۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۸ : ۰۵
عقیق: مراسم شعر خوانی و غبار روبی حرم حضرت
معصومه توسط جمعی از شاعران آیینی روز یکشنبه سوم اسفند به همت مجمع شاعران
اهل بیت (ع) برگزار شد.
در این مراسم جواد حیدری ، استاد
حافظی ، محمد سهرابی ،
مهدی رحیمی ، سید امین جعفری ، هادی جانفدا، جواد هاشمی، محمد بیابانی ،
محمد رسولی ، میلاد حسنی ، شهاب خالقی ، قاسم صرافان ، سیامک رجاور و دیگران
شاعران آیینی حضور داشتند که مراسم با مداحی سید محمد جوادی خاتمه یافت .
گزیده اشعار خوانده شده در صحن صاحب
الزمان عج:
سیامک رجاور:
من به هر کجا که رسیدم همه از لطف تو بود
...هرچه تایید
شنیدم همه از لطف تو بود
یا اگر رنج
ندیدم همه از لطف تو بود
...اگـر از دام
تو پریدم همه از لطف تو بود
لطف تو دام
شدو سخت گرفتارم کرد
...کفتر جلد و خادم دربارم کرد
امتحانم نکن
اقا نکند رد بشوم
...باز شرمنده
رخسار تو بی حد بشوم
نکند اینکه
دمی در نظرت بد بشوم
...تو فقط لطف
بنما زائر مشهد بشوم
حجت الله و
خلقی عشقی ازلی
...هشتمین دسته
گل ٍ زهرا و علی
من تو را وقت
دعای سحر حس کردم
...رحمتت را همه
جا دورو برم حس کردم
گرمی دست تو
را حس کردم ...
من خودم را وسط صحن حرم حس کردم
نفس باد صبا
یاد تو انداخت مرا ...
وسط صحن گوهرشاد تو انداخت مرا
در حیاط
رحمتت ول وله ای افتاده است
...به گمانم که خبـرا زشب یک میلاد است
مادری گریه
کنان امده در فریاد است ...
حضرت عشق شفای پسرم داده است
جان مولا تو
به این زائر دیوانه بگو ...
به حرم امده ام یا که شفا خانه ؟بگو؟
ازهمه خلق
شنیدم که شفا دست تو بود ...
براورده کردن دعا دست بود
آنقدر معجزه
داری که عصا دست تو بود ...
پس یقیقناٌ فرج کربوبلا دست تو بود
منٍ تذکره بی
رهنما میرفتم ..
باید از قبل به پابوس رضــــــــا میرفتم
محمد رسولی:
چه غصه ها که نخوردی برای همسایه
هنوز هم که
تو داری هوای همسایه
کمی به فکر
خودت باش در قنوت شبت
بزرگ هست
عزیزم خدای همسایه
تو ناله کردی
و همسایه را دعا کردی
ز گریه ی تو
در آمد صدای همسایه
دعای توست که
مرگت سریعتر برسد
همین شده است
دقیقاً دعای همسایه
کمر به قتل
تو بستند، باز هم بانو
به فکر نان
شبی و غذای همسایه؟!
به زخم دست
تو پاشید آن نمک را که
گرفته بود ز
دستت گدای همسایه
به خانه
ریخته اند و گمان نمی کردم
به خانه وا
شود اینگونه پای همسایه
نخواستیم
جواب سلام ها را، کاش
سلاممان ندهد
با کنایه همسایه
چه غربتی است
که همسایه بی خبر باشد
ز داغ مرگ
عزیز و عزای همسایه
قسم به سرخی
خونهای چادرت دیگر
برام رنگ
ندارد حنای همسایه
میلاد حسنی:
از کتاب وصف تو یک حرف هرکس خوانده باشد
از سر حیرت دهانش چون حرا وا مانده باشد
هرکسی از سجده بر نورت تمرد کرد رد شد
رب تو حق داشت شیطان را ز عرشش رانده باشد
هرسری در ارتش علم تو باید پا بکوبد
خواه او سرباز باشد خواه او فرمانده باشد
بیت تو صنع خداوند است پس جا دارد آقا
اینکه ابراهیم پشت در معطل مانده باشد
آتشی بر پا کنی قبل از غروب ماه محشر
تا که در آن نامه ها را دخترت سوزانده باشد
محمد بیابانی:
خود ظلمتیم ، اگرچه سپیدیم با شما
یأسیم اگر ، سراسر امیدیم با شما
مست اجابتند دعاها کنارتان
ما حاجت نداده ندیدیم با شما
وقتی حدیث ها تو را حرف می زنند
جز وصف فاطمه نشنیدیم با شما
در قاب عکس خالی آن قبر گمشده
تصویری از بهشت کشیدیم با شما
پس آمدیم و زائر آن بی نشان شدیم
یعنی که تا مدینه رسیدیم باشما
امشب كه عشق مي پرد از كنج سينه ام
در محضر تو زائر شهر مدينه ام
دوشنبه ای که طلوعش غروب ماتم بود
اگر غلط نکنم اول محرم بود
چه کربلاست که تاریخ آن به وقت خدا
اگر حساب کنی با مدینه توام بود
بنا به نص روایت بلای کرب و بلا
عظیم بود و بلای مدینه اعظم بود
دری شکست و حریمی که علم خواستنش
برای هرکه به غیر از خدا مسلم بود...
مهدی رحیمی:
اگر لازم شود حرف از دهان بیرون نمی آید
که بی نام علی تیر از کمان برون نمی آید
علی را گر که
بردارند از بین شهادت ها
صدا از بند
بند این اذان بیرون نمی آید
چه رزمی می
کند حیدر که در هنگام پیکارش
صدا از
دوستان و دشمنان بیرون نمی آید
دهانم باز شد
ذکر علی سوزاند دنیا را
به جز آتش که
از آتشفشان بیرون نمی آید
شنیدم شاطر
عباس صبوحی گفته بی نامش
به والله از
تنور گرم نان بیرون نمی آید
نجف میخانه ی
شیعه ست یعنی مشتری اینجا
بمیرد دست
خالی از دکان بیرون نمی آید
به لطف صاحبم
راضی ام اینگونه که ازخانه؛
سگ اهلی برای
استخوان بیرون نمی آید
چه زحمت می
کشی بیهوده عزرائیل، ازاین تن؛
نخواهد حیدر
کرار جان بیرون نمی آید
یا محسن بن علی (ع):
اگرچه نام تو تسبیح ذکر عام نباشد
نمی شود که تو باشی و از تو نام نباشد
تو جرم واضحشانی، چه قدْر ازتو نگفتند
که روی قاتلت انگشت اتهام نباشد
دلیل اینکه چرا کوچه نیست بعد تو این است
محل قتل تو در دیده ی عوام نباشد
هزار سال گذشته ست و ترسشان فقط این است
که ازمن و تو درآن کوچه ازدحام نباشد
تو محسنی، حسنی که حسین هستی، ازاین رو؛
نمی شود که نبود ِ تو را پیام نباشد
مگر ملاک تشیُّع به سنّ وسال ولی است
که گفته ماه نشد ماه تا تمام نباشد؟!
چنان حسین و حسن، محسن آه نیز نمی شد؛
که طفل فاطمه باشد ولی امام نباشد
گذشت ِ عمر حلالش، کسی که آمد و فهمید
که حُرمت تو کم ازمسجد الحرام نباشد
خدا اراده اش این بود در نیامدن ِتو
که جز خودش احدی با تو همکلام نباشد
هادی جانفدا:
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
نزدیک میشوم به تو چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد
بانو سلام کاش زمان با همین سلام
در آستانه در ساعت بایستد
و گردش نگاه تو در بین زائران
روی من – این فتاده به لکنت – بایستد
تا فارغ از تمام جهان روح خستهام
در محضر شما دو سه رکعت بایستد
بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟
در این حرم هزار هزار آیه عذاب
هم وزن با یک آیه رحمت بایستد
باید قنوت حاجت بیانتهای ما
زیر رواقهای کرامت بایستد
شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد
آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد
تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیتهاش در صف بیعت بایستد
من واژه واژه عطر تو را پخش میکنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد
این شعر مست تکیه زده بر ضریح تو
مستی که روی پاش به زحمت بایستد
مصطفی متولی:
ناگفته ها
دارد دل غم پرورت با من
حرفی بزن از
گوشۀ چشم ترت با من
بانوی محجوبم
بیا و در میان بگذار
شرح بلایی را
که آمد بر سرت با من
از اتفاقاتی
که پیش آمد در آن کوچه
آن ماجراهایی
که گفته دخترت با من
ای کاش امکان
داشت راز رو گرفتن را
یکبار می
گفتی به غیر از معجرت با من
از تازیانه
با اشاره شکوه ها دارد
لرزیدن انگشت
های لاغرت با من
یک روز کارِ
خانه، نان پختن، کمی لبخند
اما چه کاری
کرد روز دیگرت با من
امروز از اول
فقط گفتی"حلالم کن"
ای وای اگر
