عقیق: اگر اینها را مراقبت کنیم مزه ماه رمضان را میچشیم
در مورد روزه یک مطالبی گفته اند که عجیب و غریب است. در حدیث معراج آمده است. ظاهرا این حدیث در میان احادیث شیعه بی نظیر است. یعنی در عالم بی نظیر است. آنجا پیامبر در سفر معراج با خدای تبارک و تعالی صحبت کردند. یکی از فرازهایش این است:
فرمود:یا أحْمَد هَلْ تـَعْـلـَمُ ما میراثُ الصَّوم؟ آیا می دانی نتیجه روزه چیست؟ قالَ: لا.
در تمام این مدت که دارند صحبت می کنند یا در بسیاری از موارد خدای متعال از ایشان سوال می کند و ایشان می فرمایند نه. آن وقت خدا متعال توضیح می دهد.
۱. کمتر خوردن و حرف زدن
فرمود ثـُمَّ قالَ: میراثُ الصَّوم قِلـَّة ُ الأکـْل وَ قِلـَّة ُ الکـَلام ثمره روزه این است که انسان کمتر می خورد و حرف می زند.
نتیجه اینکه من تلافی یک روز هفده ساعته را در افطار در نیاورم. شما که جوان هستید معده تان قوی است و خیلی احساس سنگینی نمی کند. اگر هم احساس سنگینی کرد، یک کمی دراز می کشید و حل می شود. پس می شود تلافی اش را در آورد. اما نه. اینگونه نباشد. کمی کمتر. میراث روزه کمتر خوردن و کمتر حرف زدن است. اگر آدم گرسنه باشد خیلی حال حرف زدن ندارد. باز اگر جوان باشد دارد.
۲. دستیابی به حکمت
ثـُمَّ قالَ وَ ما میراثُ الصُّمت؟ آقا شما فرمودید کمتر حرف زدن. این کمتر حرف زدن نتیجه دارد؟ فرمود: أنـَّها تورثُ الحِکمَة حکمت به بار می آورد.
آقا وقتی حکمت به بار آمد، اگر آدم کم حرف زد و در نتیجه اش حکمت به بار آمد خودش می فهمد که کم حرف زدن چقدر خوب است. می فهمد کم حرف زدن چقدر خوب است. خب یک مطلب دیگر که بهتر از آن است که من عرض کردم. می فرماید خب نتیجه حکمت به بار آمدن چیست؟
۳. کسب معرفت
وَ هِیَ تورثُ المَعْرفـَة آدم به معرفت می رسد. نتیجه به معرفت رسیدن چیست؟
۴. به یقین رسیدن
وَ تورثُ المَعْرفـَة الیَقینَ یقین به بار می آورد.
حالا می خوانیم تا ببینیم چه می گوید و این یقین انسان را تا کجا می برد. آقا آن کسی که از دنیا رفت، وقتی به آن دنیا رفت متوجه می شود که سرمایه اش چقدر است. حسرت می خورد که اگر من آن روز این کار را نکرده بودم، اگر آن کار را کرده بودم، اگر آن حرف را نزده بودم. اگر آن چیز را نخورده بودم، اگر آنجا را نرفته بودم، اگر رفته بودم، حسرت، حسرت، حسرت. معرفت یقین به بار می آورد. خب یقین چه نتیجه ای دارد؟
۵. از گذران روزگارش نمی ترسد
فـَإذا اسْتـَیْقـَنَ العَبْدُ لا یُبالی کـَیْفَ أصْبَحَ بـِعُسْرٍ أمْ بـِیُسْرٍ حرف خیلی بزرگی است. وقتی بنده یقین کرد دیگر باکی ندارد صبح فردا که از خواب برخواست، نان دارد بخورد یا ندارد.
عثمان دویست دینار برای ابوذر فرستاد. ابوذر پرسید این پول چیست؟ برای چه این پول را آوردی؟ از بیت المال حقوق داشت و حقوقش را قطع کرده بودند. پرسید حقوق بیت المالم است که یکی دو سال است قطع کرده اید؟ اگر اینطور است می گیرم. مامور گفت نه این یک هدیه و بخشش است. حضرت خلیفه از مال پاک و حلال خودش برای شما فرستاده. مثلا گفت برو آن سبد را بردار و آن سفره ای که درونش هست را باز کن ببین درونش چیست. دوتا نان است. یکی برای امروزم است و یکی برای فردا. من به این پول احتیاجی ندارم. بی باک ها. آن زمان دویست دینار خیلی بود. یک سال زندگی اش را اداره می کرد.
