۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۵ : ۲۳
حسن لطفی:
امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
میان سینه ام این درد بی امان افتاد
به راه روی زمین می نشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
چنان به سینه ی خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
کشیده ام به سر خود عبا و می گویم
بیا جواد که بابایت از توان افتاد
بیا جواد که از زخمِ زهر می پیچد
شبیه عمه اش از پا نفس زنان افتاد
شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران افتاد
به روی ناقه ی عریان نشسته ، خوابیده
وغرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
گرفت پهلوی خود را میان شب ناگاه
نگاه او به رخ مادری کمان افتاد
دوید بر سر دامان نشست خوابش برد
که زجر آمد و چشمش به نیمه جان افتاد
رسید زجر دوباره عزای کوچه شد و
به هر دو گونه ی زهرا ترین نشان افتاد
رسید زجر و پی خود دوان دوانش بُرد
که کار پنجه ی زبری به گیسوان افتاد
به کاروان نرسیده نفس نفس می زد
به خارهای شکسته کشان کشان افتاد
دوباره ناله ای آمد عمو به دادم رس
دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد
یوسف رحیمی:
خورشید سر زد از سحرت أیها الغریب
از سمت چشم های ترت أیها الغریب
تو ابر رحمتی که به هر گوشه سر زدی
باران گرفت دور و برت أیها الغریب
جاری ست چشمه چشمه قدمگاه تو هنوز
جنت شده ست رهگذرت أیها الغریب
تو آفتاب رأفتی و کوچه کوچه شهر
در سایه سار بال و پرت أیها الغریب
با این همه، غریبِ غریبان عالمی
داغی نشسته بر جگرت أیها الغریب
از کوچه های غربت شهر آمدی ولی
داری عبا به روی سرت أیها الغریب
آقای من! نگو که تو هم رفتنی شدی
زود است حرف از سفرت أیها الغریب
شکر خدا جواد تو آمد ولی هنوز
بارانی است چشم ترت أیها الغریب
یک عمر خواندی از غم آقای تشنه لب
با اشک های شعله ورت أیها الغریب
هر گوشهای ز حجره که رو می کنی دگر
کرب و بلاست در نظرت أیها الغریب
در قتلگاه، لحظه ی آخر چه می کشید
جدِّ ز تو غریبترت أیها الغریب
چشمان اهل خیمه دگر سوی نیزه هاست
ظهر قیامت است و سری روی نیزه هاست
حسن لطفی:
از داغ زهر پیکرم آتش گرفته است
گویی تمام بسترم آتش گرفته است
تر میکند لبان مرا کودکم ولی
از تشنگی، لب ترم آتش گرفته است
پا میکشم به خاک و نفس میزنم که شهر
از آه آهِ آخرم آتش گرفته است
حالا کبوتران به غمم گریه میکنند
از بال و پر زدن، پَرم آتش گرفته است
امشب تمام حجره ی من کربلا شده
یک جرعه آب ، حنجرم آتش گرفته است
امشب دوباره خیمه ی آتش گرفته را
میبینم و سراسرم آتش گرفته است
سر ها به روی نیزه و سرنیزه ها به تن
یک دشت در برابرم آتش گرفته است
فریاد دختری ز دل خیمه میرسد
عمه کمک که معجرم آتش گرفته است
یک دلم رو بسوی قبله ی هشتم دارد
یک دلم میل حریم حرم قم دارد
خواستم روضه بخوانم ز برادر، دل گفت
خواهرش وقت عزا حقّ تقدم دارد
***
چه قدر، جان برادر به زمین می افتی
ای عزیز دل خواهر به زمین می افتی
تو علی هستی و در کوچه بسمت حجره
مثل زهرای پیمبر به زمین می افتی
***
این عبایی که کشیدی به سرت یعنی چه
این قد خم شده و مختصرت یعنی چه