این است حرف آخرت با من
قبل از تو من
جان می دهم، احیاء من با تو
بعدش عزیزم
کار غسل پیکرت با من
شهاب خالقی:
در دل بیدار آفتاب می آید
آب به پابوسی گلاب می آید
حوصله ی خسته را که خواب می آید
تشنه که هستی صدای آب می آید
حسرت من آمده دوباره به خواب
خواب نجف دیده ام خراب خرابم
از رطب نام او دهان شده شیرین
از کرمش طبع شاعران شده شیرین
ملک عراق است و در ایران شده شیرین
البته از شاه خراسان شده شیرین
در نجف ایوان طلا به رنگ نبات است
هدیه مشهد زیارت عتبات است
یاری مضمون کار حضرت مولاست
عرش الهی دیار حضرت مولاست
عدل خدا ذوالفقار حضرت مولاست
فاطمه وقتی که یار حضرت مولاست
فاطمه و حیدرند لایتناهی
فاطمه نهج البلاغه ایست شفاهی
همه ی هستی علی زهراست
همه ی هستی اش ز دستش رفت
فاطمه ذوالفقار مولا بود
ولی افسوس ناز شصتش رفت
نیمه شب بود و آن طهارت محض
داشت پاکی ناب را می شست
غسل می داد حوض کوثر را
داشت با آب، آب را می شست
صوات محزون چشم های علی
درد دل پیش آن بدن می کرد
داشت قرآن ناطق عالم
سوره ی نور را کفن می کرد
رحمان نوازانی:
مثل دلتنگی یک رود که تنها می رفت
او فقط داشت به پابوسی دریا می رفت
داشت خورشید هم از طوس نگاهش می کرد
زائر آینه با شوق تماشا می رفت
صبح روزی که قدم بر سر این خاک گذاشت
آفتاب از قدمش بود که بالا می رفت
توی این دشت فقط یک گل مجنون روئید
آن هم آن بود که در حسرت لیلا می رفت
” اشهد انّ رضا ” را سر هر ماذنه برد
این چنین عشق به هر گوشه دنیا می رفت
وقتی از زمزمه آمدنش می گفتند:
به خداوند خراسان دل مولا می رفت
چهارده مرتبه تکرار شد و فاطمه شد
و از آن پس همه گفتند: که زهرا می رفت..
***
آن قدر رفت که در ثانیه ها هم گم شد
بعد آن سوی زمان پنجره ای در قم شد
و همین زائره سبز زیارتگاهش
در پرواز به سمت حرم هشتم شد
گوشه چادر او روی سر قم افتاد
کآفتاب آمد و تاریکی شیطان گم شد
خاک قم عطر گل یاس گرفت و آن گاه
قم مدینه شد و او فاطمه دوم شد
یازده کعبه به همسایگی اش آمده اند
یازده مرتبه این جا حرم مردم شد
جمع بودند در این جا همگی تا این که
جمکران آمد و همسایه این خانم شد
**
لطف همسایگی اش بود؛ که احسان می ریخت
بر سر سفره او این همه مهمان می ریخت
بر لب حوض برای همه ماهی ها
مثل یک حوریه با دست خودش نان می ریخت
مثل ابری که پر از مرحمت زهرا بود
بر دل تشنه این باغچه باران می ریخت
از دل مشرقی ای او چه بگوئیم که تا-
پلک می زد همه جا صبح خراسان می ریخت
یا بگویییم که با یک نگه زهرایش
دور تا دور علی این همه سلمان می ریخت
یا سحرگاه که آیات خدا را می خواند
در صفوف حرمش سوره انسان می ریخت
**
دختری را که پدر هم به فدایش بشود
آمده بود فدایی رضایش بشود
آمده بود کمی بار بلا بردارد
زینب قافله ی کرب و بلایش بشود
آمده بود که زینب سر مقتل برسد
آمده بود که این بار فدایش بشود
محسن قاسمی:
هر کسی از خانه دنبال شراب آمد برون
از زوایای قدم هایش ثواب آمد برون
مانده بودم تا روم در نزد ساقی یا که شیخ
ساقی از قرعه برای انتخاب آمد برون
محتسب را کن خبر زیرا فقیه شهر گفت