وَ تورثُ المَعْرفـَة الیَقینَ فـَإذا اسْتـَیْقـَنَ العَبْدُ وقتی بنده به یقین رسید، لا یُبالی دیگر باکی ندارد. آدم لا ابالی خوب است اما این لا ابالی. در روایت لغت لا ابالی را دارد که منظور این است. در زندان است. هیچ باکی ندارد. در سخت ترین شرایط است. باکی ندارد. ببینید باکی ندارد. نه اینکه این را بگویم که شما روزه بگیرید که کم بخورید، که کم حرف بزنید و در نتیجه حکمت پیدا کنید و در نتیجه معرفت پیدا کنید و در نتیجه یقین پیدا کنید و بعد هم تمام عمرتان را در بلا باشید. نه اینگونه نیست. اینکه باکی ندارد مهم است. قیمت انسان به این است. تمام عالم متعلق به من باشد یا هیچ چیز نداشته باشم، مهم نیست. اینکه به اینجا برسد مهم است. این آدم انقدر بزرگ شده که از همه عالم بزرگ تر است. بنابراین فرقی ندارد که تمام عالم متعلق به او باشد یا نباشد. راحت.
ببینید اگر خدایی نکرده وضع ما انقدر سخت شده بود که امشب اصلا هیچ افطاری ای نداشتیم، وقتی می خواهیم نماز بخوانیم اصلا در نماز نیستیم. همه اش در افطار. دارم فکر می کنم خدایا من چکار کنم؟ اگر زن بچه داشته باشد که دیگر بدتر. آن بی باکی مهم است. بزرگی آن آدم به قدری است که برایش هیچ فرقی نمی کند که بـِعُسْرٍ أمْ بـِیُسْرٍ سختی است یا راحتی است. بر تخت سلطنت نشسته است یا مثل ابوذر فقط دو تا نان دارد و می خواهد هر کدام را در یک روز بخورد.
نمی دانم داستان مرحوم آقا سید مرتضی کشمیری را برایتان عرض کرده ام یا نه. ایشان در یکی از حجرات صحن امیرالمومنین زندگی می کرد. خدا هزار بار نصیب همه مان بکند. یک آقایی هم هر روز می آمد در حجره ایشان و یک نان به او می داد. تمام زندگی بیست و چهار ساعتش با این نان می گذشت. این آقا یک هفته مریض شد. اصلا نمی توانست حرکت کند و در خانه افتاده بود. حالا آقای آقا سید مرتضی چه شد؟ کسی بود به دادش برسد؟ بعد از یک هفته در حجره رفت و در زد و گفت آقا من واقعا در این یک هفته مریض بودم و افتاده بودم. واقعا نتوانستم خدمت شما بیایم. نمی دانم به شما چه گذشت. گفت نه طوری نبود. یک مقدار نان خشکه مانده بود. یک هفته به نان خشکه های مانده در طول یکی دو ماه اکتفا کرد. آنها را نگه داشته بودی چکار کنی؟ نگاه داشته بودم برای روز مبادا. با همین نان خشک ها یک هفته را سر کردم.
این بزرگی مهم است. نه آن گرسنگی مهم است و نه آن سیری مهم است. شاید در ماه سیر یا گرسنه باشی. مهم نیست. آن بزرگی مهم است که نه در بند سیری است و نه در بند گرسنگی. سختی روزگار او را فلج نمی کند. کمرش را خم نمی کند.
۶. این مقام رضایت است
بعد فرمود: فـَهذا مَقامُ الرّاضینَ در اثر این مقدمات و این حکمت و یقین به مقام کسانی رسیده اند که از خدای خودشان راضی هستند. حوادث اوقات آنها را تلخ نمی کند. حوادث تلخ است. اما تلخی حوادث اوقات آنها را تلخ نمی کند. فـَهذا مَقامُ الرّاضینَ
بعد فرمود فـَمَن عَمِلَ بـِرضایَ ألزَمُهُ ثَلاثَ خِصال هرکس که به رضای من عمل کند، هر کس که بند رضای من باشد، من سه خصلت را از او جدا نمی کنم. او به سه تا چیز می رسد. حالا ببینید به چه چیزهایی می رسد.
دستیابی به سه خصلت، نتیجه روزه مقبول
شُكـْراً تمام عمرش شادمان است. شکر چیست؟ من از یک چیزی شادمانم. از یک چیزی خوشم. این به یک شکر می رسد. یعنی به یک خوشی می رسد. لا يُخالِطـُهُ الجَهلُ یک ذره به هیچ چیزی مخلوط نمی شود. همیشه شادمان است. همیشه. از چه چیزی شادمان است؟ از خدای خودش شادمان است. اگر در تمام عمر یک ذره از این شادمانی را می چشیدیم، می دانستیم که چیست.
