۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۸ : ۱۳
می
نویسم عشق و بی تردید می خوانم جنون
هر کسی دیوانه تر السّابِقونَ السّابِقون
.
می نویسم عشق و بی تردید میخوانم حسین
عاقلان دانند لـٰـکن اکثرا لایـَـعقـِـلون
.
این سرشت ماست؛ از خاکیم، خاک کربلا
سرنوشت ماست پس إنّا إلَیهِ الرّاجِعون
.
صِرف یک دل دادن و عرض ارادت شرط نیست
مُهر باید کرد این دِلنامه را با عَقد خون
.
پرچم او از ازل بالاست؛ بالا تا ابد
باد این پرچم بلند و هرچه جز آن سرنگون
.
.
آی عاشق ها خدای عشق می آید حسین
بعد از این دنیا به جای عشق بنویسد حسین
.
.
عشق او جاری ست حتی در مرام اهل بیت
می توان فهمید این را از کلام اهل بیت
.
ساغر لب های هر معصوم می گوید حسین
بسکه لبریز است نام او ز جام اهل بیت
.
هم شتابش بیشتر هم اینکه جایش بیشتر
کشتی اش هم فرق دارد با تمام اهل بیت
.
در نهایت جمع خواهد گشت با نام حسین
سفره ای که پهن می گردد به نام اهل بیت
.
روز و شب بر او درودِ حق. درود اهل بیت
روز و شب بر او سلامِ حق، سلام اهل بیت
.
.
در تمام قلب ها بی شک تو جا داری حسین
آنچه که خوبان همه دارند را داری حسین
.
.
اشک می ریزیم و با ذکرت عبادت می کنیم
باز هم از راه دور عرض ارادت می کنیم
.
ما همه بیمارهای دوری از شش گوشه ایم
بین هیئت ها ز یکدیگر عیادت می کنیم
.
زودتر راحت کن از درد فراقت خلق را
ما به این دوری مپنداری که عادت می کنیم
.
فرق دارد گریه ی نوزادی ما با همه
ما برایت گریه از وقت ولادت می کنیم
.
هر غمی دیدیم، فرمودند فَٱبْکِ لِلحُسین
بعد از آن هرجا غمی دیدیم یادت می کنیم
.
.
دوستت دارم من ای در جسم عالمْ جان حسین
آذری می خوانمت: "جانیم سَنَه قُربان حسین"
نقد استاد:
مشکل شعر شما نیست سیاستگذاری سرودن شماست. من.با ترکیب بند زیاد موافق
نیستم . ترکیب بند طبیعتا مشکلات اینچنینی به وجود می آورد:بخشی از ابیات
با زبان موسیقیایی است بخشی به زبان ساده بخشی بیان عاطفی و حسی است هر
کدلم از بند ها در فضایی سیر می کند. ترجیع بند یا غزل پیوسته انسجام
بیشتری دارد و من این دو قالب را پیشنهاد می کنم . به نظر می رسد دست باز
شاعر در ترکیب بند کار او را خراب می کند. من ترکیب بند کامل از نظر فرمی و
رعایت همه ی زیبایی ها و قواعد به اندازه انگشت های دست ندیدم .
نکته ها : عاشق ها جمع خوبی نیست . یا جوان ها همین طور جوانهای بهشت به
جای جوانان بهشت . در بند اول تان بازی های موسیقیایی خوبی کردید یعنی
توانش را دارید اما عدم انسجام از زیبایی و عیار اثر می کاهد. انسجام هنری
را در شعرتان نشان بدهید . یکی از مشکلات نگران کننده یک بار مصرف شدن خیلی
از آثار است.
غزل پیوسته قالب مناسب تری است فضای شعر نزدیک و شبیه به هم است . و تغییر ردیف و قافیه تکمیل کننده است و تغییر دهنده ی فضا نیست .
شعریت شعر را فدای هیچ چیز نکنید. از سلیقه های عموم عبور کنید . شعر باید
عوام فهم و خواص پسند باشد . این تصور را از مداح بگیرید که هر سال باید
از,شما یک کار جدید برای فلان مناسبت ببیند. یعنی شعر با وسواس گفته شود.
احمد روحی:
می خواهمت فزون ز گمان و خیال ها
می جویمت فراتر از این قیل و قال ها
می بینمت به روشنی نور و آینه
بر من ببخش کیفیت این مثال ها
یادت به سان نم نم ابر است بر کویر
....