مستحب شد دختر رز بی حجاب آمد برون
آمدم از خانه بیرون در پی میخانه ای
مثل تیری کز کمانش پر شتاب آمد برون
تا که دل زد بانگ ساقی کیست اینجا ناگهان
از گریبان علی یک آفتاب آمد برون
نیست گر ساقی علی پس از چه رو ای شیخ شهر
رفت هر که در نجف مست و خراب آمد برون
بعد عمری لب فروبستن فقط یک مرتبه
کعبه لب وا کرد و از آن بوتراب آمد برون
در هوای دیدن چشمان مولایم علی
یوسف از چاه طبیعت با طناب آمد برون
گفت آیا تا ابد با من تو می مانی علی
عرش را بی چاره کرد و بی جواب آمد برون
وقت بت بشکستنش می دید کعبه گوییا
آفتاب از پشت انبوه سحاب آمد برون
کشور دل را سپردم دست زلف او ولی
از سر هر گیسویش یک انقلاب آمد برون
تا ز شوق حضرت ساقی نشیند با غدیر
نذر کرد و بعد از آن از خم شراب آمد برون
بوتراب و ساقی و قاضی تویی حدم مزن
تاک با اذن تو از قعر تراب آمد برون
جرعه ای برما بده مولا! که بی انصافی است
سوی مسکینی اگر بوی کباب آمد برون
....قطره ای در کارزار افتاد از پیشانیت
یا که خرج صد هزاران آسیاب آمد برون
نازم این آرایش بی حد و حصر تیغ را
رفت هر جا ذوالفقارت با خضاب آمد برون
تیغ تو بیخود نگردید از نیام خود جدا
صید نادیده کی از لانه عقاب آمد برون
خیل دشمن را پراند سر به هنگام نبرد
مثل دریایی که از او هی حباب آمد برون
.....خیره گردیدیم در طوفان اسمت یاعلی
همچو چشمی که ز احوالات خواب آمد برون
خواستم یک لحظه مستی را کنم بیرون ز سر
باز از میخانه سویم ای خطاب آمد برون
چیست فرق بین حیدر با علی کربلا
ناگهان آهی ز دل با التهاب آمد برون
گفت (وه) زان دم برون از کعبه شد بنت اسد
وای از آن دم که از خیمه رباب آمد برون
......شد برون با اصغرش از خیمه ی خانم رباب
از حرا گویی که احمد با کتاب آمد برون
برد با دستش پدر طفل خودش را روی سر
از رکاب دست دلبر درّ ناب آمد برون
گفت آیا آب او را میدهید ای وای من
تیر از چله به سودای جواب آمد برون
تا که پرپر غنچه شد از شرم بلبل ، باغبان
از گل رخسار زیبایش گلاب آمد برون
خواست تا تنها کند تشییع اصغر را ولی
مادری از خیمه اش با اضطراب آمد برون
قاسم صرافان:
گوشهی صحن تو غصه راه ندارد
«خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد»
این دل آلوده عاشقت شده اما
غیر همین اشکها گواه ندارد
راه حرم دور و آستان تو نزدیک
قافلهها خسته، سایهبان تو نزدیک
سفرهات آنقدر بیریا و صمیمی است
تا که نشستهست میهمان تو نزدیک
خواندن «والشمس» در جوار تو خوب است
صحبت مشهد فقط کنار تو خوب است
باز هم از جمکران و ساقی سبزش
باده گرفتن به اعتبار تو خوب است
خواهر خورشید! دل به نور تو بستیم
زائر شهر توایم هر چه که هستیم
نان و نمک میرسد باز هم از قم
گر چه نمکدان هزار بار شکستیم
تا که شفاعت خدا به دست تو بخشید
در ته چشمانمان امید درخشید
حضرت معصومه تو... تو... چه بگویم!؟
واژه کم آوردهام دوباره، ... ببخشید
محمد سهرابی:
زبس خاک نجف نزد خداوند آبرو دارد
تیمم با غبار معبرش شان وضو دارد
......جوهر کرده تیغش از شراب ناب
لحد را گر شکافی عبدود در کف سبو دارد
ثواب مومنان چرکی است بر روح شریف اینجا
نجف شیرخدا حوضی برای شستشو دارد
زهی کوی کسی کز خون بود آب خیابانش
ز سرهای عزیزان چیده گلدان گرد میدانش
به خورشید قیامت می شود منجر به هر جلوه
تشرف های آئینه به صحن شبنمستانش
زهی بانوی جعفر پاسبان حمزه دربانی
که صد چشمی نگه دار است اورا مرد مردانش
زکاتی داشت خونم گیج تحلیلش شدم دیدم
که حتی میرود عید سعید فطر، قربانش
به شأن خویش دارد إلتجی از فرط آگاهی
اگر دستی بگیرد در خرامیدن به دامانش
کدامین نعره از سجاده حیدر را سفارش کرد
که می پوشد نعم یا سیدی شمشیر عریانش
دچار رنگ تیغ جلوه اش هم بهت مقبول است
شهید آید به محشر هرکه جان بازد به بهتانش
چنان وقت کرم از شش جهت بر تاخت می آید
که از پیراهن خود نیز رد گردد به طوفانش
زکوران نیز در ستر تجلی گشته او پنهان
که ممکن بود دیدارش دهد چشمی به کورانش
اگر میلش به اطعام تجلی می کشد حیف است
سر ما شاعران را خود نسازد آب گردانش
گناهانم فدای عصمت محضی چنین یا رب
که یوسف می شود با دیدن او گرگ کنعانش
اگر سر زیر پر پنهان کند عالم شود پنهان
عدم سازد وجود محض را یک لحظه فقدانش
چنان معصوم بگذشته است از همسایه اش کزذوق
بکارت می برد مریم هنوز از چشم جیرانش
اگر از ناز عزت پشت پلکی می کند نازک
همان کیفیت لطف است افتاده به مژگانش
به نفی و ثبت جایی هست کانجا پلکانش نیست
مدارج برنمی دارد بلوغ کفر و ایمانش
زنان در عالم تمثیل گردن بند مردانند
برای فاطمه عقدی است حیدر شیر یزدانش
به جمع پنج تن از چهار سو در هشت چشم آید
علی موسی الرضا پیدا شد از آئینه بندانش
به قم به چادرش افتاده جمعی یارضا گویان
گروهی حضرت معصومه گویان در خراسانش
قدمگاه قناعت نیست جز فرش حصیر او
تشرف خانه ی زهد است نان خالی خوانش
گدایان در ش در پیرسالی تازه دل گردند
تکامل می دمد از مردمان رو به نقصانش
چنین شأنی که من میبینم از حیث أحد کامل
ندارم شک که در خلوت پرستیدست شیطانش
حدیث کامل لولاک شرح کاملی دارد
و لولای در جنت بچرخد تحت فرمانش
عبور از شام ظلمانی است شرط مردن روشن
کلید برق هستی مانده در آنسوی دالانش
به دربار زنی کز غیر خود رو در حجاب آرد
نظر دارد به الله الصمد نقاش ایوانش
به شهر قم به چشمم از دهانی شادباش امد
کدامین پسته خندیدست به بادام سوهانش
به امکان کسی دلداده ام کز شدت اعجاز
جمل را در ته سوزن کند با بار کوهانش
بضاعت لاغر افتاده اسو او فربه طلب دارد
نشد اندازه عفوش کنم یک روز کتمانش
مگو گستاخ شیون بوده این نو شاعرالکن
به قدر وسع خود کرده است معنی تازه کتمانش
گر شود کافه ی مردم به حساب آلوده
قهوه ی چشم
تو فالی ست به خواب آلوده
زودتر می
شکند توبه ی خشک از آن روی
سر سجاده کنم
لب به شراب آلوده
نام ما را
بنویسید به ایوان نجف
نشد از نام
سگ کهف، کتاب آلوده
زیر سنگ است
به عشق تو علی جان دستم
تا عقیق یمنی
شد به رکاب آلوده
دامن عصمتم
از گَرد عبادت پاک است
نشود بنده ی
حیدر به ثواب آلوده
زآشنایان چه
توقع ز غریبان چه ملال
در محیطی که
نشد بحر به آب آلوده
معنی از خیر
گذشتن به درش بگذر باز
حیف از آن لب
که بگردد به عتاب آلوده