وَ ذِكـْراً لا يُخالِطـُهُ النـِّسْيانُ آن یقین یک یادی در خاطرش می آورد. یادی که هیچ وقت دست نمی خورد. آن چیست؟ آن هم یک لذت بی حساب است. آن شکر چیست؟ یک خوشی بی حساب. ذکر چیست؟ یک لذت بی حساب.
وَ مَحَبَّة ً لا يُوْثِرُ عَلى مَحَبَّتى مَحَبَّة َ المَخْـلوقينَ. من در نتیجه این، یک محبتی به او می دهم که محبت هیچ بنده ای از بندگان من و هیچ مخلوقی از مخلوقات مرا بر آن ترجیح نمی دهد. آن محبت نزدش بر همه چیز مقدم است. خب. وقتی که او به محبت من رسید، در اثر چه بود؟ حرف نزدن. حرف نزدن حکمت به بار می آورد. یکی از بزرگان علما گفت خدمت آقای طباطبایی رسیدیم. ایشان فرمود که من سرم را ضمانت می دهم. کسی که دهانش را ببندد به حکمت می رسد. خب به حکمت برسد، به چه چیزی می رسد؟ تا اینجا می رسد. به محبت خدا می رسد. مگر ما اصلا می توانیم تصور کنیم؟ به یک ذره اش، به یک سر سوزنش از دنیا و آخرت می گذری. اگر در بهشت را باز کنند و بگویند برو درون بهشت اصلا آن را نگاه هم نمی کنی. اصلا نگاه هم نمی کنی
فـَإذا أحَبَّنى أحْبَبْتـُهُ اگر او مرا دوست بدارد، من او را دوست خواهم داشت. وَ حَبَّبتـُهُ إلی خـَلقی. مخلوقاتم را وادار می کنم که او را دوست بدارند. باز بالاتر از این هم دارد.
وَ أفـْتـَحُ عَيْنَ قـَلـْبـِهِ إلى جَلالى وَ عَظـَمَتی. چشم دلش را به عظمت و جلال خودم باز می کنم. جلال و عظمت خدا در عالم پر است ها. پر است. من در و دیوار می بینم. چوب و سیمان می بینم. درونش چیزی نمی بینم.
فـَلا اُخـْفى عَنهُ عِلمَ خاصَّة َ خَلـْقى بندگان مخصوصم را می شناسانم. با همدیگر آشنا هستند. هر کدام اینها یک چیزی است ها. نمی توانم عرض کنم.
فـَاُناجيه فى ظـُلـَم اللـَّيْل وَ نور النـَّهار من با او مناجات می کنم. مناجات می کنم یعنی چه؟ نجوا می کنم. نجوا یعنی سخن گفتن پنهانی. شما اینجا نشسته ای و داری مرا نگاه می کنی. داری با آنجا صحبت می کنی. می گویی و می شنوی. فـَاُناجيه فى ظـُلـَم اللـَّيْل وَ نور النـَّهار این آدم می خوابد؟ اصلا دیگر می تواند بخوابد؟ البته چون بدنش به خواب احتیاج دارد، بدنش می خوابد اما او در حال مناجات است. ببینید یک مناجاتی که از آن روزی که شروع شد هست تا ابد. انقدر حسرت بخوریم که اینها را شنیدیم و دیگر هیچ. آن وقت این آدم مثلا در بیابان تنهایی که هیچ کس نیست می ترسد؟ می ترسد یعنی چه؟ فـَاُناجيه فى ظـُلـَم اللـَّيْل وَ نور النـَّهار در روشنایی روز دارد کار می کند. با مردم زندگی می کند. پیامبر خود ما فرمانده لشکر بود. دارد لشکرش را برای یک جنگ تنظیم می کند. بعد خودش هم در جنگ شرکت می کند. دارد شمشیر می زند. دارد شمشیر می خورد. دارد تیر باران می شود. دارد تیر اندازی می کند. دارد کار جنگی می کند. مناجاتش برقرار است. در نور روز.
حَتـّى يَنـْقـَطِعَ حَديثـُهُ مِنَ المَخْـلوقينَ دیگر با مخلوقات من حرف نمی زند. اینکه دارد بیشتر است. در ذکر دائم تو یادی. آنجا می گویی من با او مناجات می کنم. مناجات لحظه ای قطع نمی شود. با مردم حرف می زند ها اما حرف نمی زند. با مردم مجالست می کند اما نمی کند. پیش شما نشسته است اما جای دیگری است.
