
شام و کوفه برتر بود
نخواهد دید چشم تیغ هم سر در گریبانش
نه تنها خون عشاقش به
امر او چکد بر خاک
خبر دارم که بوده دشمنش هم تحت فرمانش
دلی که بشکند جای
حسین است و به این معنا
خدا شبهای جمعه میشود انگار مهمانش
عقیق از خون و دُر از
اشک، مقتل جمعه بازار است
دم عصری هیاهو بود و غارت گشت دکانش
ز بس در دست و دلبازی
قیامت کرده در مقتل
برای غارت غفران طمع کردهاست شیطانش
به کوفه حرف آخر را
به دست حرمله دادند
که روشن کرده تکلیف گلو را تیر و پیکانش
چه حالی یابد آن
بانوی سینهچاک یا حیدر
اگر مثله ببیند جسم صد چاک شهیدانش
سر هر کوچهای نام
شهیدی روضه میخواند
به لطف شاه ری کرببلا گردیده تهرانش
اگر با کدخدای جاهلیت
تیغ در تیغیم
اگر هرگز نمیترسیم از کابوس و هذیانش
خدا مستغنی از هر
کدخدایی کرده آقا را
نبیند نیزه تهدید غربیها هراسانش
بگو با کدخدا فرمانده
ما اهل عاشوراست
بگو هرگز نخواهد رفت ایران تحت فرمانش
بگو فرمانده ما رنگی
از خون خدا دارد
نخواهد داد دست بیعتی بر آلمروانش
چه باک از کدخدا وقتی
خدا با کربلاییهاست
نشد روح خدا محبوس در بند جمارانش
رها از قید و بند
مرزها پیچیده در عالم
اگر باور نداری از یمن بین تا به لبنانش
حرم کی بیمدافع
مانده یارب غیر عاشورا؟
خدا برکت دهد بر غیرت مردان افغانش
قاسم صرافان :
آزاد دل ماست که در دام شما بود
این آهوی وحشی که فقط رام شما بود
حاجی شد و دل بست به پیراهن مشکی
هر ماه محرم که در احرام شما بود
هر لقمه ما مزه نان رضوی داشت
حتی نمک سفره از انعام شما بود
.....
یا علی! کیست می آید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟
آمده پیش تو تا مشق سپه داری کند
تا به سبک «حیدر»ی تمرین کرّاری کند
می زند زانو که رسمت را بیاموزد، علی!
با چه شوقی بر لبانت چشم می دوزد، علی!
مانده ام در بهت شاگردی که استادش تویی
هم چراغ رفتن و هم نور ایجادش تویی
بارها آن اسم زیبا را شنیدم من ولی
چیز دیگر بود عباسی که تو گفتی علی!
با صدایی مهربان گفتی: بیا عباس من!
تیغ را بردار با نام خدا عباس من!
نور چشمان علی! پیش پدر چرخی بزن
شیرِ من! شمشیر را بالا ببر، چرخی بزن
این چنین با هر دو دستت تیغ را حرکت بده
دست چپ را هم به وزن تیغ خود عادت بده
فکر کن هر حالتی بر جنگ حاکم می شود
دستِ چپ، عباس من! یک وقت لازم می شود
الامان از چشم شور و تیر پنهانی پسر!
کاش می شد چشم هایت را بپوشانی پسر!
بی نقاب ای جلوۀ حسن خدا دادی نجنگ
سعی کن تا می شود بی خُود فولادی نجنگ
خوب می دانم به فکر ذوالفقار افتاده ای
بی قراری می کنی، حقّا که حیدر زاده ای
رمز از جا کندنش یادت بماند «یا علی» ست
آخر این «لا سَیف» وقفِ «لافتی الا علی» ست
حالت «عین» علی دارد سر تیغ دو دم
من خودم هم «یا علی» می گفتم آن را می زدم
تشنه ای، فهمیدم از آن جا که زیباتر شدی
تا لبانت خشک شد انگار شیداتر شدی
باز هم تا صحبت از لب تشنگی و آب شد
روی ماهت مثل اقیانوسی از مهتاب شد
عکس ماه آن هم به روی موج دریا دیدنی ست
مستی فرزند زهرا پیش مولا دیدنی ست
رزم عباس و علی، به به! چه رزمی می شود!
ساقی و سقا کنار هم، چه بزمی می شود!
مثل این که باز دستی آشنا در می زند
سرخوشی با من؛ ولی این دست خوش تر می زند
خواهشت را از نگاهت خوانده ام؛ باشد! برو
درس این جا ختم شد؛ دیگر حسین آمد برو