۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۴ : ۱۸
امید امیدزاده:
هرگز مصیبت تو مجسم نمی شود
هرگز غمی به وسعت این غم نمی شود
هرگز بجز برای تو ای حضرت شهید
این چشمه های چشم بشر یم نمی شود
هرماه رنگ و بوی خودش داشته ولی
ماهی شبیه ماه محرم نمی شود
جز تو برای هیچ کسی ای امام عشق
این دسته های شور منظم نمی شود
غیر از کنار بیرق پاک تو ای حسین
این سر به پای هیچ علم خم نمی شود
فردی که برده ی تن حیوانی اش شده
جز از مسیر مهر تو آدم نمی شود
هر چند در مدایح تو کم گذاشتیم
یک ذره از بزرگی تو کم نمی شود
در روضه محرم تو ناله می زنیم
بی نوحه ات که این دم ما دم نمی شود
غیر از برای مرثیه ی آسمانی ات
این پلک های خشک زمین نم نمی شود
امید امیدزاده:
برای پر زدنم اضطرار خواهم کرد
بروی دست پدر کارزار خواهم کرد
مرا بدست پدر بسپر و ببین مادر
در این مصاف شهادت چکار خواهم کرد
اسیر این بدن کوچک ونحیف ، نیم
ببین چگونه از این تن فرار خواهم کرد
به نوش کردن تیر سه شعبه جای شیر
دل تمام زنان ، داغدار خواهم کرد
تمام هستی خود را در این تهاتر عشق
نثار غربت آن شهسوار خواهم کرد
چنان به شوق زنم دست و پا بخون کز غم
تمام اهل زمین ، غصه دار خواهم کرد
اگر چه صید شکارم ولی بدین لبخند
قلوب اهل ولا را شکار خواهم کرد
غمین مشو که به جنت رسیده ام اکنون
کنار محسن زهرا قرار خواهم کرد
درخت دین خدا گرچه خشک گردیده
بخون خویش ، خزان را بهار خواهم کرد
در این غروب غم انگیز سرخ ، جانم را
فدای مستی چشم نگار خواهم کرد
امید امیدزاده
هم دید شهادت اباعبدالله
هم طعنه و تازیانه ی بین راه
یک کوه بلا و شانه ی یک بانو
لاحول ولا قوه الابالله
:امین مقامی
بهار رهسپر از عرصه ی چمن می شد
فضای جلوه ی گل، خانه ی زغن می شد
زمین ز خون دل و چشم آهوان حرم
شبیه تر به ختن از خود ختن می شد
گلی به پاکی دامان مادرش لیلا
شبیه غنچه به گلبرگ خود کفن می شد
عصاره ی تن یوسف چکید بر همه جا
چنان که گویی بر دشت پیرهن می شد
برای بردن اکبر به خیمه کافی نیست
همان عبا که نگهدار پنج تن می شد
چه می شد آن که قلم بشکند و یا اینکه ...
زمین زیر کف پایشان دهن می شد
خدا نگه دارد! در برابر زینب
چهل سوار مهیای تاختن می شد
هادی ملک پور :
ای که صدها غزل از هر نظرت می ریزد
می روی پای تو اشک پدرت می ریزد
می روی و دل بابا به تپش می افتد
دل شیدایی من پشت سرت می ریزد
رحم کن بر پدر محتضرت می میرد
آسمان بر سرم از این سفرت می ریزد
پشت دشمن ز رجز خوانی تو می لرزد
جگر از نعره ی هل من نفرت می ریزد
تیغ هرکس بخورد بر سپرت می شکند
خون هرکس که شده حمله ورت می ریزد
به سرت تیغ فرود آمد و از هم واشد
خون ز پیشانی قرص قمرت می ریزد
وای از آن دم که تو از اسب می افتی به زمین
گله ای گرگ ز هر سو به سرت می ریزد
چقدر نیزه به پهلوست خدا می داند
آنقدر هست که خون از جگرت می ریزد
صید صد نیزه و تیری کمی آرام بگیر
دست و پا گر بزنی بال و پرت می ریزد
جسم تو مثل خبر در همه جا پخش شده
بخش بخش از سر نیزه خبرت می ریزد
خواستم در بغلم گیرمت اما دیدم
پاره پاره تن زیر و زبرت می ریزد
تکه تکه به عبا می برمت اما حیف
به تکانی بدن مختصرت می ریزد
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
کسی که فکر زدن بین گفتگو انداخت
همان که دست پدر شیر خواره را می دید
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت
امید بود حرم آرزو به دل نشود
میان این همه امید و آرزو انداخت
تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت؟
تو تشنه بودی و بابا فقط برای خدا
به قوم سنگدل رو سیاه رو انداخت
تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت
حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت
یه پشت خیمه همین دفن کردنش بس بود
به نیش نیزه کسی را به جستجو انداخت
خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و آب بود که خود را از آبرو انداخت
محمد علی کردی:
ﻣﺸﮏ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﭘﯽ ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﺗﺴﻼﺑﺮﻭﺩﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﺍﻣﺮﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺷﻤﺸﯿﺮﺣﻤﺎﯾﻞ ﻧﮑﻨﺪ
ﺑﺎﮐﻤﯽ ﺻﺒﺮﻭﻣﺪﺍﺭﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﺫﻭﺍﻟﻔﻘﺎﺭﺵ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩﺑﻪ ﻧﯿﺎﻡ
ﻭاجلﺻﺒﺮﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﻭﺩﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﻫﻤﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﻫﻢ ﺍﺯﯾﻦ ﺑﻮﺩﻓﻘﻂ
ﮐﻪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺮﻭﺩﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﭘﺸﺖ ﯾﮏ ﺳﺪﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮﻩ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭﺧﻮﺩﺵ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻭﺩﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﻫﺪﻑ ﺗﯿﺮﻭﮐﻤﺎﻧﻬﺎﺩﻝ ﻣﺸﮑﯽ ﺷﺪﺗﺎ ...
ﻧﮕﺬﺍﺭﻧﺪﮐﻪ ﺳﻘﺎﺑﺮﻭﺩﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
**************
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ: ﻋﻠﯽ ،ﺁﺏ،ﺳﻪ ﺷﻌﺒﻪ،ﺑﺎﺑﺎ-
ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺳﻮﯼ ﺣﺮﻡ ﺁﯾﺎﺑﺮﻭﺩ؟ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ؟
محمدعلی کردی:
روضه های تونفسگیراست بعضی وقتها
غم فراتر ازتعابیر است بعضی وقتها
سرنامت چیست که دنبال آن بی اختیار
سنگ هم اشکش سرازیراست بعضی وقتها
یک مرمل بالدماءت شرح کل مقتل است
آیه واضح ترزتفسیر است بعضی وقتها
خاک طف را خون توباب تقرب کرده پس
خون هم ازاسباب تطهیر است بعضی وقتها
خطبه های خواهرت این درس را داده به ما
آه بران ترزشمشیراست بعضی وقتها
شاعرت درحدتوصیف بزرگی تونیست
قاب کوچک ترزتصویر است بعضی وقتها
محمد رضا طالبی:
حالا که ظلمت رفته از سیمای نیزه
خورشید می تابد ولی بالای نیزه
پای برهنه کاروانی از ستاره
دارد می آید کوفه پا به پای نیزه
سر می رود ثابت کند بر اهل کوفه
افتاده پای نامه ها امضای نیزه
دارد بسمت ساحل دشمن می آید
یک سر میان موجی از دریای نیزه
امشب تنور سرخ خولی پخت دارد
فردا چه نانی میرود بالای نیزه!
یکریز کفر سنگ ها هم در می آید
قرآن که جاری می شود از نای نیزه
تقصیر بازوی کبود کودکان بود
گاهی عوض میشد اگر معنای نیزه
منزل به منزل دختری می گفت:بابا!
پس کی به آخر می رسد دنیای نیزه؟
"محمد رضا طالبی
اگر اندازه یک جمله تکلم نکنی
به من سوخته دل باز ترحم نکنی
جلوی چشم همه ناله زنم یاولدی
چشم تا وا نکنی, باز تبسم نکنی
میشود اندکی از روی زمین برخیزی
پدرت را هدف خنده مردم نکنی؟
می شود با قسمی چشم گشایی و مرا
بانی روضه ی داغ شب هشتم نکنی؟
حاضرم جان بدهم بر سربالینت، کاش
اینهمه جان مراغرق تألم نکنی
عمه ات دست به معجر زده تا برخیزم
در دلت حال مرا کاش تجسم نکنی
تو خودت تشنه و یک دشت ز تو سیراب است
بیش از این جان, پدر! کاش تلاطم نکنی
"محمد رضا قدیمی:
یک روز بود جای تو بر سینه ی نبی
یک روزچهره بررخ این خاک پرتبی
یک روز روی دوش علی بود جای تو
امروز زیر سیل خروشان مرکبی
ازبس که ضربه خورده تنت جابه جا شده
پرپر شبیه گل شده ای نامرتبی
نشناختم تورا، تو بگو لااقل به من
آیا تو آن برادر غمخوار زینبی؟؟
ای من فدای چهره ی ماهت ،سرت کجاست؟
تا آنکه روی صورت ماهت نهم لبی!