آیت الله حق شناس هم بود، هم نبود!
داستانش را برایتان عرض کردم. خدمت حاج آقای حق شناس بودیم. این مربوط به چهل سال پیش بود. حالا این اواخر چه بود نمی دانم. ما مشهد مشرف بودیم و یک روز ایشان را دعوت کردیم. بعد ایشان مثلا از من پرسید این ناهار را چگونه درست کردی؟ من هم شروع کردم به گفتن. یک کمی که گذشت دیدم نیست. داشتند مرا نگاه می کردند ها. الان شما هم دارید من را نگاه می کنید. من که به شما نگاه می کنم می بینم کاملا مرا می بینید و حرف های مرا می شنوید. لذا وقتی درجه توجه شما کم می شود من متوجه می شوم که خیلی اینجا نیستید. یا اصلا نیستید. دیدم اصلا نیست. چشمان ایشان هم آبی بود. کاملا داشت به من نگاه می کرد. اما هیچ آنجا نبود. من صحبتم را قطع کردم. بعد هم که ایشان برگشت نپرسید چه بود و خربزه را از کجا خریدی و... این ها یک چیزهایی است. لذت هایی که ما می بریم اصلا هیچ است.
یک کسی به یک بزرگی خدمت کرده بود. یک بزرگی که سه چهار ماه مریض بود و آن شخص طبیب بود و بالای سرش آمده بود و مثلا آمپول زده بود و فرض کن نبض گرفته بود و دوا گرفته بود و کاملا پرستاری کرده بود. بعد از سه چهار ماه که حال ایشان بهتر شد، ایشان فرموده بود که خب چه چیزی به تو بدهم؟ چقدر پول بدهم. گفته بود من از این چیزها نمی خواهم. یک چیز دیگر می خواهم. گفته بود عیب ندارد برو فردا بیا. فردا که طبیب آمد دید ایشان در جانماز نشسته است. نام آن بزرگ را نبرده اند. او هم کنار ایشان نشست. همین طور که نشسته بود ایشان روی زانوی او زد. روی زانویش که زد روحش از بدنش بیرون آمد. بیرون آمد و رفتند و رفتند و ... یک عوالمی بود. خیلی زیبا بود. این یک ذره اش است. طبقه اول هم نیست. قبل از طبقه اول است. انواری بود. مکان های زیبایی بود. خیلی خوب بود. یک صدای خوشی آنجا بود. بهترین صداهای این عالم پیش آن صدا مثل صدای گوش دراز بود. بهترین صداها. در مقایسه. اصلا باور کنید آنجا که او رفته طبقه اول هم نبوده. صدای خوشی که آنجا می آمد. اصلا مقایسه اش در حیطه تصور ما نمی گنجد. عرض می کنم به یک سر سوزن از آن محبت، شما از هر دو دنیا می گذرید. به راحتی می گذرید.
در ادامه می گوید: وَ أسمَعُهُ كلامی وَ كلام مَلائِكـَتی سخن خودم را به گوش او می گویم. با او حرف می زنم. فرشتگان من به نزدش می آیند. با او حرف می زنند.
وَ اُعَرِّفـُهُ السِّرَّی سر خودم را با او در میان می گذارم. سر خودم را برای او آشکار می کنم. سر. یعنی چه؟ الـَّذي سَتـَرْتـُهُ عَنْ خَلـْقي سری که از همه مخلوقات خودم پنهان کرده ام بر او فاش می کنم. در بعضی روایات دارد که سر قَدَر را می داند. چرایی همه چیز را می فهمد. خیلی عظیم است. هیچ سوالی برایش نمی ماند. همه سوالات حل شده است و جواب گرفته است. اینها نتیجه سکوت بود. سکوت یعنی اینکه آدم فقط حرف لازم را می زند. حرف لازم. اگر یک وقت لازم شد یک حرف مزاح هم بزند، می زند. نه اینکه نزند. هر حرفی لازم باشد می زند. حرف غیر لازم نمی زند. شما را نمی گویم. شما حرف هایت را بزن. فقط حرف های خوب را بزن. ما اینها را گفتیم. اما نه بنده اهلش هستم و نه... حالا نمی دانم بدبختانه با خوشبختانه ما چنین افرادی را دیده ایم. کسانی که اهل این بوده اند را دیده ایم. بابا طاهر یک شعری دارد. می گوید خوشا آنان که همیشه در نمازند. این همان است. همیشه دارد نماز می خواند.
