عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۴۶۴۵۲
تاریخ انتشار : ۱۱ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۵:۳۷
لبیک یا رسول الله؛
پس از دستور رسول خدا (ص) مبني بر هجرت مسلمانان از مكه به مدينه، نخستين خانواده‏اى كه عازم هجرت به شهر يثرب گرديدند، ابو سلمه بود كه از آزار مشركين به تنگ آمده بود. بنابراين ابوسلمه همسرش ام سلمه را(كه بعدها به همسرى‏ رسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت‏ يثرب حركت كند.
عقیق: قبيله ام سلمه - يعنى بنى مغيره - همين كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند: ما نمى‏ گذاريم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود به تنهايى از مكه خارج شود.
از آن سو قبيله ابو سلمه - يعنى بنى عبد الاسد - وقتى شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده گفتند: ما نمى ‏گذاريم فرزندى كه به ما منتسب است در ميان شما بماند و پس از كشمكش زيادى كه كردند دست‏ سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل كرده: كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول كشيد و در طول اين مدت كار روزانه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون مى ‏آمدم و در محله ابطح مى‏ نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گريه مى‏ كردم تا روزى كه يكى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقت بار مرا مشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و به آنها گفت: اين چه رفتار ناهنجارى است؟ چرا اين زن بيچاره را آزاد نمى‏ كنيد، شما كه ميان او و شوهر و فرزندش جدايى انداخته‏ ايد؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند: اگر مى‏ خواهى پيش شوهرت بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از ين جريان سلمه را به من برگرداندند، و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدينه حركت كردم و به خاطر تنهايى و طول راه، ترسناك بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسان تر بود، و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه ديدم با او مى ‏روم.
چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن طلحه - كه در زمره مشركين بود - برخوردم و او از من پرسيد: اى دختر ابا اميه به كجا مى‏ روى؟
گفتم: به يثرب نزد شوهرم!
پرسيد: يا كسى همراه تو هست؟گفتم: جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى همراه من نيست. عثمان فكرى كرد و گفت: به خدا نمى ‏شود تو را به ين حال واگذارد، اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدينه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كريمتر از او مسافرت نكرده بودم، زيرا هر وقت‏ به منزلگاهى مى‏ رسيديم شتر مرا مى‏ خواباند و خود به سويى مى‏ رفت تا من پياده شوم، و چون پياده مى ‏شدم مى ‏آمد و افسار شتر مرا به درختى مى ‏بست و خود به زير درختى به استراحت مى‏ پرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه مى‏ شد مى ‏آمد و شتر مرا آماده مى ‏كرد و به نزد من مى‏ آورد و مى ‏خواباند و خود به يك سو مى ‏رفت تا من سوار شوم و چون سوار مى ‏شدم نزديك مى ‏آمد و مهار شتر را مى ‏گرفت و راه مى ‏افتاد، و به همين ترتيب مرا تا مدينه آورد و چون به‏«قباء»رسيديم به من گفت: برو به سلامت وارد ين قريه شو كه شوهرت ابا سلمه در همين جاست. اين را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.


منبع:حج
211008

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین