۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۷ : ۲۳
محسن غلامحسینی:
من به دنبال کمی تاثیرم
مگر عشق تو دهد تغییرم
نیستم عاشق خوب تو حسین
بپذیر عذر من و تقصیرم
رتبه ذاکری ام بخشیدی
غیر از این واژه ی بی تفسیرم
روضه خواندن زبرایت مولا
گشته از صبح ازل تقدیرم
اشک هایی که به دامان ریزم
کوثر جان شده بر تطهیرم
با دو بال فرج و عاشورا
به سر کوی تو پر می گیرم
با تو من تا به ابد جاویدان
بی تو فانی شده بی تکثیرم
سفره ات هست و ز خوان دگران
دیده را بسته ام و دل سیرم
در هوایی که نسیمی ز تو نیست
بی شمیم نفست می میرم
مهر تو گشته عجین در رگ و خون
مادرم داده به گریه شیرم
از نقد استقبال کنید نقد اگرچه طبیعتا باعث می شود که حجم کارهایتان تا
حدودی پایین بیاید اما کیفیت را بالاتر می برد
کم گوی و گزیده گوی چون درّ...
مواجب می برد خورشید از انوار ایوانش
فلک نان می خورد از سفره احسان سلمانش
نرفته دست خالی از درش حتی یهودی هم
به هرکس می رسم نقلی است از لطف فراوانش
پناه آوردم از عالم به زیر سایه ی حیدر
که می بارد تمام لحظه های سال احسانش
کدامین حیدر کرار فرزند ابوطالب
که شان خاندانش گفته حق در آل عمرانش
شهنشاهی که ممسوس است در ذات الوهیت
نگیرم عیب بر قومی که می خوانند یزدانش
به شان ذوالفقارش عرشیان لاسیف می خوانند
برادر هست با صدیقه آن شمشیر برانش
به روز حشر خندان است آن شاعر که مصراعی
به مدح شاه مردان مرتضی دارد به دیوانش
پناه آوردگان کشتی شاه شهیدانیم
همان کشتی که در دستان اصغر هست سکانش
استاد:
مطلع مناسبی انتخاب نکردید تعبیر مواجب به بیت اول و ایوان تناسب معنایی
دارد اما با بقیه ابیات وحدت زبانی ندارد.
حق دادن به قومی که حضرت را یزدان خطاب می کنند به نظرم بهانه دادن به
مخالفان شیعه است و آن بیت که شان ذوالفقار و نام حضرت زهرا را آوردید
باید بازبینی کنید.
مجموعا در شعر شما به حواشی اشاره های خوبی شده اما به فضایل خود حضرت
پرداخته نشده.
جواد هاشمی هم به این نکته اشاره کرد که در اشعار بیدل و شاعران سبک هندی
تعدادی غزل یا قصیده با همین وزن و قافیه و جود دارد هم چنین چند تن از
شاعران جوان هم از جمله آقای محمد سهرابی و احمد بابایی با همین وزن و
قافیه و در مدح امیر مومنان قصیده سرودند که استفاده آقای روزبهانی از
همین وزن و قافیه با توجه به اینکه موضوع هم یکی است جای
تقدیر دارد.
سید علی خاموشی:
طوفان بکش به ساحل آرامشم بیا
یک شب در التهاب پر از خواهشم بیا
چشمم به اتفاث دلم خیره ات شده
راضی مشو به این گنه فاحشم بیا
من یک درخت خشک که در برگریز عشق
تکرار نا منظم خش خش خشم بیا
باران وزید بوی تو از آسمان رسید
من انتظار روی تو را می کشم بیا
دستی به جام باده و دستی دگر قنوت
بنگر که از غم تو چه ها می کشم بیا
گفتی بمیر راه رسیدن به من فناست
تا من هرآنچه غیر تو را می کشم بیا
محمد مهدی عبداللهی :
آرامش شب دوباره بر می گردد
خورشید سحر سواره بر می گردد
با سیصد و سیزده طلوعی دیگر
آن صبح پر از ستاره بر می گردد
با موشک بغض خود،چه درهم کشتند
افطار و سحر به غزّه، از دم کشتند
در ماه خدا، محرّمی برپا شد
این کودک بی گناه را هم کشتند
در وقت سحر گلوله مهمانش بود
صبح آمد و فکر خون طفلانش بود
(القُدسُ لَنا) زمزمه افطارش
در غزّه غروب شرعی جانش بود
بغض دل خویش را هویدا کردند
در غزّه بساط خون مهیّا کردند
بر آل یهود و آل صهیون لعنت
با مردم روزه دار بد تا کردند
استاد:
به نظرم رباعی اول تعابیر تازه تری را می طلبد خورشید و ستاره خیلی منسوخ
شده اما رباعی های دیگر خوب بود.
بعضی واژه ها قریب المخرج هستند بدتا کردند د و ت کنار هم راحت ادا نمی
شود.
علی قدیمی:
ماه ذی الحجه مرا فکر سفر انداخته
شک ندارم بر دلم آقا نظر اندخته
در سرم شور غلامی را پدر انداخته
مادرم حلقه به گوش من اگر انداخته
چون مرا از کودکی نذر غریب طوس کرد
از همان اول دلم را با رضا مانوس کرد
با زهم احرام بستم راهی مشهد شدم
زائر آن که مادر دم از آن زد شدم
در قطار از شهر نیشابور وقتی رد شدم
با خودم گفتم اگر خیره به آن گنبد شدم
عهد می بندم که تا آخر رفاقت می کنم
من رفیق خویش را اینجا زیارت می کنم
شکر باید کرد یار مهربان داریم ما
دستت آمد بر سرم پس آسمان داریم ما
تا شما هستی در این کشور امان داریم ما
در خراسان صادرات زعفران داریم ما
برکت پای تو اینجا را دیار قند کرد
خاک مشهد را فقط پای تو ارزشمند کرد
خواب دوری از شما خوابی به جز کابوس نیست
یک نفر را هم ندیدم با شما مانوس نیست
مکه مستضعفان جایی به غیر از طوس نیست
تا کبوتر هست اینجا حرفی از طاووس نیست
مشکلم حل می شود تا نذر کندم می کنم
گه گداری قبله را در صحن ها گم می کنم
حاتم طایی در این در بار زانو می زند
خوش به حال سائلی که بر شما رو می زند
صبح ها نقاره را وقتی که آهو می زند
صحن ها را حضرت جبرییل جارو می زند
با شما جارو کشانت هم مقزب می شوند
جام ها از باده ی عشقت لبالب می شوند
هم رئوفی هم کریمی هم که ذره پروری
با نگاهت می بری دل از دل هر نوکری
هر که با هر لهجه ای آمد به سویت می خری
در حرم می گفت شخصی با زبان آذری
جان رضا جانان رضا جانیم سنه قوربان رضا
......
استاد: مجموعا کار قشنگی
بود یک جاهایی موسیقی شعر افت می کند وکلام سکت دارد. نذر
گندم کردن با نگاه سخت گیرانه ایراد پیدا می کند. یعنی در ستش گندم
نذر کردن است. دل از دل بردن تعبیر درستی نیست بهتر است اصلاح شود.
رضا حاج حسینی:
با ریزش برگ درختان جان گرفته است
از چشم خیس ابرها باران گرفته است
بر حنجر آلاله ها دندان گرفته است
او گلفروش شهر را از نان گرفته است
زاییده ی ارابه ی مرگش است پاییز
وحشی ترین اقبال گلبرگ است پاییز
پاییز آمد کودکش را با خودش برد
آن خاطرات خوب و کم را با خودش برد
ترکش جنینی در شکم را با خودش برد
هر چه به جز آماج غم را با خودش برد
گرگ است دنیا خون برایش مزه دارد
خونین ترین وضع جهان را غزه دارد
غزه همان شهری که بیش از شصت سال است
حرف و حدیث خشت خشتش آه و ناله است
در واقع شیری زخمی صدها شغال است
روزی اگر از پا بیفتد نه محال است
انگار در قلبش نه شکی نه هراسی است
غزه تمام دفترش شعر حماسی است
وقتی پسر مرد و دراغوش پدر بود
وقتی که مادر شاهد مرگ پسر بود
دنیا به دنبال حقوق بی بشر بود
گاهی موافق بود گاهی بی نظر بود
غزه فراخوانی برای جنگ داده
غزه به دست شاعرانش سنگ داده
سنگی که شاعر می زند مفهوم دارد
این وازه ها آهی است که مظلوم دارد
حال غزل گیرایی محتوم دارد
صهیون یقینا سرنوشتی شوم دارد
بین خدا و مردم این شهر عهدی است
مردی که می آید همان منجی است مهدی است
استاد :شعر ایشان پر از
تنوع های زبانی است . بیت دندان گرفته است اصلا تعبیر شاعرانه
ای خوبی نیست . ما تعبیر از نان خوردن انداختن داریم اما از نان
گرفتن نداریم.
توحید شالچیان:
صبر چون واژه ی نابی است که زینب دارد
عشق عنوان کتابی است که زینب دارد
شبنم صبح به رقص آمد و بر خاک نوشت
اشک از جنس گلابی است که زینب دارد
در زمین ظرفیت جلوه ی او پیدا نیست
آسمان وسعت قابی است که زینب دارد
اسکتو گفتن لب های ترک خورده بس است
شام تسلیم خطابی است که زینب دارد
سرفرازیم اگر وقت مکافات عمل
همه از لطف حسابی است که زینب دارد
مثنوی از پی بیت الغزلم آمده اند
قبله می خواست که این قبله نما بشناسد
مثنوی خواست که این عاطفه را بشناسد
کیست ای معرفت لایتناهی زینب
شاهباز حرم ستر الهی زینب
کیست این عاطفه ی دهر پرستار امام
خلوت سینه ی او محرم اسرار امام
تا به رگهای زمین خون زمان جاری بود
این عقیلیه نفسش گرم فداکاری بود
باورش سخت که در معرکه بی یاور شد
یک بغل غصه هم آغوش همین خواهر شد
روی تل رفته بپرسید چه ها می بیند
این سر کیست که از سینه جدا می بیند
اول خون جگری بود که مادر را دید
در سراشیبی گودال برادر را دید
دشت هر گوشه معمای به هم ریخته داشت
منظری شکل هجاهای به هم ریخته داشت
...
زینب است و سر زلفی که رها در باداست
خیمه در خیمه سکوتی که پر از فریاد است
...
بی برادر سفری داشت اسارت را دید
آفتاب حرم الله جسارت را دید
قاسم صرافان:
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
چشم انتظارت شهرهامان کوچه در کوچه
هر شب چراغان قدمهایت خیابانها
غرق شب گیسوی تو چشم سحرخیزان
در آرزوی دیدن صبحت شبستانها
در غبطهی مهدیههایت حوض مسجدها
در حسرت حسّ «ولی عصرِ» تو میدان ها
پل میزند دست دعاشان، عهد میخوانند
با چشم گریان در مسیرت «سیْد خندان» ها
پر میشود شهر از نوای «آیه الکرسی»
تا رد شوی از زیر این دروازه قرآنها
حال غریبی دارد این غمشادی پنهان
در اشکخندِ شمعهای نیمه شعبانها
هر جمعه در شهری دعای ندبه میخوانیم
تا یوسف گمگشته! باز آیی به کنعانها
در خواب، چشمان تو را دیدند نرگسها
شوق گل روی تو را دارند گلدانها
ای در صدای مهربانت حجتی کامل
ای در نگاه روشنت اثبات برهانها
هم نکتهدان خلسهی خال تو هندوها
هم در هلال ابرویت حیران مسلمانها
تا از لب لیلای ما شیرین شود دنیا
فرهاد در کوه است و مجنون در بیابانها
بیرون میآیی آخرش از پشت ابر اما
باید کمی بارنده تر باشند بارانها
رونق از آن توست، حسنت در فزون، هر چند
بازار را پر کردهاند این یوسف ارزانها
دنیای با تو با صفاتر میشود، حتی
ضرب المثلها میشوند آرامش جانها
نه باورش سخت است با یک گل بهار آید
نه روسیاهی میرسد بعد از زمستانها
برخیز ای شاعر قلم را بر زمین بگذار
در شادیش دستی بزن پایی بکوبان... هاااا !
محمد بیابانی:
نیستی و بر لبم انگیزه ی لبخند نیست
جز به دامان غمت دستم به جایی بند نیست
طالعم با غم گره خورده ؛ گره را باز کن
حتم دارم که دلت راضی به این پیوند نیست
روز مرگم با روزی که بفهمم قلب تو
ذره ای از این مَنِ پُر مُدّعا خُرسند نیست
خوب می دانم وبال گردنت هستم ؛ ببخش
بهترین بابای دنیای حقش این فرزند نیست
من به حق عمه ات سوگند خوردم ، پس بیا
خوب می دانم که بالاتر از این سوگند نیست
هادی ملک پور:
با هرم دستهای تو گرما گرفته است
عشقت عجیب در دل من جا گرفته است
آرامشی شبیه به صحن و سرای تو
چشمان شوق را به تماشا گرفته است
جان من است! این که شبیه کبوتری
یک گوشه در کنار تو مأوا گرفته است
آقا به من اجازه ی پرواز می دهی
بالم زبس نشسته ام اینجا گرفته است
هرکس که حاجتی زتو درخواست می کند
با چشمهای خیس تمنا گرفته است
دیدم کنار پنجره فولاد مادری
دستش تمام روزنه ها را گرفته است
"طفلی مریض دارم و دستم به دامنت
آقا! ... دلم ز مردم دنیا گرفته است"
هر گوشه ای که می نگرم دل شکسته ای
با تو زبان به شکوه و نجوا گرفته است
معلوم نیست سیطره ی مهربانی ات
از این حریم تا به کجاها گرفته است
هر صحن و هر رواق به هرجا و هر زبان
جمعیتی به ذکر شما پا گرفته است
هر چند عشق ناب تو آقا چو کیمیاست
بازار عشق بازی ات اما گرفته است
شک نیست هر که زائر شش گوشه می شود
از آستان لطف تو امضا گرفته است
هر کس هوای کوی ابالفضل می کند
از تو برات کرب و بلا را گرفته است
دست مرا بگیر ... مرا تا حرم ببر
کار دلم بدون تو بالا گرفته است...!
باری به دوش دارم و آهی به سینه ام
این سینه از برای تو آقا گرفته است
احمد علوی :
همسایه ی ما راهی معراج شده
مشغول انالحق است حلاج شده
در حسرت مشهدند یک عده و او
آنقدر به حج رفته که حجاج شده
مجتبی عسگری:
چنان که نام حسن بهترین سرآغاز است
چنین که باب کرم خانه های او باز است
گدا نمانده به وری زمین خدارا شکر
کریم زاده کریم است و دست و دل باز است
دلم کبوتر شهر مدینه گشته و باز
دوباره با پر زخمی به فکر پرواز است
شما پیمبر عشقی و لشگر مزه ات
به هر نگاه پر از لحظه های اعجاز است
من از عطای تو بر آن غلام فهمیدم
گدای خانه ی تو تا ابد سرافراز است
خوشا به حال سگی که به او غذا دادی
حسادتم به همان سگ بدون اندازه است
محسن عرب خالقی:
باز هم اشتباه خواهم کرد
دوبرابر نگاه خواهم کرد
رمضان رفت و مثل باقی سال
روز ها هم گناه خواهم کرد
عمریست چراغ ناله افروخته ایم
ما گریه ی بی صدا نیاموخته ایم
یک بار صدا زد جگرم می سوزد
یک عمر برای جگرش سوخته ایم
چرا شعرها را اینطوری کشیده نوشته اید؟
یاعلی
اللهم عجل فرجه