۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۲ : ۱۴
قاسم نعمتی:
دیدم به چشم خویش غمی ناشنیده را
در یک غروب سرخ بلای عدیده را
با ناله ام زمین زمان گریه می کتد
از مادر ارث برده ام این اشک دیده را
من با همین لبان خودم نیمه های شب
بوسه زدم گلوی بریده بریده را
یعقوبم و بدست خودم بین بوریا
چیدم به گریه یوسف پیکر دریده را
یادم نمی رود که چگونه مقابلم
بستند دست عمۀ قامت خمیده را
یادم نمی رود سر شب لحظۀ فرار
فریادهای دختر گیسو کشیده را
هنگام جابه جائی سر روی نیزه ها
دیدم شکاف حنجر و خون چکیده را
لعنت به آنکه مرکب خود نعل تازه زد
دیدم سپاه روی بدن ها دویده را
یک تار موی عمۀ ما را کسی ندید
پوشانده بود نور حسین این حمیده را
بزم شراب و تشت طلا جای خود ولی
خون کرده صحنه ای دل محنت کشیده را
دشمن کنیز خواست و دیدم به چشم خویش
طفل یتیم و وحشت و رنگِ پریده را
غلامرضا سازگار:
شبهای غربت تو گذشت و سحر نداشت
حتی سحر غم از دل تو دست برنداشت
در حیـرتم کـه سلسلۀ آهنین مگـر
جایی ز زخم گردن تو خوبتر نداشت
زخم تن تو را همه دیدند و هیچکس
غیر از خدا ز زخم درونت خبر نداشت
دنیا چه کرد با تو که هجده عزیز تو
تنهایشان به روی زمین بود، سر نداشت
سنگت زدند بـر سر بازارهای شام
با آنکه جز تو یوسف زهرا پسر نداشت
هجـده سـر بریـده برایت گریستند
آهت هنوز در دل دشمن اثر نداشت
سوزم بر آن عزیز که در آفتاب سوخت
یک سایبان به جز سرِ پاکِ پدر داشت
حـال تـو بـود در دل گـودال قتلگاه
چون بسملی که بال زد و بال و پر نداشت
مهمـان شـام بـودی و بهر تو میزبان
جز گوشۀ خرابه مکانی دگر نداشت
سوز شما به سینۀ «میثم» اگر نبود
اینقدر نخل سوختۀ او ثمر نداشت
علی زمانیان:
همین که آب می بیند وَ یا قصاب می بیند
و یاگهواره ای را بین پیچ و تاب می بیند
به پیش چشم هایش چندتا تصویر می آید
ز یک سو در بغل قنداقه، مردی پیر می آید
ز یک سو حرمله باتیر می آید...
جوان وقتی که می بیند به هر گوشه
می افتد یاد بابا و جگر گوشه
به یاد قد وبالای علی اکبر
و جسم اربا اربای علی اکبر
به یاد قاسمی که قامتش گردیده هم پای علی اکبر
و هی تصویر در تصویر می بیند
تمام نخل ها را تیر می بیند
که گویا راه افتاده و رفته از تن زخمی سقا سر در آورده
به طوری که تنش مثل کبوتر پر در آورده...
خودش رفته دلش در کربلا مانده
و ذهنش داخل گودال جا مانده
همان گودال که در آن دهان زخم ها بدجور وامانده
همان گودال که تاب از وجود خواهری برده
یکی از داخلش پیراهنی و یک نفر انگشتری برده
تنی را روی خاک آن رها کرده سری برده
خودش دیده که خون از جسم دنیا رفته در گودال
و دریا دستهایش زیر دریا رفته در گودال
هزار و نهصد و پنجاه تا یعنی
که تیر از تیر بالا رفته در گودال...
کمی هم آن طرف تر شهر شام و سنگ روی پشت بام و ازدحامش
بگویم از کدامش؟
به جان عمه ی سادات
نفرت دارم از دروازه ی ساعات
اگرچه قافله آنجا معطل شد
اگرچه روضه اش سنگین تر از تل شد
ولی من زود باید رد شوم، آخر
بدم می آید ازاین واژه های آستین پاره و معجر
نباید هی که دامن زد به این جریان!
نمی خواهم بگویم ناقه ی عریان
نمی خواهم که روضه شعله ور باشد
از اینکه هست دیگر بیشتر باشد
قرار روضه ی بعدی ما پنج صفرباشد
علی صالحی:
ابر خون خیمه زده بر سر چشم تر من
هرگز ای كاش نمی زاد مرا مادر من
آه ، ای زهر خیال جگرم راحت شد
هرچه فكرش بكنی آمده عمری سر من
مگر اینكه تو فقط اشك مرا پاك كنی!