ای آفتاب ثابت این ماه بی ثبات
کم فیض برده ذره از آن انفعال ها
دستی که کوته است به خرما نمی رسد
حتی اگر در آورد از شانه بال ها
دارد به راه وصل دلم کم می آورد
از بس نهاده چرخ به دوشم وبال ها
خوشبین شدم به اول یلدا انارها
فیضی نداشت فصل کم پرتقال ها
دارم به لحظه ی نگهت فکر می کنم
بنگر به این فرود به اوج.کمال ها
بیچاره عاشقی که دلش تنگ می شود
زورش نمی رسد به کمی مجال ها
یارب روا مدار به دل زخم بیشتر
یارب به حق بوسه ی وقت وصال ها
نقد استاد: فرم موسیقیایی خوبی داشت هندسه حماسی خوبی داشت هر چند شعر حماسه نیست . پرتقال ها قافیه ی جسورانه ای بود. بیت دوم بر من ببخش را کم دارد .
هادی ملک پور :
ای روح شعر از فورانت به ما بده
یک شمه از شمیم روانت به ما بده
ما مستمند های در خانه ی تو ایم
یک تکه نان ز گوشه ی خوانت به ما بده
ما را به دره می برد این راه نابلد
از نور چشم راه نشانت به ما بده
ایمان هم از عصاره ی جان تو خلق شد
یک جرعه از عصاره ی جانت به ما بده
جامی از آن صراحی ناب صحیفه را
با طعم دل نشین بیانت به ما بده
ما گوشمان خمار مناجات های توست
از آن شراب روح تکانت به ما بده
بار غمت بضاعت این شانه ها که نیست
سهمی ازآن به رسم امانت به ما بده
سینه زنیم گریه ولی چیز دیگری است
جایی میان گریه کنانت به ما بده
ما کشتگان تیر غم و غمزه ی توایم
مست از فراز های ابو حمزه ی تو ایم
ناشدنی زیر سایه ات شدنی شد
شیوه ی عشاق کشورت قرنی شد
عشق میان من و تو چون علنی شد
علت مرگم فمن یمت یرنی شد
عاشق قبرم که در کنار تو باشم
در حرم تو سراغ باغ نگیرم
نان که به غیر از تنور داغ نگیرم
جز تو من از هیچ کس سراغ نگیرم
پیش عقابی پی کلاغ نگیرم
پر زده ام تا در انحصار تو باشم
تا که خدا در ازل به خلق تو پرداخت
آینه ای را برای روی خودش ساخت
آن که دلش را به زیر پای تو انداخت
بُرد کند باز به عشق تو اگر باخت
حق بده دل بسته ی قمار تو باشم
حرف عسل را عسل فروش بفهمد
آن که ازین باده کرده نوش بفهمد
آن که غلام است و خرقه پوش بفهمد
حقله ی افتاده بین گوش بفهمد
فخر کنم چون که حلقه دار تو باشم
خون غلام تو را اگر که خریدند
یا که زبان را به جرم عشق بریدند
پیرهنم را شبیه گرگ دریدند
یا که سرم را اگر به دار کشیدند
میثم خرما فروش دار تو باشم
تیغ تو هروقت به روی کمر افتاد
روی زمین از تن کفّار سر افتاد
چون که ورافتاده هر که با تو در افتاد
آمدی از دست دشمنت سپر افتاد
میشود آیا که من شکار تو باشم ؟
تاج تو وقتی که انّما شده باشد
تخت تو در آسمان بنا شده باشد
گرچه قدت نون در لنا شده باشد
بی تو لنا هم به شکل لا شده باشد
شاعرم و در پی شعار تو باشم
با تو من از فقرم اعتراض نکردم
هیچ کجا صحبت از نیاز نکردم
پیش کسی مشت خویش باز نکردم
دست به سوی کسی دراز نکردم
سائلم اما در انتظار تو باشم
عکس تورا بین قاب خویش فلک داشت
حسّ حسادت به قنبر تو ملک داشت
بشنود آن کس که بر مقام تو شک داشت
با تو نمکدان ما همیشه نمک داشت
لطف خدا بوده ریزه خوار تو باشم
روز قیامت اگر حساب بخواهند
یک به یک از این و آن جواب بخواهند
راه بهشت از ابوتراب بخواهند
جام به کف عده ای شراب بخواهند
کاش در آن لحظه من خمار تو باشم
نام تو باید که بی عدد شده باشد
عشق تو زیرا بدون حد شده باشد
راه تورا هرکسی بلد شده باشد
از طرف چشم تو مدد شده باشد
چشم خودت خواست رهسپار تو باشم
آمدم از دامنت ستاره بگیرم
از سر زلف تو راه چاره بگیرم
می اگر از دست تو دوباره بگیرم
باز حرام است استخاره بگیرم
چون که ثواب است می گسار تو باشم
