کد خبر : ۴۱۰۸۸
تاریخ انتشار : ۱۸ آبان ۱۳۹۳ - ۲۱:۴۱

وقتی نذر «ساموئل» قبول می شود

«ساموئل» کنار پنجره نشسته و چشم از کوچه برنمی‌دارد. کوچه شلوغ است. آدمها با پیراهن‌های سیاه می‌آیند و می‌روند. پیرمردی جلوی سقّاخانه بساط شربت به راه انداخته است.
عقیق:ساموئل به فکر فرو می‌رود... محرّم... امام حسین(ع).... عزاداری و... دلش می‌گیرد و به یاد پدرش می‌افتد. بیشتر از یک سال می‌شود که او را ندیده است.
روزهای اول مادر می‌گفت پدر به سفر رفته است. امّا روزی که یواشکی به حرفهای مادر و پدربزرگش گوش می‌کرد، فهمید که پدر کجاست و بعد به مادر اصرار کرد که او را به دیدن پدر ببرد و مادر می‌گفت: زندان جای بچّه‌ها نیست و در جواب او که پرسیده بود چرا پدر به زندان رفته است، مادر سکوت کرده بود.
از چِک برگشتی سر درنمی‌آورد. فقط می‌دانست پدر بی‌تقصیر است. این را مادر گفته بود. دلش برای پدر خیلی تنگ شده بود. حتّی مادر اجازه نداد  که کارنامه کلاس اولش را برای پدر ببرد. همیشه دلش می‌خواست دریا را ببیند. پدر قرارش را گذاشته بود؛ بعد از قبولی با معدل بیست... هرچه گریه کرده بود  و اصرار، مادر قبول نکرد.  مادر می‌گفت پدر حال و روز خوبی ندارد. اگر تو او را ببینی بیشتر ناراحت می‌شوی. پدر هم این‌طور خواسته بود.
 اما حالا بزرگترین آرزویش آزادی پدر بود، آرزویی که دور و دست نیافتنی به نظر می‌رسید. دلش برای مادر هم می‌سوخت. هرچه تلاش کرد نتوانست پول زیادی فراهم کند. یکشنبه در کلیسا پدر روحانی مقداری پول به مادر داد. اما مادر می‌گفت کافی نیست. وقتی مادر شبها که او خودش را به خواب می‌زد، گریه می‌کرد، او هم پنهانی اشک می‌ریخت.
صدای زنگ تلفن که به صدا درمی‌آید، از فکر و خیال بیرون می‌آید و از جا می‌پرد. به سمت تلفن می‌رود. شاید پدر ... اما صدای گرفته پدر بزرگ امید را در وجودش می‌خشکاند. پدربزرگ سراغ مادر را می‌گیرد. می‌گوید برای ملاقات با پدر رفته و هنوز برنگشته است. زود گوشی را می‌گذارد. پدربزرگ مرد مهربانی است. اگر کمک‌های او نبود معلوم نبود چه بر سرشان می‌آمد. حالا صدای طبل و سنج تمام کوچه را پر کرده است. برمی‌گردد کنار پنجره. دود اسپند، صدای یا حسین، یا حسین، بیرق‌های سبز و ...
اشکهایش آرام فرو می‌ریزد. دستی بر صلیب طلایی‌اش می‌کشد. هدیه پدر است. خودش بر گردن او انداخته است، روی سینه‌اش علامت صلیب را می‌کشد...« یا مریم مقدّس خودت پدر رو آزاد کن».
برای لحظه‌ای نگاهش را از کوچه برمی‌دارد و به عکس عمو آوانس که بر روی دیوار اتاق پذیرایی لبخند می‌زند، خیره می‌شود. مادر می‌گفت شهید پیش خدا مقام بالایی دارد. برای همین هم در قبرستان دستش را به صلیب سنگی قبر عمو گرفته بود و از او خواسته بود که پدرش آزاد شود.
