عقیق:آنقدر هوایش وسوسه انگیز و خواستنی است که تو را ناخواسته
به خلسه میبرد. اول عطری خوش است که بر سر و رویت مینشیند و بعد همان رایحه را
حس میکنی که در رگهایت میدود. شوق و بی تابی تو را فرا گرفته. میخواهی از
گذرگاهها بگذری و زودتر بر گذرنامه ات مهر بخورد.
هنوز روی پلکان هواپیمایی و میتوانی آن دورتر را ببینی. نقطهای در افق میدرخشد. جایی آن دورها. نه! نزدیک است. مرد در شکاف کوه نشسته است؛ نه! غار است. از آن آدمهایی است که دیدنش ناگاه وادار به خضوع میکند تو را. سکوت کوه را گرفته است، فقط صدای باد است که میآید. و زنی که شتابان از کوه بالا میآید. آفتاب مشغول سوزاندن زمین است و زن شعله شوق در دلش زبانه میکشد. دیگر طاقتی برایش نمانده. تا جایی که شتر میتوانست آمده بود و حالا هروله میکند کوه را. هروله میکند. مثل هاجر که میان دو کوه میدوید در پی آب برای پاره تنش. او هم میدوید و از کوه بالا میرفت برای دیدن آن مرد. به بهانه قوت و آب خود را به خلوت همسرش میرساند.
آب حیاتآب. گواراترین هدیه دوست داشتنی خدا به انسان. هر جا هست برکت با خودش میبرد و زندگی را جاری میکند. تشنگی طاقتشان را بریده بود. آب بود اما شور. کاسهای از آب چاه نوشید و باقی مانده آب را در چاه ریخت. آب شیرین شده بود و گوارا. از آن لحظه آب قبا ضرب المثل شده بود از شیرینی. به شیرینی آبی که خدیجه میآورد برای محمد(ص) و البته از آن هم شیرین تر.اما او همراهشان نبود. پیامبر خدیجه اش را در مکه جا گذاشته بود و حالا تنها یادگار روزهای سخت مکه دردانه اش بود؛«فاطمه».
خوش آمدید!
شما به مدینه النبی آمدهاید. واقعاً فکرش را میکردید در
این شهر قدم بزنید.
جایی که پیامبر دوست داشتنی خدا سالها در آن زیسته است.
سبک زندگی محمد(ص)
هنوز سنتی است که ما برای تاسی به او از آن تبعیت میکنیم.
حالا با مسجد پیامبر خاتم(ص) چند دقیقهای فاصله دارید. احتمالاً هتل شما در کنار خیابانی
است که روزها و شبهایی محل تردد جوانی نخل بند و آبیار بوده است.
شغلش آبیاری نخلستان بود و اتاقکی در گوشه نخلستان خانه
اش. وقتی عروس را با مهریهای که تاریخ هنوز متحیر آن است به خانه برد، از همین
مسیری رفت که شما در کنار آن نشسته اید. میگویند علی(ع)، نوعروس که پاره تن
پیامبر(ص) بود
را به اتاقی در گوشه نخلستانی حوالی انتهای شارع علی ابن ابی طالب برد. همان
جایی که نقل است مزار مادر امام رضا(ع) نیز در آن است و مسلما خانه «ماریه
قبطیه» همسر پیامبر اسلام بوده است.
رسول اعظم مادر ابراهیم را از شر حسادت به این نقطه دور از
شهر مدینه برد. حالا اینجا قبرستانی است دور تا دورش دیوار؛ اگر نقل اینکه اینجا
خانه علی(ع) و فاطمه(س) نبوده و پیامبر سه روز پس از جدا شدن از دخترش به خانه
نوعروس نرفته و آن دو اسطوره صبر و صفا را در کنار مسجد جای نداده صحیح نباشد، اما
اینکه پیامبر خدا و فرزندان معصومش در این حوالی 7 نخلستان داشتهاند صحت دارد. و
این هم صحت داشته که اینجاها علی نخلستان احیا و چاه حفر میکرده است.
آنها از همین جایی که میگویم و به سوی حرم میرویم و میآییم
گذشتهاند و نفس کشیده اند.
اینجا وقتی زیر آفتاب راه میروی نه هرم آفتاب غیرت دارد
نسوزاند و نه چشمانت از جستجوی آنچه در تاریخ خواندهای میترسد. اما نه! میترسد.
وهم دارد. لرزه بر تنت میافتد. سالها بود که هرکه را راهی مدینه میدیدم میگفتم
سلاممان را به مادرم برسان و حالا این شهر و گوشهای دنج مسجد النبی(ص.(
مسجد خانه محمد(ص(
مدینه پر است از زاویههای عرفانی و کوچه و دالانهایی که
تا چشمت به آن میافتد یا شوق در دلت زبانه میکشد و میسوزد یا آشفته میشوی و میخواهی
شانهای بیابی برای زار زدن تا صبح. اینجا مسجد پیامبر باب جبرئیل دارد و هم این شهر
مسجد ضرار داشته است.نمی توانم بنویسم. نمی توانم. سینه ام سنگین شده و صفحههای
تاریخ این حوالی در گوشم صوت ممتد میکشد. مدینه شهر خوبی است چرا که شهر پیامبر
بوده اما شهر فتنههای بزرگ هم هست اینجا.
هنوز در خیابان مانده ام و تا حرم هنوز خیلی راه مانده.
ریسهای از چراغ در وسط کوچهای نشانم داد. یاد حسینیه
کربلاییها افتادم در نیمه شعبان و آن چراغهای سرخ که شب عاشورا هم همانها روشن
میشد؛حسینیه بود آنجا.