چشیدن مزه ماه رمضان
خب. اول یک چیزی عرض کردم. خطر اول برای جوان ها و نوجوان ها چشم است. گفتم که اگر آدم از چشمش مراقبت کند، اگر از زبانش مراقبت کند، یعنی غیبت نکند، دروغ نگوید، از گناه مراقبت کند، گناه چشم و گوش و زبان را مراقبت کند و در جمعی ننشیند که دوستانش نشسته اند دارند غیبت می کنند و هر حرفی دلشان می خواهد می زنند. اگر اینها را مراقبت کند، روزه اش قبول می شود و مزه ماه رمضان را می چشد.
مزه ماه رمضان خیلی است. خیلی است. اما اگر آدم یک ذره اش را هم بچشد، خوب است. یک ذره اش هم خیلی است چه برسد به بیشترش. بنابراین توصیه این است. معمول دوستان ما مراقبت می کنند دیگر. آنهایی که مراقبت می کنند، یک ذره بیشتر مراقبت کنند. مثلا یک خانم دارد عبور می کند، به چادرش هم نگاه نکنم. به صورتش نگاه نمی کنم. گاهی چادر یک مقداری بدن را نشان می دهد. آن را هم نگاه نکنم. آدم هرچه بیشتر مراقبت کند، بهره ماه رمضانش بیشتر می شود.
بخشیده شدن یکی از مزه های ماه رمضان
یکی از بهره های ماه رمضان که حداقل بهره های ماه رمضان است این است که همه گناهان شما در ماه رمضان بخشیده شود. می شود. می گویند در هر افطار ماه رمضان خدای متعال هزار هزار نفر را می بخشد. هزار هزار نفر چقدر است آقا؟ یک میلیون نفر. ما در یک میلیون نفر جا می گیریم؟ ممکن است. اما عدد خیلی زیاد است. بعد به شب جمعه که می رسد چه می شود و به نیمه ماه که می رسد، به اندازه کل تمام ماه می بخشند و مثلا در شب جمعه هر ساعت هزار هزار نفر را می بخشند و شب احیاء چقدر را می بخشند. عددش خیلی بزرگ می شود و به سیصد میلیون می رسد و می شود که ما هم داخل شویم. انشاء الله. اگر آدم بخشیده شود، مزه نمازش را می چشد. گناهان است که نمی گذارد مزه نمازش را بچشد. اگر بخشیده شود، مزه نمازش را می فهمد. مزه روزه اش را می فهمد. اگر آدم بتواند یک کار بسیار بسیار خوب انجام دهد، خیلی خوب است.
چگونه به خدا قول بدهیم؟
سال قبل در شب های احیاء عرض کردیم که بابا امشب فقط قول یک گناه را بدهید که یک گناه را کنار بگذارید. می گویند به خدا قول ندهید. هیچ وقت به خدا قول ندهید. چرا؟ چون اگر قول بدهید شما را به خودتان وامی گذارد که به قولت عمل کنی. وقتی هم شما را به خودت واگذار کرد، نمی توانی به قولت عمل کنی. پس چکار کنیم؟ هم قول دهیم و هم قول ندهیم؟ قول می دهیم به کمک و مدد تو ترک کنیم. خدایا به مدد و کمک تو من این گناه را نمی کنم. به کمک تو دیگر نمی خواهم این گناه را بکنم. آن وقت اگر آدم چنین کاری کند، یک ماه رمضان را برده است. این ماه رمضان را بردی. نباختی. یک وقت آدم یک عملی را انجام می دهد و قبول می شود و می گویند بردی. آن وقت انشاء الله قبول می شود. به برکت همان توبه ممکن است همه گذشته ها را ببخشند. حالا یک کسی مردتر است و همت بیشتری دارد و همه اشتباهات و گناهانش را قرار می گذارد. وقتی بشمارند مشخص می شود. وقتی بشمارند. خب. یک کم العفو بگوییم. شاید خدا این یکی را بپذیرد. ما نمی دانیم کدام را قبول می کند. شاید این یکی را قبول کند. شاید این العفوی که گفتی را قبول کرد. از طرف شما که نیست. شما فقط کلمه اش را می گویی. او باید ببخشد. می گوید با این یکی من قبولت کردم. لذا می گویند هیچ وقت کم نگذار. شاید آن یک دانه که کم گذاشته ای قبول شده باشد. انشاء الله که می شود.
۲۰ تیر ماه ۹۲
منبع: پایگاه اطلاع رسانی آیت الله جاودان