کاخ مأمون چه به روز دل تو آورده
روی لب، لخته ی خون جگرت یعنی چه
***
از نفس های تو اندوه و غمت می ریزد
هر قدم، عمر تو پای قدمت می ریزد
هی نفس، سرفه، نفس، سرفه، نفس، وای چقدر
پاره پاره جگر از بازدمت می ریزد
***
حجره بسته است برادر، چه سرت می آید
چه کسی بر بدن محتضرت می آید
خواهرت نیست اگر، مانده برایت پسری
شکر حق، لحظه ی آخر پسرت می آید
***
خوش بحالت! پسری مانده برایت، مولا
قوّت بال و پری مانده برایت، مولا
خوش بحال پسرت، هست سرت در بر او
خوش بحالت که سری مانده برایت مولا
حبیب باقر زاده:
آقایمان آمد عبا روی سرش بود
رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود
در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد
یافاطمه یافاطمه ذکر لبش بود
دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار
پهلو گرفتن یادگار مادرش بود
او در میان حجرهای دربسته اما
صدها فرشته در کنار بسترش بود
او دست و پا میزد ولی با کام عطشان
گویا که دیگر لحظههای آخرش بود
اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود
یاد غریبیهای جد بی سرش بود
مردم گریز کربلایم اینچنین است
آمد جواد و لحظۀ آخر برش بود
اما به دشت کربلا جور دگر شد
اربابمان بالای نعش اکبرش بود
باید جوانان بنی هاشم بیایند
تا این بدن را بر در خیمه رسانند
داود رحیمی:
پرچم مشکی عزای حسین
هدیه ای از سوی خراسان است
قطرات طلایی اشک از
برکات حریم سلطان است
خود آقا محرم هر سال
خانه اش تکیه ی عزا می شد
سر در خانه اش علم می بست
روضه ی کربلا به پا می شد
پرچم یاحسین بر می داشت
بوسه میزد به چشم می مالید
گریه می کرد و روضه ای می خواند
بعد هر پرچمی که می کوبید
یک طرف پرچم ابالفضل و
یک طرف یاحسین را میزد
مثل هر روضه خوانی اول کار
صاحب روضه را صدا می زد
بغض می کرد و با غضب می گفت:
کار دست شما نمی ماند
کاش باشم دمی که مهدی من
رجز انتقام می خواند
باصدایی گرفته و لرزان
وارد روضه ی گلو می شد
ازگلو حرف می زد و خنجر
از بدن ها که زیر و رو می شد
از بدن های بی سر و از نعل
از سری که ز نیزه می افتاد
روضه می خواند از خرابه ی شام
از غم زینب و غم سجاد
ماجرای اسارت زینب
گرد ماتم به روضه می پاشید
خود غریب است و خوب می فهمید
عمه اش در خرابه ها چه کشید
وحید قاسمی:
آسمان مدینه در سینه
كوهی از بغض و ناله ها دارد
چون شنیده امام آینه ها
قصد ترك مدینه را دارد
كوچه های مدینه می دیدند
لحظه ی تلخِ رفتنِ او را
صحنه ی التماس كاسه ی آب
لرزش دست حضرت زهرا
به زنان قبیله اش فرمود:
مرهمی بهر زخم هجران نیست
من به این شهر بر نمی گردم
احتیاجی به آب و قرآن نیست!
توشه راهم به روح پیغمبر
صلوات و سلام هدیه كنید
چند روزی برای غربت من
ای زنان مدینه گریه كنید
بین ایتام با رعایت عدل
همه ی ثروتم شود قسمت
خانه ی ساده و محقر من
تا ابد وقف روضه و هئیت
طبق معمول هرشب جمعه
مجلس روضه باز پابرجاست
همه شركت كنید ای مردم
بانی روضه مادرم زهراست
خوب بر آخرین وصیت من
گوش جان؛ ای قبیله بسپارید
بر مزار غریب اجدادم
در بقیع شمع و لاله بگذارید
این سفارش همیشه اشكم را
می برد در خروش و جز و مد
بر سر قبر مادر عباس
حرف مشك و عطش نباید زد!