چهار پله را بالا رفتیم. کفشها را کندم و به پیش. دالانی
کوچک به پلههایی منتهی میشد و به سمت زیرزمینی سرازیر شدیم و صدای السلام علیکم
و
رحمه ا... و برکاته به
استقبالمان آمد. به سلام آخر نماز رسیده بودیم. مهر تربت، این خاک فشرده پاک اینجا ارزشش
مشخص میشود.
ستونی بزرگ صف سوم را شکسته بود و امام جماعت دیده نمی شد.
فرادا نماز مغرب را خواندم و قصد کردم مغرب تمام شد، نماز تحیت را هم بخوانم.
ولی اینجا مگر مسجد بود؟ هیچ چیزی که بر سر درش ننوشته
بودند. این هم از ترفندهایی است که راه فرار میگذارند برای زیر ساطور نگاه داشتن
دست شیعیان. اسم مسجد به مسجد شیعیان نمی گذارند بگذارند تا هر وقت رغبت کردند و
میلشان کشید همان بلایی را بیاورند که سر مساجد شیعیان در بحرین آوردند.
چشمهایم به دنبال نشانهای است؛ گم شدهام. آشنایی به
چشمم نمی آید در میان این همه آشنایان دور.
نشانی آشنایی که تا به حال درباره اش شنیده بودم را میجویم.
گلدستههای مسجد دیده میشود اما اینها فقط گلدسته است. اطرافم را میپایم. گم شدهام؟! اینجا
کجاست؟ اینها کیستند؟
سرم گرم آن سبزیِ ساده شده که رنگش به سادگی دیوارههای
بقعه امامزادهای در مازندران میماند. ساده و پر از راز و رمز.
رسول خدا و این همه سادگی. اویی که همه چیزم از اوست، اویی
که تا به حال هزاران بار درباره خصایلش شنیده بودم همین است و همین؟ حقا که هیچ
احتیاجی به پیرایههای ما ندارد.
اینجا همه آرامند و شوق را میتوانی در بدنهای خسته و چهرههای
آفتاب سوخته ببینی. دستها را رو به آسمان بلند میکنند. اینجا به مسلمانی ات افتخار میکنی. در
جوانان قبراق و پیرمردهای سالخورده مسلمان از جنوب شرقی ترین نقطه کره زمین تا غرب
آفریقا نه خمودگی میبینی و نه یاس؛ همه به حبیب خود رسیدهاند؛ خانه «حبیب» همین
جاست.خانه «دوست خدا» ساده است. البته منهای پیرایههایی که سادگی را بیشتر در
چشمت مینشاند.
ما این سادگی را مظلومیت میدانیم. مظلومیتی که سندش آن
سوتر فریاد میزند.تشهد نماز ظهر روز یکشنبه ام جور دیگری بود در خانه حبیب ا... . السلام
علیک ایها النبی و رحمه ا... وبرکاته...
قبرستانی که در دوره پیامبر آن سوی شهر بوده و حالا توسعه
حرم آن را در گوشهای تبعید کرده است.البته تبعیدیها خیلی نیازی به حصار ندارد و
همین که از دیگران جداست محکومیت میگذراند ولی اینکه بقیع باید در حصار بارو باشد
هم از ظرایف است.سطح شیبدار هم ازدحام جمعیت به سوی بالا را متوقف نمی کرد.
همراه با جمعیت وارد بقیع شده بودم . انگار در خواب بودم و
در گرگومیش دنبال نشانهای میگشتم. پس ذهنم تابلوی بقیع در خانه پدری نقشه راهم
بود. جلو دیوارهای چهار قبر در کنار هم؛ یک قبر هم سمت راست که مادر حضرت علی(ع) بود
و یک قبر جلوی آن چهار مزار متعلق به عباس عموی پیامبر(ص).
هنوز در شلوغی و فضایی که در هم تنیدگیاش شبیه خواب بود
جلو میرفتم، آنقدر رفتم تا به جایی رسیدم که چند چراغ در میانه قبرستان تعدادی از
قبرها را روشن کرده بود و از دور خوب دیده میشد.
آفرین! چقدر بد این وهابیها را میگیم ما. اینجا که همه
چیاش به راهه. حالا چراغ شکیلی نیست که دیگه جای بهانه نیست. همین که اینقدر
احترام کردهاند جای شکرش باقی است. با خودم اینها را میگفتم که یکباره چشمم به
قبرهای خالی روشن شد و آسمان بر سرم خراب.
احمق! دارند اینجا میت دفن میکنند و چراغ برای دیدن قبر
است و پاشیدن آهک و چیدن لحد و ریختن خاک. پشت سرم را پاییدم و فاصلهای که افتاده
بود را تخمین زدم. تا اواخر بقیع آمده بودم. اینجاها باید یک روزگاری خارج از بقیع
بوده باشد و شاید بر اساس آنچه شنیده ام در کنار مسیر جاده شاید همین دور و اطراف
بیت الاحزان حضرت زهرا(س) بوده باشد. به همین دلم را خوش کردم و چشم گرداندم دور
تا دور را تا چیزی از چشمم نیفتد. یک میت دیگر را داشتند میآوردند. راه آمده را
برگشتم. چراغ پشت سرم بود و تاریکی تقریباً شکسته بود. قدری واضح تر صورتها و
قبرها دیده میشد. به شلوغترین نقطه قبرستان رسیدم؛ هفت- هشت قدم بعد از در ورودی.
زاویه عکاس را پیدا کرده بودم؛ یک دیواره و روبرویش شش
قبر. چهارتا کنار هم، یکی جلوی آن چهارتا و یکی در گوشه راست.
منبع:قدس
211008