۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۵ : ۲۱
عقیق: دومین شعری که از استاد عمادالدین حسن برقعی (عماد خراسانی)، مثنوی بلندی که در پی خواهد آمد. هر دوی این سروده ها به همراه دیگر اشعار ولایی و شیعی زنده یاد عماد خراسانی در یک مجموعه ی خصوصی و خانوادگی با عنوان «قطره ای از دریا» توسط خواهرزاده ی هنرمند و شاعر استاد، خانم فاطمه نجاتی (ساغر) منتشر شده است. البته همت خانه ی شعر عماد به مدیریت فرشید صفاری هنرمند حوزه طراحی و گرافیک نیز در این راه بسیار مؤثر بوده است.
کتاب قطره ای از دریا با مقدمه ی استاد خلیق و ادیب دکتر میرجلال الدین کزازی و به خطر علی واشقانی فراهانی و با نگارگری ها و تصویرزنی های جلیل جوکار به زیور طبع آراسته شده است. شعر اول مثنوی ماجرای مسلم بن عقیل و هانی نام داشت که در شماره ی قبل به چاپ رسید و اینک قسمت اول مثنوی ماجرای حر بن یزید ریاحی.
داستان جان گداز کریلا
داستانی پای تا سر عشق و خون
ماجرایی برتر از هر چند و چون
راست اما پر عجایب سر به سر
از هر افسانه شگفت انگیزتر
قصد شرح و وصف آن افسانه نیست
وصف آن هفتاد و دو پروانه نیست
وصف آن صحرای عشق آباد راز
بر کتاب دیگری دارد نیاز
گرچه که آن قصه گنجد در کتاب
آن همه ایثار افزون از حساب
کرده شرح عشق کس تا من کنم؟
کی کسی این راه زد تا من زنم؟
خواهم از آن بوستان چینم گلی
زان هزاران برگزینم بلبلی
تحفه را شاخ گلی زان بوستان
باز آرم از برای دوستان
جلوه گاه عشق بود آن سرزمین
جلوه ای زان را به چشم دل ببین
تا صلاح کار و عشق دلستان
در بر هم خوش تر اید در بیان
تا شوی آگه ز سر دلبران
بار دیگر قصه ی حر را بخوان
شد تداهی باز بینی زو استاد
میر سرمستان جلال الدین راد
«عشق اول سرکش و خونی
تا گریزد هر که بیرونی بود»
آری آن بیرونیان بیرون شدند
حر نخستین بود کز راه خطا
بست ره بر نور چشم مرتضی
بود غافل کش دگر ره کوته است
بهر او آن نقطه آغاز ره است
بی خبر زان پردی و آن رزمگاه
هست هم آغاز و هم انجام راه
عشق او هم چو ناپیدا کمند
می کشد ناگه در آن وادی به بند
راه را بر بست و تندی ها شنید
بیک از روی ادب دم در کشید
برد نام مادر وی چون امام
داد پاسخ باز هم با احترام
لیک کم کم چشم جانش باز شد
جنگ دیگر در دلش آغاز شد
در درون او نبردی شد به پا
صعب تر زآن جنگ ظاهر بارها
نفس می گفتش بگیرد کار، تنگ
عشق می گفتش نه این جا کن درنگ
نفس گفتنش بدره های سیم و زر
عشق گفتش حرص را بشکن کمر
نفس گفتش هان مکن دیوانگی
عشق گفتش اف بر این فرزانگی
نفس گفتش آمدی این جا چرا
عشق گفتش هرچه باداباد باد
نفس می گفتش چرا در حیرتی
عشق می گفتش خدا را همتی
نفس می گفتش چرا رفتی ز دست؟
عشق می گفتش ز من شو مست مست
نفس گفتش خود میفکن در بلا
عشق گفتش هرچه غیر من کن رها
نفس می گفتش مده فرصت ز دست
عشق می گفتش بیا تا فرصت است
عاقبت سرمست داد عشق داد
عشق زور آورد و نفس از پا فتاد
هستی اگر ز آخر این سرگذشت
کز خود و جان و جهان بگیر گذشت
پس سپهر بر کتف کرده واژگون
آمد از خیل ستم کاران برون
اسب را هی کرد و برد آن راهوار
بنده وار او را به سوی شهریار
منبع: خیمه
211001