تقدیر من جدا شدنم را رقم زده
روزم عجب سیاه شد امشب عجب شبی!!
با هر شرر که ازجگرم شعله می کشد
آتش فتاده بر جگر هر مخاطبی
بی تودگر زهستی خود دل بریده ام
روز خوشی زغصه به دنیا ندیده ام
با چشمهای خسته ام هر روز با نگاه
دنبال نیزه در پی رویت دویده ام
گفتی شکسته شد کمرم،، یک تنه ولی
خواهر غم فراق شما را خریده ام
من بی وفا نبودم اگر آب خورده ام
محض رضای تشنه لبانت چشیده ام
نوشیدم آب،پیش خود اما هزار بار
ازخشکی لب تو خجالت کشیده ام
شدصبر من تمام،مرا با خودت ببر!
مانند مادرم شده ام ! قدخمیده ام!
تا زنده ام ز ماتم تو آه می کشم
بی تو دگر به آخر غربت رسیده ام
با آنکه پرشکسته و از پا فتاده ایم،،
داغ و غم فراق تو بر دل نهاده ایم،،
با آنکه این همه به سر ما بلا رسید،،
یک لحظه جان وتن به مذلت نداده ایم
ماشیر پاک خورده ز دامان عصمتیم
ما حیدری نشانه و مرضیه زاده ایم
با تیغ هم اگر تن آهن جدا شود
گر ذره ای شویم ولیکن براده ایم
عالم بها وشأن خود ازما گرفته است
ما آبرو به هستی هر ذره داده ایم
محمدرضا قدیمی
تاریک شده ست چشم صحرا انگار
از من تا تو چه راه دوری این بار
گفتند میان نیزه ها پنهانی
در ظهر که دیده ماه را در نیزار؟
میرفت که خالی شود از غم دل مشک
لبریز شود از آب کم کم، دل مشک
یک لحظه ولی طوفان شد تیر وزید
پاشید از هم ...هم دل او ....هم دل مشک
با اینکه غمی بزرگ بر دوش من است
او نیست ولی صداش در گوش من است
ای هق هق بی امان کمی بند بیا
حالا که سر پدر در آغوش من است
سعیده اصلاحی:
شاید اینبار واژگون گریه کند
بنشیند و تا مرز جنون گریه کند
از دیدتو من هنوز سنگم اما
سنگی که بلد شده ست خون گریه کند
عمری گله دارم گله تنها از تو
ای حنجره ی خالی از آوا ازتو
خورشید فرو ریخت بیابان نالید
از سنگ صدا درآمد اما ازتو...
دل کند از "من" تا که به "ما"تکیه کند
وقتی تو نباشی به کجا تکیه کند
امشب به دل شکسته ام خرده نگیر
بگذاربه پرچم عزا تکیه کند
ای کاش کسی معرکه را جمع کند
افسار سپاه سکه را جمع کند
یا چشم مرابگیرد و جانم را
یا این دل تکه تکه را جمع کند
تنهاست کسی ندارد الا الله
یک عمر فقط دعا و انشالله
حالا که به نامتان پناهنده شده ست
یا فاطمه.س. اشفعی لنا عندلله
عمریست سرم بر آستانت دیدی
من نیز یکی از عاشقانت دیدی
ای عشق بگو بگو مرا هم یکشب
در دسته ی زنجیر زنانت دیدی
حسین جعفری :
فطروس بی وجود شما رحمتی نداشت
او بی حسین در دو جهان قیمتی نداشت
اصلا خدا بدون حسین خلقتی نداشت
،،گرکربلا نبود،زمین عزتی نداشت
دیر و کنشت و صومعه هم حرمتی نداشت،،
چشمم برای العطش و آب گریه کرد
برنوگل شکفته بی تاب گریه کرد
خورشید هم ز دوری مهتاب، گریه کرد
،،روزیکه آدم از غم ارباب گریه کرد
دیگربه باغهای جنان،رغبتی نداشت،،
ای پاره پاره تن که به جسم تو سرنبود
در خیمه گاه ، بعد توجز چشم تر نبود
سهم تن تو نیزه و خنجر دگرنبود
،،نورجمال حضرت آقااگرنبود
عرش خدای عزوجل،زینتی نداشت،،
بی لطف تو که شعر برایم نمیرسید
در بین روضه برتو صدایم نمیرسید
دستم،برات کرببلایم نمیرسید
،،دارم یقین به عرش،دعایم نمیرسید
سجاده نمازم اگر تربتی نداشت،،
دل را برای دلبری ات آفریده اند
غم را ز اشک کوثری ات آفریده اند
عشق مرا مقرری ات آفریده اند
،،مارا برای نوکری ات آفریده اند
دنیابدون سینه زدن لذتی نداشت،،
یابغض، راه شیونمان را گرفته بود
یاگریه، پای رفتنمان راگرفته بود
خارگناه، گلشنمان راگرفته بود
،،بی شک عذاب دامنمان راگرفته بود
این شهرپرگناه، اگر هیاتی نداشت،،
عشق به کربلات مرا بنده میکند
جوینده را امید تو یابنده میکند
روی مرا دعای تو تابنده میکند
،،صدمرده را نگاه شمازنده میکند
عیسی بدون اذن شما قدرتی نداشت،،
به استقبال غزل استاد وحید قاسمی
عمریست زیرپرچمتان جا گرفته ام
دستم گرفته اید که من،پا گرفته ام
اینجا هوای روضه همیشه معطراست
من یاس را ز دامن زهراگرفته ام
این اشکها که مرهم زخم تن شماست
از باده کرامت سقا گرفته ام
من افتخار شاعری اهلبیت را
ازدست باکفایت مولا گرفته ام
قطره به قطره آب شدم در عزای تو
این روضه رابه نیت دریا گرفته ام
دست خودم که نیست گرفتارتان شدم
کار دلست و رنگ شما را گرفته ام
یک چشم من از حادثه کوچه تر است
چشم دگرم ز روضه ها خونجگر است
ارباب بخاک مادرت می افتم
درسجده دلم به دوست نزدیکتر است
محمد مبشری:
وقتی قرار شد که دلی امتحان شود
باید دچار درد و غمی بیکران شود
رویی برای آنکه شود آبروی دین
باید اسیر سیلی نامحرمان شود
از بهر حفظ معجر خود دختر یتیم
باید به پشت خار مغیلان نهان شود
آن شیر زن که درد و بلا را به جان خرید
باشد سزا کفیل امام زمان شود
قامت برای آنکه بگردد ستون عشق
باید بزیر بار مصائب کمان شود
باید سفیر واقعه بهر حیات نور
با دست بسته در پی قاتل روان شود
آتش به جان خرید چو آگاه شد دلش
باید به شام و کوفه چو آتشفشان شود
داود کوچکی:
می شود بی امتحان قبولم کنید؟
من راه حل مربع شش گوشه را بلد نیستم
با عشق تو رسوا شدنم حتمی بود
این رابطه ای کاش که راحت می بود
زیرا که اگر قاعده باشد باید
روی تن من جای جراحت می بود
صد مرتبه با دو دست پنهان کرده
درد همه را نهفته درمان کرده
پیغمبر اگر بخوانمش بیرا نیست
صد مرتبه ارمنی مسلمان کرده
محمد مبشری :
بدوشم می کشم بار بلا را
فراق طالب خون خدا را
ولی ای کاش می دانستم آیا
حبیبم نیز می خواهد گدا را ؟
در چشمه ی نور شست و شویم دادی
همچون گل سرخ رنگ و بویم دادی
ای خالق بخشنده ز تو ممنونم
کز نام حسین آبرویم دادی
محمد عظیمی:
جشنی گرفته بود پر از دلبری براش
جشن تولدی که شده محشری براش
نجمه گرفته جای عموی بزرگ او
یک سینه ریز نقره ای مرمری براش
در سومین بهاره جشن تولدش
هدیه گرفته بود عمو روسری براش
آورده بود یک گل سر یک نفر
که هست در بین دختران مشتری براش
اکبر برای هدیه عروسک گرفته بود
از این نداش تحفه ای زیباتری براش
اصلا حسین موافق با گوشواره نیست
اصرار عمه بود یا می خری براش
یا لا اقل اجازه بده من بیاورم
تا خاطر خوشی شود این آخری براش
اما چه حیف شد از فلک تاج برده اند
هر چه گرفته بود به تاراج برده اند