۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۱ : ۱۴
يکي درد دلش را با امام مهربان مي گفت يکي بالاي گلدسته اذان مي گفت... صدا پيچيد در صحن و حرم، گويا در و ديوار با انصاريان مي گفت: "اللهم صل علي علي بن موسي الرضا المرتضي..." يکي بغض ميان آه را مي گفت يکي هم خستگي راه را مي گفت جوان زايري در گريه هايش"آمدم اي شاه" را مي گفت
خلاصه عده اي اينجا و خيلي ها ز راه دور ، دلگير حرم هستند همانهايي که جا ماندند و حالا پاي تصوير حرم هستند..
حرم لبريز زائرها
مسافرها مجاورها
گروهي
آذري ها و گروهي از شمالي ها
يکي
از پاي قالي و يکي از بين شالي ها
وحالا
هرکدام آرام زبان واکرده در اين ازدحام،
آرام:
"ببين اين دست پينه بسته را آقا ببين اين شانه هاي خسته را آقا"
به بيخوابي دو چشم خويش رامجبور کردم من
به
زحمت پول مشهد آمدن را جور کردم من
نشستم
تا بگيرم دامن ايوان طلايي را
به
سمتت باز کردم دست خالي گدايي را
***
من زائرم ز عطر
حرم بو گرفته ام
آئينه
توأم ز همه رو گرفته ام
آهوي
وحشي ام که ز وحشت رميده ام
اکنون
دخيل ضامن آهو گرفته ام
کشتي
شکسته ام که ز فرسنگ آبها
در
ساحل ضريح تو پهلو گرفته ام
پروانه
وار بس که طواف تو کرده ام
با
شمعداني حرمت خو گرفته ام
هر
بي هنر که خادم صحنت نمي شود
بر
خدمت تو از مژه جارو گرفته ام
****
مه ذیقعده چراغ سحرت باد مبارک
جلوه شمس به صبح ظفرت باد مبارک
خنده نجمه به قرص قمرت باد مبارک
نجمه دیدار فروغ بصرت باد مبارک
صدف بحر ولایت گهرت باد مبارک
عید میلاد یگانه پسرت باد مبارک
پدر و مادر و فرزند و تبارم بفدایت
به خدا آئینه روی خدا داده خدایت
این پسر بر همه مولاست علی نام نکویش
دل صد سلسله افتاده به هر حلقة مویش
فیض دیدار خداوند بود در گل رویش
داروی درد مسیحاست غبار سر کویش
سدره یک شاخه ز نخلی است که روید لب جویش
نجمه با چشم خدا بین بگشا دیده بسویش
تو ز ختم رسل و شیر خدا آینه داری
شرف بنت اسد آبروی آمنه داری
صدف بحر ولا را گهر است این، گهر است این
طوبی جنّت دل را ثمر است این، ثمر است این
قلم صنع خدا را اثر است این، اثر است این
افق دانش و دین را قمر است این، قمر است این
پدر پیر خرد را پسر است این، پسر است این
بلکه بر آدم و حوّا پدر است این، پدر است این
همه ممنون عنایت، همه مرهون عطایش
همه دانند امامش، همه خوانند رضایش
عالم آل نبی علم گل باغ کمالش
ملک و جن و بشر یکسره مبهوت جلالش
نبوی قدر و جلالش، علوی خلق و خصالش
چون خداوند تعالی نه نظیر و نه مثالش
پدرش موسی جعفر شده مبهوت جمالش
مه ذیقعده زده دست بدامان وصالش
در ناب سخن اهل ولا گشته حدیثش
بلکه معروف بزنجیر طلا گشته حدیثش
بی تولّاش دل اهل دل آرام نگیرد
مهر کور است گر از مهر رخش وام نگیرد
مرغ جان خانه به جز بر در این بام نگیرد
خضر تشنه است اگر از کف او جام نگیر