با تو درخت دلم نمی زند آفت
هرکه اسیرت شده گرفته شرافت
بوده فقط حق تو لباس خلافت
آمده بودم نجف برای طوافت
جار زدم مستِ مُستجار تو باشم
صیدم و دانه بدون دام بگیرم
رزق خود از سفره ات مدام بگیرم
برده شدم تا که احترام بگیرم
من اگر از لطف تو مقام بگیرم
وصله ی نعلین وصله دار تو باشم
هرکه شده زائرت شراب بجوید
روی ضریحت درخت تاک بروید
عشق تو رود است , سئیات بشوید
برکه ی خُم نیز در غدیر بگوید
تا به ابد شاهد وقار تو باشم
فخر تو شد افتخار فاطمه هستی
شادیت این شد کنار فاطمه هستی
شاعر شعر شعار فاطمه هستی
مطئمنًا تو انار فاطمه هستی
چون تو کریمی پی انار تو باشم
گریه ی شب را همیشه ماه بفهمد
آن که زمین خورده بین راه بفهمد
سوز جگر را اگرچه آه بفهمد
درد دلت را بگو به چاه بفهمد
کاش دراین غصه غصه دار تو باشم
میرصفی:
طلوع کرده نه از مغرب آفتاب هنوز
نزاده مادر گیتی چو بوتراب هنوز
آهای کعبه دگر جای پرده پوشی نیست
چرا به صورت خود می کشی نقاب هنوز
شکاف خانه هویداست منکرش پیداست
که مانده بر دل و بر دیده اش حجاب هنوز
کشد عذاب الیم و چشد عزاب حریق
به چشم هر که غدیر است چون سراب هنوز
نمانده هوش مرا خوانده اند در گوشم
از آن زمان که از آن مستم و خراب هنوز
گرفته بوسه چنان از ضریح شاه نجف
که از لبم فوران می کند شراب هنوز
گناه می کنم و می خرد علی و مرا
نیوفتاده سر و کار با ثواب هنوز
بهشت یا که نجف ما که سخت حیرانیم
میان این دو نکردیم انتخاب هنوز
به کنه ذات علی پی نبرده است احدی
شبیه آنچه نهان است در کتاب هنوز
ندیده ام که چون ذوالفقار شمشیری
کند به شوق مصاف اینچنین شتاب هنوز
نداده دست رفاقت به دست دست خدا
دعای هر که نگردیده مستجاب هنوز
علی که بود و که هست و علی چه کرد و چه شد
علیست پرسشی از جنس بی جواب هنوز
مبین اردستانی:
بوي خداست ميوزد از جانبِ يمن
از يُمنِ عشق رايحهاش ميرسد به من
از هم گسست سلسلۀ غربتِ نسيم
پر شد مشامِ جانِ من از بوي پيرهن
بيداري است روشنيِ چشمِ عاشقان
آييد پيشواز كه برگشته به وطن
در جوي خون خويش بغلطيد عاشقان!
پاكيزه باد جامۀ جان از غبارِ تن
خون نيست اين كه ريخته هر گوشه و كنار
از آسمان بشارتِ سرخيست بر چمن
دارد بهار ميرسد از راه، بنگريد!
جنّاتِ عدن جلوه گري كرده در عَدَن
گوشم خوشِ روايتِ فتحي دوباره است
آياتِ نصر ميشنوم گوش كن به من
دل خانۀ خداست نه جاي نفاق و شرك
فرخنده باد موسمِ از بت تهي شدن
چون روز روشن است كه نزديك شد طلوع
آمد زمانِ از پسِ ظلمت برآمدن
آنگاه باز بانگِ أنا العشق ميزند
در آسمانِ شب زده خورشيدِ شب شكن
إنّي أشَمُّ رائِحَةَ العشق، بشنويد!
بوي خداست ميوزد از جانبِ يمن
احمد علوی :
به زمین نبسته ام دل به هوای آسمانش
زده ام گره دلم را به پر کبوترانش
شده ام اسیر لطفش شده ام گدای نانش
همه عمر بر ندارم سر خود از آستانش
که فقط سپرده ام دل به علی و خاندانش
به ورای عرش رفته که بسازد آشیانه
لب آسمان هفتم شده غرق در ترانه
به جز از خدا نبوده به خدا در آن میانه
نفسی دگر به پایش ملکی رسیده یا نه
نگران جبرییلم که شکسته نردبانش
چه کسی دوباره نان را به فقیر می رساند
جریان چشمه ها را به کویر می رساند
خبر جناب خم را به غدیر می رساند
چه کسی سلام ما را به امیر می رساند
خبر شکسته جامی که به لب رسیده جانش
به جنون کشانده ساقی دل مبتلای ما را
متحیرم چه نامم بشر خدا نما را
بگذار تا بخوانم کلماتی آشنا را
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که قبیله ی قلم ها شده قاصر از بیانش
......