با شنیدن صدای دلنشین پسرکی که می‌خواند «باز این چه شورش است...» سرش را به سمت کوچه ‌چرخاند. دسته‌های زنجیرزنی در صفهایی منظّم از پایین کوچه به سمت خیابان اصلی حرکت می‌کنند. صدای زنجیرها که بالا می‌رود و محکم بر روی شانه‌ها کوبیده می‌شود با سنج و طبل درهم می‌آمیزد. و بعد شبیه‌خوانها وارد کوچه می‌شوند. مردی سوار بر اسب با تازیانه چند کودک را دنبال می‌کند. ساموئل گریه‌اش می‌گیرد. بعد گهواره‌ای را می‌آورند و طفل شیرخواره‌‌ای را که لباس آغشته به خون به تن دارد، بر روی دست بالا می‌گیرند.
ساموئل به  یاد عکس‌های کودکی عیسی مسیح که بر روی دیوار کلیسا کشیده شده است، می‌افتد و تصویری که مسیح را به صلیب کشیده‌اند.
حسّ غریبی پیدا می‌کند. امام حسین(ع) را می‌شناسد، در حدّی که مادرش برای او گفته و از تلویزیون شنیده است. امّا هرچه فکر می‌کند نمی‌فهمد این همه عزاداری برای چیست. به مادرش گفته بود اگر امام حسین(ع) را شهید کردند، مسیح را هم به صلیب کشیدند. پس چرا آنها برای عیسی مسیح عزاداری نمی‌کنند؟ و مادر سکوت کرده بود.
زنگ در به صدا درمی‌آید. ساموئل مات و مبهوت همان‌جا کنار پنجره غرق در افکارش به کوچه خیره شده است. چقدر دلش می‌خواست برود پایین. اما مادرش گفته بود توی خانه بماند.
مادر در را باز می‌کند... «ساموئل...ساموئل...».
ساموئل به خودش می‌آید...سلام مامان. مادر با ناراحتی می‌گوید: «چرا در رو باز نکردی؟». و وقتی صورت پر از اشک ساموئل را می‌بیند با مهربانی اشکهایش را پاک می‌کند. ساموئل چیزی نمی‌پرسد. می‌داند که اگر از پدر بپرسد مادر ناراحت می‌شود. اما دلش طاقت نمی‌آورد و آهسته می‌گوید:«بابا هنوز آزاد نمی‌شه»؟ چشمهای مادر پر از اشک می‌شود.
مادربرای اینکه «ساموئل» از این حال و هوا بیرون بیاید، پولی کف دستش می‌گذارد و می‌گوید: «برو نانوایی، برای خودت هم خوراکی بخر. تا هوا تاریک نشده برگرد».
ساموئل با بی‌حالی از پلّه‌ها پایین می‌رود. در را که باز می‌کند خانم صاحبخانه جلوی در ظاهر می‌شود.«سلام ساموئل». و وقتی می‌گوید:«راستی به مادرت بگو یک سر بیاد پیش من»،ساموئل به یاد اجاره عقب افتاده خانه می‌افتد و دیگر گوشهایش چیزی نمی‌شنود.
به نانوایی که می‌رسد توی صف می‌ایستد. نوبتش که می‌شود پولش را می‌گذارد روی پیشخوان. شاگرد نانوا پول را برمی‌گرداند.  «صلواتیه پسر جون». با تعجّب پولش را برمی‌دارد و نان را می‌گیرد. نزدیک سقّاخانه شلوغ شده است. وانتی ایستاده و ظرفهای غذا در میان مردم دست به دست می‌شود. کسی هم ظرفی را در میان دستان ساموئل می‌گذارد. با تعجّب می‌پرسد:«این چیه»؟
پیرزنی می‌گوید: « نذریه پسر جون! مال امام حسینه». و وقتی تعجّب ساموئل را می‌بیند و چشمش به صلیب روی سینه‌اش می‌افتد، او را به کناری می‌کشد و از نذر کردن برای امام حسین(ع) می‌گوید.