شدی ای زهر امید نفس آخر من
پای درد دل چشمان تر من بنشین
در حسینیه ی گرم جگر من بنشین
جگرم محفل روضه است ، كجایی ای زهر!
لخته هایش گل روضه است ، كجایی ای زهر!
مقتل مستند كرب و بلا را بشنو
مرثیه نامه ی مردان خدا را بشنو
كربلا ، ظهر دهم ، آخر حج ، قربان بود
عید قربان كه نه ، روز خوش سلاخان بود
میهمان آمد و دعوت به ستیزش كردند
خرد نه ، تكه نه ، ای وای كه ریزش كردند
به روی خاك كشیدند دلاورها را
در هم آن روز شكستند برادرها را
پدران و پسران را كه به خون آغشتند
شعله سوزاند تن مادر و دخترها را
دیدم از دست علمدار علم افتاده
در عوض باد برافراشته معجرها را
چه بلای به سر قافله می آوردند
محض اطفال حرم سلسله می آوردند
خیمه ها را به چه وضعی همه غارت كردند
چه قدر بر حرم الله جسارت كردند
پنجه ها وا شد و بر حلقه ی موها پیچید
تازیانه چه قدر دور گلوها پیچید
آبله آمد و طاقت ز كف پاها رفت
گوشها پاره شد و هدیه ی باباها رفت
نه دگر چادر و پوشیه سر زن ها ماند
و نه پیراهن پاره شده ، بر تن ها ماند
نیزه می رفت ولی سنگ پران می آمد
شمر می رفت ولی اسب دوان می آمد
كوفه رفتیم كسی تیغ روی ما نكشید!
پشت سر در عوضش زخم زبان می آمد
وقت ردّ صدقه از جلوی آل رسول
در غل و جامعه جان بر لبمان می آمد
جلوی محمل زینب كه صدای قرآن
با طنین ملكوتی ز سنان می آمد...
...عمه فهمید شب قبل كجا بوده حسین
بسكه از جانب نیزه بوی نان می آمد
آه ، از شام چه گویم كه كسی كم نگذاشت
پی آزار حرم پیر و جوان می آمد
دیدم از دور میان گذر قوم یهود
سنگ در دست ، زنی ، با هیجان می آمد
گفتم از جای شلوغی نبرید و بردند
جمعیت خنده به لب رقص كنان می آمد
می كشاندند نوامیس علی را در شام
به همان كوچه كه هی چشم چران می آمد
كف بازار كجا ؟ دختر زهرا...ای داد...
بزم عیاش كجا ؟ زینب كبری...ای داد...
قصه ی مجلس اشرار بماند...كافی است
خیزران و دهن یار بماند...كافی است
قصه ی گوشه ی ویرانه بماند...كافی است
شب و جا ماندن دردانه بماند...كافی است
راحتم ساز و از این ضجر در آور ای زهر!
این چهل سال عزا را به سر آور ای زهر
حسن لطفی:
زهر اشکی شد و کانون دعا را سوزاند
بند بند من افتاده ز پا را سوزاند
آسمان تار شده و جرعه ی آبی این زهر
پاره های جگر غرق بلا را سوزاند
سینه ام بود حسینییه ی غمهای حسین
یاد آن خاطره ها بیت عزا را سوزاند
من نه در امروز که در کربلا جان دادم
از همان روز که آتش همه جا را سوزاند
با همان تیر که در حنجره ای ترد و سفید
تارهای عطش آلود صدا را سوزاند
از همان لحظه که می سوختم و می دیدم
تازیانه همه ی پیکر ما را سوزاند
خیمه ای شعله ور افتاد زمین ناگاه
چادر دختری از جنس حیا را سوزاند
وای از آن بزم که در پیش اسیران حرم
خیزران هم لب هم طشت طلا را سوزاند
دیدم آتش ز سر بام به سرها می ریخت
گیسوان به سر نیزه رها را سوزاند
هر چند دل از گریه ی شب های دعا سوخت
شیرازه ام اما همه در کرببلا سوخت
هر صفحه ای از زندگی ام شرح فراقیست
هر لحظه ام عمریست که در فصل عزا سوخت
جا مانده به روی بدنم رد اسیری
روزی نفسی بود که در شام بلا سوخت
یاد لب خشکیده ی شش ماهه مرا کشت
آن لحظه که از لب زدنش سینه ی ما سوخت
تا خیمه مان هلهله ی حرمله آمد
وقتی که گلو سرخ شد و تار صدا سوخت
آتش زدن اهل حرم شعله ورم کرد
دیدم چقدر خیمه ز داغ شهدا سوخت
دیدم به سرم خیمه ی آتش زده افتاد
دیدم که یتیمی به میان اسرا سوخت
سرها به سر نیزه و در حلقه ی آتش
هر زلف ز هر نیزه اگر بود رها سوخت
منبع : حسینیه،