هر که از جام تولّای رضا کام نگیرد
شرف از بندگی و بهره ز اسلام نگیرد
اوست آنکش که ولایت بولایش شد کامل
به همه خلق خدا لطف و عطایش شده کامل
ز سر انگشت رضا معجز شق القمر آید
شجر خشک ز فیض نگهش بارور آید
گر اشارت کند از شعله دو صد لاله برآید
ریگ دُر، سنگ طلا، خاک سیه مشک تر آید
غنچه با خنده برون از دل سخت حجر آید
نخل ایمان را از فیض وجودش ثمر آید
مرده را زنده کند فیض غبار حرم او
من آلوده دل و دامن لطف و کرم او
ای دل عیسی مریم به تولّای تو زنده
ای دو صد موسی عمران شده در طور تو بنده
ای که یوسف زده با یاد گل روی تو خنده
ای که ابر کرمت بر سرما سایه فکنده
ریشة کفر شد از تیشه توحید تو کنده
نقش شیر از نگه نافذ تو شیر درنده
آهویی را که تو ضامن شوی از لطف و کرامت
نه عجب گر که شود، ضامن خلقی به قیامت
دل شود لاله و از سنگ قدمگاه تو روید
موسی از دامن سینا به خراسان تو پوید
عیسی از چرخ چهارم گل بستان تو بوید
خضر از آب بقا دل به لب جوی تو شوید
عضو عضوم همه گردیده زبان مدح تو گوید
چشم گریان و دل گمشدهام روی تو جوید
تو غریبالغربائی، تو چراغ دل مایی
تو معین الضعفایی، تو رضایی تو رضایی
طوطی وحی به گلزار جنان مدح تو خواند
آسمان دست به دامان ولای تو رساند
نفس باد صبا در حرمت مشک فشاند
هیچکس غیر خدا وصف تو گفتن نتواند
ساعتی را چو گدا هر که سر کوی تو ماند
هرگز از دست کسی افسر شاهی نستاند
من که خوارم چه شود با گل گلزار تو باشم
سگ دربار تو با خادم زوّار تو باشم
تو که جان زنده شود با نفست روح فزایت
تو که از بال ملک پر شده ایوان طلایت
تو که رشک حرم کعبه شده صحن و سرایت
تو که گشتند شهان، سائل و محتاج گدایت
تو که آهوی بیابان شده مرهون عطایت
تو که هم دشمن و هم دوست کند مدح و ثنایت
چه شود گر قدمی از کرمی رنجه نمایی
آن سه موعود که گفتی بملاقات من آیی
آتش عشق تو در سینه ما مشتعل آید
مهر تو روز جزا کفّه خیرالعمل آید
نه عجب گر به تضرّع به حریمت جَمَل آید
سنگ تا خاک تو را بوسه زند از جبل آید
گر همان دم که زنم بوسه به قبرت، اجل آید
مرگ شیرین تر و محبوبترم از عسل آید
کرمی، تا که یکی بوسه ز قبر تو بگیرم
آنچنان بوسه بگیرم که همان لحظه بمیرم
ای کز آغاز تو را پارة تن خوانده پیمبر
ای ولای تو اجّلِ نِعَم حضرت داور
ای به بحر کرمت عالم ایجاد شناور
پدران و پسرانت ز همه بهتر و برتر
شودش فیض طواف حرمت تا که میسّر
روح عیسی به فلک بال زند همچو کبوتر
روز آغاز به مهر تو سرشته گِل «میثم»
وصف تو بر لب و جای تو بود در دل «میثم»
**************
بارک الله نجمه امشب آفتاب آوردهای
وجه ناپیدای حق را بینقاب آوردهای
در تراب امشب جمال بوتراب آوردهای
یا به دامن احمد ختمی مآب آوردهای
از دل دریای رحمت درِّ ناب آوردهای
گل به دست خود گرفتی یا گلاب آوردهای؟
با جلال آمنه مرآت احمد زادهای
در حقیقت عالم آل محمّد زادهای
**
این پسر حسن خدا را مظهر است و منظر است
این پسر سر تا به پا، پا تا به سر پیغمبر است
این پسر هم مصطفی هم فاطمه یا حیدر است
تو چو مریم، این پسر عیسای عیسی پرور است
این پسر در هفت دریای ولایت، گوهر است
این پسر قرآن بابا روی دست مادر است
ایـن شـه ملک قـدر فرمانده جیش قضاست
این همان جان جهان مولا علی موسیالرضاست
**
بضعۀ ختم رسالت، روح قرآن است این
بلکه هم جان جهان، هم یک جهان جان است این
قدر قدر و نور نور و فرق فرقان است این
من به قرآن میخورم سوگند، قرآن است این
جان دین، اصل ولایت، روح ایمان است این
شمع جمع انبیا در بزم امکان است این
لالههای وحی از فیض بهـارش کرده گل
بوسۀ موسیابنجعفر بر عذارش کرده گل
**
ظرف نامحدود دریاهای رحمت ساغرش
آسمان گردیده چون پروانه بر دور سرش
ضامن آمرزش خلقی است آهوی درش
حافظ ایران اسلامی است در قم خواهرش
جد امیرالمؤمنین، ام ابیها مادرش
عالم هستی گرفته همچو کعبه در برش
موسی عمران بیا فرزند موسی را ببین
آدم و نوح و خلیل الله و عیسی را ببین
**
چار صحن او پناه چار رکن عالم است
گندم مرغان صحنش عکس خال آدم است
گنبد زرین او خورشید ماه مریم است
پیش احسانش به سائل گر جهان بخشد، کم است
در زمین قصر بلندش، عرش عرش اعظم است
شهر مشهد چون مدینه، او رسول اکرم است
خسروان در کویش احساس حقارت میکنند
انبیـاء و اولیـا او را زیـارت میکـنند
**
سایۀ گلدستههایش سجدهگاه آفتاب
آسمان بر خاک راه زائرش ریزد گلاب
جبرئیل از جام سقا خانهاش نوشیده آب
از حساب آسوده باشد زائرش روز حساب
پای دیوار حریم قدس او یک لحظه خواب
باشد از بیداری قدرش فزون اجر و ثواب
بهترین عبد خدا اینجا خدایی میکند
از تمـام آفرینش دلربـایـی میکند
**
از هزاران کعبه زیر سایۀ دیوار تو
بار خیل انبیا افتاده در دربار تو
من کیم تا باشم ای وجه خدا، زوار تو؟
خارم و روییدهام در دامن گلذار تو
میکشی ناز مرا هر چند هستم عار تو
گرچه بودم با گناهم باعث آزار تو
هر چه میبینی بدی از من نمیرانی مرا
من خجالت میکشم اما تو میخوانی مرا
**
رأفتت نازم چرا از من حمایت میکنی؟
از جهنم در بهشت خود هدایت میکنی
زندهام از فیض سرشار ولایت میکنی
همچنان از کوثر نورم سقایت میکنی
نه مرا میرانی از خود، نه شکایت میکنی
قاتلت گر بر درت آید، عنایت میکنی
این که دشمن هم بوَد چون دوست مرهون شما
عفو و جـود و بذل و احسان است در خون شما
**
کیستی تو؟ ظرف احسان خداوندی، رضا
در کرم مثل خدا بیمثل و مانندی رضا
من همه بیآبرو، تو آبرومندی رضا
تیرگی بودم به بحر نورم افکندی رضا
بس که آقایی، به رویم در نمیبندی رضا
هر چه گریاندم دلت را، باز میخندی رضا
تو رؤف اهلبیتی، لطف و احسان بایدت
میزبـانی و پـذیرایی ز مهمـان بایدت
**
من به زنجیر غمت عمری اسیرم یا رضا
بسته شد از خاک زوارت خمیرم یا رضا
با تولای شما دادند شیرم یا رضا
وز گنه در آستانت سر به زیرم یا رضا
بار ده تا قبر تو در بر بگیرم یا رضا
لطف کن تا گوشۀ صحنت بمیرم یا رضا
هر چه بودم هر چه هستم«میثم»کوی توام
از خجالت کـورم امـا عاشق روی تـوام
غلامرضا سازگاز
از سر پیچ جاده راه افتاد
با صفا صاف و ساده راه افتاد
پا برهنه پیاده راه افتاد
پدر خانواده راه افتاد
از اهالی ده به رسم وفا
باخودش داشت التماس دعا
راه دور و پر از مشقت بود
كوله بارش پراز ارادت بود
گرچه هر گام او عبادت بود
آرزویش فقط زیارت بود
چقدر قطره رو به دریایند
همگی پا برهنه می آیند
راه بسیار رفته كم مانده
گریه شوق جای غم مانده
روی دوشش فقط علم مانده
دوقدم تا دم حرم مانده
فلكه آب روبروی حرم
بر مشامش رسید بوی حرم
ناگهان ایستاد، می گردد
چشم او مثل باد می گردد
با همه اعتقاد می گردد
پی باب الجواد می گردد
عشق شان نزول آن در بود
اشك اذن دخول آن در بود
دم در گفت یا امام رضا
من مریضم شفا امام رضا
سرطان مرا... امام رضا
نه فقط كربلا امام رضا
دم در بود كه مسافر شد
ساك خود وا نكرده زائر شد
چند شب بعدِ پنجره فولاد
كربلا خسته از مسیر زیاد
كفش خود را به كفشداری داد
پای شش گوشه تا رسید... افتاد
گرد و خاك حرم كه پاكش كرد
خادمی كنج صحن خاكش كرد
محسن عرب خالقی
هرچندكه درشهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود... خریدار زیاد است
من در به درِ پنجره فولادم و دیریست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
آنقدر كریمی كه بدهكار تو كم نیست
آنقدر كریمی كه طلبكار زیاد است!
پاییز رسیدم به حرم با همه گفتم:
اینجا چقدر چادر گلدار زیاد است
با بار گناه آمده ام مثل همیشه
با بار گناه آمدم این بار زیاد است!
گندم به كبوتر بدهم ؟ شعر بگویم؟
آخر چه کنم در حرمت؟! كار زیاد است!
نوروز به نوروز... محرم به محرم...
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هر گوشه ی ایران حرم توست كه با تو
همسایه ی دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی و تو از دور جوابی
این فاصله انگار نه انگار زیاد است
یک شب که به رؤیای من افتاد مسیرَت
دیدم چقَدر لذت دیدار زیاد است...
درخواب... سرِ سفره ی اطعام... تو گفتی:
هر قدر كه میخواهی... بردار ، زیاد است
علیرضا قنبری
باز مگذار این ستاره، کهکشان را گم کند
مشهدت، این قبله ی هفت آسمان را گم کند
همچنان بالای گنبد باد پرچم دار توست
تا مبادا این کبوتر آشیان را گم کند
باز هم ناقوس دارد نامنظم می زند
ساعت صحن تو حق دارد زمان را گم کند
عقل را و عشق را گم کرده ام در صحن ها
در شلوغی گاه مادر کودکان را گم کند
روی دوش جمع با قصد زیارت آمده
خوش به حال آنکه در صحن تو جان را گم کند
هرکه پیدا کرد در هنگامه ی عالم تو را
تا تو را دارد چه غم گر دیگران را گم کند
مصطفی تبریزی
تا که از صورتش نقاب افتاد
ماه در کاسه ی شراب افتاد
شعله در جان آفتاب افتاد
لحظه ای از لبش حجاب افتاد
دهن حوض کوثر آب افتاد
مادری کودکی بغل کرده
گریه را بین خنده حل کرده
یک بغل نور را غزل کرده
خانه را شیشه ی عسل کرده
خانه در شوق بی حساب افتاد
نفسم را شرار آه گرفت
آه من دامن گناه گرفت
عقل ها را به یک نگاه گرفت
با نگاهش دوباره ماه گرفت
سایه اش روی ماهتاب افتاد
آه را گفته ام که طوفان شو
به دلم گفته ام پریشان شو
مثل آیینه شو نمایان شو
با شراب لبش مسلمان شو
که در ایمان ما عذاب افتاد
از دعای تو باغ سجاده
همطراز قنوت گل داده
اختیار از سر من افتاده
چونکه سوغاتی تو شد باده
هرکسی گوشه ای خراب افتاد
طاق عرش است قوس ابرویت
جلوه ای از خدا شده رویت
دام دلهاست پیچش مویت
غبطه خوردم به حال آهویت
که به لطفت از التهاب افتاد
شوق دیدار می برد راهم
لب دریا که میرسم کاهم
هرزمانی که زائر شاهم
اولش زائر قدمگاهم
راه در کاسه ی گلاب افتاد
راه ، بین من و تو فاصله نیست
عشق ، پابند صبر و حوصله نیست
بین ما غَش در معامله نیست
غیر بوسه برای من صله نیست
در دلم شوق یک جواب افتاد
بین باد و مباد خشکم زد
دَمِ باب الجواد خشکم زد
کنج صحنش زیاد خشکم زد
حاجتم را که داد ، خشکم زد
گریه این بار مستجاب افتاد
چشم بی گریه ، چشمه ی تلف است
چشم تر ، همپیاله ی صدف است
دُرّ گریه ، نتیجه ی نجف است
گفت : آغوش ما از اینطرف است
دل به دست ابوتراب افتاد
محمد بختیاری
مریض آمده اما شفا نمی خواهد
قسم به جان شما جز شما نمی خواهد
برای پیش تو بودن بهانه ای کافیست
بهشت لطف کریمان بها نمی خواهد
دلیل ناله ی من یک نگاه محبوب است
وگرنه درد غلامان دوا نمی خواهد
فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم:
مگر که شاه خراسان گدا نمی خواهد؟
دلم به عشق تو تا آسمان هشتم رفت
نماز در حَرَمت «إهدِنا» نمی خواهد
همین قدر که غباری بر آستان باشد
رواست حاجت عاشق، دعا نمی خواهد
تو آشنای خدایی، کدام رهگذری
در این جهان غریب آشنا نمی خواهد؟
ببین به گوشه ی صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمی خواهد؟
به حکم آنکه "عَلیکَ الرَّفیق ثُمَّ طَریق”
دلم بدون رضا کربلا نمی خواهد
خدا مرا به طواف تو مبتلا کرده ست
طواف کعبه بخواهم، خدا نمی خواهد
نگفته است، حیا کرده شاعرت آقا
نگفته است، نه اینکه عبا نمی خواهد
قاسم صرافان
زیر ایوان طلایت بخت با من یار شد
ماجرایم قیل و قال کوچه و بازار شد
هر کسی عمان نخواهد شد مگر در خانه ات
در حرم بودم دلم گنجینه ی اسرار شد
از گداها شهر ما یکباره خالی تر شد و
در حرم کم کم گداهای شما بسیار شد
چون دلش می خواست راه گفتگویش وا شود
زائرت از عمد پای پنجره بیمار شد
پیش تو فرقی ندارد حال دارا با فقیر
هرکسی بار دعا آورد بارش بار شد
یک ضمانت کردی و صیاد آهو را رهاند
چاقوی صیاد از آن تاریخ ضامن دار شد...
محسن ناصحی
خلق عالم نه یکسان تو را می شناسند
مؤمنان قدر ایمان تو را می شناسند
عاشقانت فراوان تو را می شناسند
"چشمه های خروشان تو را می شناسند
موج های پریشان تو را می شناسند"
ای که تاریکی خانه را آفتابی
کوچه را هم دعایی و هم مستجابی
شهر خشکیده را بارش بی حسابی
"پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ های بیابان تو را می شناسند"
مثل آیات قرآن به وقت تلاوت
مثل ابر بهاران پُر و با سخاوت
بسکه لبریز شیرینی است و حلاوت
"نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می شناسند"
عاقلان را و عشّاق را می شناسی
هم رسولان ابلاغ را می شناسی
نسل آلاله ای، داغ را می شناسی
"هم تو گل های این باغ را می شناسی
هم تمام شهیدان تو را می شناسند"
ناخدایی به کشتی ز دریا گذشتی
لا إلهی زدی و بر الا گذشتی
ما به دنبال محمل؛ از اینجا گذشتی
"از نشابور بر موجی از لا گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می شناسند"
ای که پیراهن انبیا بر تن توست
چشم یعقوب و یوسف به پیراهن توست
مأمن قُل هو اللهیان دامن توست
"بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن تو را می شناسند"
نام تو بردم و یارم از در درآمد
شب فرو رفت و خورشید رخشان برآمد
حرف اول در این مصرع آخر آمد
"اینک ای خوب فصل غریبی سرآمد
چون تمام غریبان تو را می شناسند"
کاش فصل حضور تو را دیده بودم
یا که جام طهور تو را دیده بودم
در نشابور شور تو را دیده بودم
"کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه های خراسان تو را می شناسند"
شاعر : مهدی جهاندار
لب اگر خورد به پیمانه بها میگیرد
سنگ با دست شما حکم طلا میگیرد..
شاهد واقعه سلمانی نیشابوراست
هرکسی خواست بداند که کجا میگیرد..
قصه ی شیخ بهایی و حرم ثابت کرد
رحمت واسعه ی تو همه را میگیرد
این حرم کهف حصین است چه حاجت به طلسم؟!
دامن آلوده در آن بوی خدا میگیرد..
عشق وارد شدن وقت اذان را دارم
که دلم درصف عشاق صفا میگیرد
قدمش میگذرد بی خطر از روی صراط
هرکسی دست به دامان شما میگیرد..
عالم آل محمد ز دم توست اگر
بیشتر حوزه در اطراف تو پا میگیرد..
شب میلاد تو از عرش خود جبرائیل
زود می آید و در صحن تو جا میگیرد
قبه ی پادشه طوس چنان کرببلاست
که درآن بی بروبرگرد دعا میگیرد..
واقعا پنجره فولاد شفاخانه ی ماست
کور می آید و فی الفور شفا میگیرد..
شاغلم شغل من اینست گدایت باشم.
کارم از برکت الطاف رضا میگیرد..
ارمنی بود مردد که بگیری دستش..
گفتمش محضر دلدار بیا!میگیرد...
صحن تو شهره ی خلق است به ترفیع مقام
شاه عباس درآن حکم گدا میگیرد..
پردرآمد ترازین شعر دگر شغلی نیست
دعبل از دست تو با شعر عبا میگیرد..
"فلسفی" نیستم اما پی این فلسفه ام
که چرا هرکه زتو کرببلا میگیرد؟
سالها گریه کن جد غریبت هستیم
کشته ی مرثیه ی یابن شبیبت هستیم..
سید پوریا هاشمی
دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری
بابا نگاه کرد به بالا و خیس شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری
گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایم
اینبار می بریم تو را جای بهتری"
حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:
دیوار، قاب عکس... نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری
خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری:
من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری
ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟
گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست...
دیدم کنار صحن نشسته ست مادری
فرمود: "در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری"
برخاستم ...دو پای خودم بود...در مطب-
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری-
تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار "یا امام رضا" های مادری
دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شده و گفت: محشری!
برخاستم درون مطب روی پای خود
فریاد و مادر و پدرم کرد محشری
فریاد یا امام رضا جان مادری
ایران گلستان میشود با یک نگاهش
آیینه بندان میشود با یک نگاهش
سر تا سر این مرز و بوم از شرق تا غرب
ملک سلیمان میشود با یک نگاهش
تنها نه گیر قوم نصرانی، که حتی
عیسی مسلمان میشود با یک نگاهش
در این طبابت خانه اش دیدم که بیمار
فی الفور درمان میشود با یک نگاهش
با آب سقا خانه هر که دل بشوید
مقداد و سلمان میشود با یک نگاهش
جبریل هم جارو کش و دربان صحنِ
شاه خراسان میشود با یم نگاهش
هر شاعر دلخسته ای اینجا شبیه
دعبل غزل خوان میشود با یک نگاهش
مجید قاسمی