حالا ساموئل جلوی سقّاخانه ایستاده است. با یک دست نان و غذا را نگه داشته و با دست دیگرش شمعی را که خریده است، روشن می‌کند. دیگر غروب شده است. صدای اذان در کوچه می‌پیچد...ا... اکبر... ا... اکبر. به یاد حرف پیرزن می‌افتد؛«امام حسین(ع) خیلی مهربونه». همان‌جا روی زمین می‌نشیند. دلش می‌شکند و قلب کوچکش به درد می‌آید. با صدای بلند می‌گرید و با خودش می‌گوید:«امّا من که مسلمون نیستم. نکنه جوابمو نده»!
ناگهان دستی را بر شانه‌اش احساس می‌کند. سربرمی‌گرداند. مادر است. هردو با هم می‌گریند.
به خانه که می‌رسند، مادر هرچه از او می‌پرسد چه نذر کردی؟ چیزی نمی‌گوید.
«ساموئل» آرامش خاصی پیدا کرده است. وقتی به تختخواب می‌رود، خیلی زود پلک‌هایش روی هم می‌افتد. نزدیک ظهر مادر بیدارش می‌کند.«پاشو  ظهر شد. چقدر می‌خوابی»! صورتش را می‌شوید و پشت میز می‌نشیند. مادر دعای همیشگی را می‌خواند. زیرچشمی به سینی نگاهی می‌اندازد. باز هم مادر به اشتباه سه تا استکان توی سینی گذاشته است.
دعا که تمام می‌شود به ساعت نگاهی می‌اندازد. مادر می‌گوید:«خیلی تنبل شدی! سر ظهره!». ساموئل همین طور که با استکان بازی می‌کند ، می‌گوید امروز که تعطیله». مادر لبخندی می‌زند:«حق با توست امروز تاسوعاست».
ناگهان صدای در بلند می‌شود و صدای پاهایی که از پلّه‌ها بالا می‌آیند، نزدیک و نزدیکتر می‌شود.
مادر زیر لب می‌گوید، شاید صاحب خانه باشد. ساموئل استکان را روی میز می‌گذارد. نفسش در سینه حبس شده است. در همین هنگام صدای طبل و سنج توی کوچه بلند و بلندتر می‌شود. از روی صندلی بلند می‌شود. مادر می‌گوید: «بنشین ساموئل».
ساموئل گوشهایش را تیز می‌کند و آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. و بعد با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل، به طرف در می‌رود. در  باز می‌شود . مادر همان‌طور که پشت به در روی صندلی نشسته است، جرأت برگشتن را ندارد. ساموئل فریاد می‌زند:«بابا». پدر درآستانه در ایستاده است. باورکردنی نیست. مادر از تعجّب خشکش می‌زند. ساموئل در آغوش پدر می‌پرد. پدر شکسته شده است، امّا دستهایش مثل همیشه مهربان است. مادر، ساموئل و پدر ساعتی فقط می‌گریند. مادر سرانجام سکوتش را می‌شکند:«آخه چه جوری»؟ و پدر می‌گوید: «طلبکار رضایت داد».
حالا پدر حرفهای زیادی برای گفتن دارد. مادر هم. صدای در که بلند می‌شود، مادر می‌گوید:«ساموئل کجا»؟ ساموئل حال خودش را نمی‌فهمد. کوچه شلوغ است. جوانی نوحه می‌خواند و مردم سینه و زنجیر می‌زنند. ساموئل کناری می‌ایستد و به این طرف و آن طرف سرک می‌کشد و بعد گویی چیزی دیده باشد به میان جمعیّت می‌رود. پسرکی که کیسه‌ای سبز رنگ به دست دارد، نذرهای مردم را جمع می‌کند.
کنار پسرک می‌ایستد و دستش را به طرف کیسه دراز می‌کند و بعد با سرعت دور می‌شود. پسرک داخل کیسه را با تعجّب نگاه می‌کند. «این دیگه چیه»؟ صلیب طلایی خیلی زود میان اسکناسهای داخل کیسه گم می‌شود.
ساموئل هم رفته است تا قطره‌ای شود در این دریا.


منبع:قدس
211008


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین