۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۷ : ۰۸
عقیق:حنان سالمی: تا سالها فکر میکردم عاشقِ دور ضریح چرخیدناند، در نزدیکترین نقطه به کهکشان نور و با همان چوبپرهای سبز لطیف و معروف؛ و اوج دلبریشان هم حتما آنجاست که بزنند روی شانههای من و تو و بگویند حرکت کن و امام رضا (ع) را فقط برای خودشان نگه دارند! اما تو نگو این جماعت دل باخته، برای دربانی خانه محبوب است، که سر و دست میشکنند! و ما از سَر و سِر آنها هیچ نمیدانیم.
حق هم داریم. همیشه آنها را از دور دیدهایم. با لباسهایی ساده و مرتب سورمهای و محاسنی بلند و نگاههایی متواضع اما خوشخنده. هر صحن و رواق حرم هم که گم میشدیم خیالمان راحت بود به بودنشان. میدانستیم ایستادهاند تا سراغ هر کجا را بگیریم، با حوصله نشانمان بدهند. اما هیچکداممان، هیچوقت، ازشان نپرسید: «حاج آقا، چرا دربانی؟ هوا گرم و سرد میشود و سن و سالی از شما گذشته!»
دل به دریا زدن
این بار اما دلِ سر به هوا را به دریا زدم. سالن انتظار فرودگاه خلوت بود. آمده بودند به پیشواز آدمهایی که شاید خیلی از آنها حتی نیت زیارت را هم نداشتند ولی دربانهای خانه امام رضا (ع) خوب بلد بودند چطور دلشان را هوایی کنند. گفتم جلو میروم و اینبار به جای آدرس صحن انقلاب و رواق دارالحجه و مسجد بالاسر، سراغ قصهی دلهایشان را میگیرم اما نم پس نمیدادند.
لج کردم. گفتم: «ببینید حاج آقاها، هنوز مسافری نیامده که نبات تبرکی تقدیماش کنید. جواب سوالهای من را هم که نمیدهید. اگر یک وقت اسم تک تکتان را نوشتم و شکایتتان را به امام رضا (ع) بردم دلخور نشوید!» حاج آقای رنجبر با خنده گفت: «اسم ما را از کجا بلدی دختر جان؟» عکسهایی که یواشکی از اتیکت اسمِ روی لباسهایشان گرفته بودم را از دور نشانشان دادم و گفتم: «از اینجا!»
اسمم را ننویس
بین خودشان جلسه گرفتند و بالاخره یکیشان را به نمایندگی از جمع جلو فرستادند. گفتم: «خب؟!» گفت: «اسمم را ننویس اما هر چه خواستی بپرس» گفتم: «شما عزیز و محترم اما همهشان باید حرف بزنند! خیر سرم خبرنگار آستانِ امام رضایم!» سرش را تکان داد: «چشم. چشم. با این تهدیدهایی که شما میکنی مگر میتوانند حرف نزنند!»
گفتم: «چرا دربانی؟ حرم که این همه جا برای خدمت دارد.»
خودش را به نشنیدن سوالم زد و جواب دیگری داد: «ببین دخترم. هر جایی که زائر امام رضا قدم بگذارد، خادم امام رضا هم هست؛ چه فرقی دارد آخر؟ بیا از قشنگیها برایت بگویم. راستش چیزهایی که به چشم از زائرها دیدیم خیلی زیباتر از قصهی ماست؛ همین که از اتوبوس پیاده میشوند انگار وارد حرم امام رضا (ع) شدهاند. حتی یک بار زائری گفت ما این نبات تبرکی که شما به ما دادید را ریز ریز کردیم و ذره ذره در چایی میریزیم که زود تمام نشود.
ما حتی زائری بوده که اصلا حرم نیامده. به ما گفته: «منو حرم راه میدن؟!» گفتیم: «همون ورودی حرم یه چادر بگیرین بندازین رو سرتون بیاین خدمت امام رضا (ع).» من تقریبا هیفده سال است دارم نوکری میکنم. اما هیچ برایم فرقی ندارد این زائر باحجاب است یا کم حجاب. همه مهمان آقا علی بن موسی الرضایند. ما به استقبال زائرها میرویم و همین باعث وصل شدن دلها به مرکز دلها شده. واقعا علی بن موسی الرضا خیلی مهربان است، خیلی. یعنی عجیب با دلها بازی میکند و این را ما هم حس کردیم.
گفتم: «جواب سوالم را که ندادید حاج آقا اما لااقل بگویید امام رضا (ع) برای شما یعنی چه؟» سرش را پایین انداخت و صورتش از اشک و محبت گر گرفت: «همان لقب معروف. من آقا را همان شکلی میبینم. غَوث اللَهفان. یعنی پناه درماندگان...» و با گریه رفت.
نیستم آهو ولی
حاج آقای گرامی دربانِ مداح بود. از همان سینه سوختهها که هر چه بپرسید با شعر جوابتان را میدهند. بستهی زعفران را باز میکرد تا برای مسافران شربت زعفرانی تگری درست کند که کنار دستش ایستادم و گوشی را جلوی صورتش گرفتم: «حاج آقا خودتان را معرفی کنید!»
بندهی خدا چارهای نداشت. ایستاد: «علیرضا گرامی هستم. دربان کشیک سوم حرم مطهر رضوی و حدود نه سال است که خدمت میکنم.»
مستقیم سر اصل مطلب رفتم: «خادم شدید قبول، اما چه اصراریست به دربانی؟!»
نفس بلندی کشید و سرش را پایین انداخت: «یکی پُلی میخواستیم باشد بین خودمان و حضرت رضا (ع) که ارتباط نزدیکتری برقرار شود؛ و حضرت هم محبت کردند و اجازه دادند در خانهاش به زائرانش خدمت کنیم. در اصل ما خادم زائر حضرت رضا هستیم، حضرت رضا که اصلا نیازی به خادم ندارند، لطف کردند و اجازه دادند ما در این جایگاه خدمت کنیم و نفس بکشیم.»
کوتاه نیامدم: «باشد قبول. خادم زائران امام رضا (ع) هستید اما چرا خدمتِ دربانی؟»
خندید: «گفت مردم به چشم آب نگاهم کنند و من، پیش تو از سراب بیآبروترم! یک روز مشغول خدمت بودم، پشت پنجره فولاد؛ یک زائر از فکر میکنم شهر تهران بود که آمد سوال کرد و گفت: «شما چرا بیرون و توی محوطه باز خدمت میکنید اما بعضی از رفقامون نزدیک ضریح مطهر مشغول خدمتان؟!»
من ماندم چه بگویم. از خود امام رضا (ع) امداد گرفتم گفتم خودتان یک جملهای در ذهن من بیندازید که من جواب این بندهی خدا را بدهم و قشنگ هم باشد. یکدفعهای یادم آمد از آن آیه قرآن که «وکلبهم باسط ذراعیه بالوسیط...» به آن جوان گفتم: «سریال اصحاب کهف رو که دیدی؟» گفت: «آره!» گفتم: «گروه اصحاب کهف اولیا الله بودن اما یه سگ با اینا بود که خیلی دلش میخواست همراهشون بره داخل غار اما چون سگ بود، خودش رو لایق نمیدونست، دم غار مینشست و صورتش رو میذاشت روی دستاش و کلبهم باسط ذراعیه بالوسیط...»
لبهایم میلرزید و کلمه کم آورده بودم. نمیدانستم چه بگویم و اشکهایم ناخودآگاه جاری شده بود. حاج آقای گرامی دوباره کنار فلاسک شربت نشست تا هماش بزند: «امام رضا (ع) اجازه دادند تا همینجا جلو بیایم. تا دربانی. هر هفتهای که مشرف میشوم این بیت یادم میآید و میگویم یا امام رضا، نیستم آهو، ولی سگ هم به دردی میخورد، به هیچکس هم برنخورَد، فقط برای خودم است، نیستم آهو ولی سگ هم به دردی میخورد، لااقل یک گوشه از صحنت نگهبان میشوم.»
نذر مادرم بود
مشتاقتر شده بودم برای شنیدن راز دربان شدن بقیهشان و هنوز چشمهایم خیس گریه بود. حاج آقای گرامی دست حاج آقای رنجبر را گرفته بود و سر به سرش میگذاشت: «نترس حاجی! سوالهای سخت نمیپرسد دخترمان.»
حاج آقای رنجبر با مِن و مِن جلو آمد: «اسم و فامیلم را بگویم؟» سر تکان دادم: «و اینکه چند سال است دربان هستید و اصلا چه شد دربان حرم شدید؟»
دستهایش را توی هم قفل کرد: «غلامرضا رنجبرم. دوزاده سال است که توفیق خدمت دارم. چی بگویم؟ خادم شدنم برای خودم هم سوال بود تا اینکه یک روز مادرم برایم تعریف کرد.»
حاج آقای گرامی تایید کرد و حاج آقای رنجبر ادامه داد: «متاسفانه خیلی سال است که مادرم آلزایمر دارد. اصلا چیزی یادش نیست و یادش نمیمانَد. خانه من گلبهار است. یکی از این شهرکهای جدیدِ اطراف مشهد. یک روز که داشتم انجام وظیفه میکردم و مادر را از زیارت برمیگرداندم خانه، سرش را چرخاند و نگاهم کرد: «خادم شدی؟» سرش را بوسیدم: «بله مادرم» لباس خدمتم را که دیده بود یکهو همه چیز یادش آمد و با گریه برایم تعریف کرد. من نقل قول مادرم را دقیقا برایتان میگویم. مادرم قبل از اینکه آلزایمر بگیرد، وقتی جوانتر بود، رفته بودند زیارت که چشمش به دربانها میافتد. دلش غصه میگیرد. میگوید اسمت را گذاشته بودم غلامرضا و غلامِ امام رضا (ع) نشده بودی. میگوید یکهو با دل شکسته و در همان صحن انقلاب برمیگردد طرف آقا و گلایه میکند: «یا حضرت رضا، اینقدر جاروکش و دربون داری، یه بچهی من زیادیه؟» همان حرف مادرم این توفیق را نصیبم کرد که جاروکش و دربان صحن آقا علی بن موسی الرضا بشوم. دربان شدنم نذر مادرم بود.
حاج آقای رنجبر سینی نباتها را از دست حاج آقای صفرپور گرفت: «حاج علیرضا صفرپور هم قصهی دربان شدنش مثل خودم است. بگو برای دخترمان، حاجی.»
حاج آقای صفرپور نگاه محجوبش را به زمین دوخت: «سیزده سال است افتخار نوکری دارم اما از وقتی چشم در این دنیا باز کردم، مجاور مشهد هستم. من وقتی بچه بودم با مادر میآمدم زیارت امام رضا (ع). مادر آرزو داشت که من خادم بشوم، هر که را میدید میگفت اسمش را گذاشتم رضا که خادم امام رضا (ع) بشود. ولی عمر کوتاه است دخترم. مادرم عمرش را به شما بخشید و نتوانست خادمی من را ببیند اما من سیزده سال است که آرزویش را برآورده کردهام و رضا شده خادم آقا علی بن موسی الرضا.» به شوخی گفتم: «چرا از هر دو تا مشهدی، یک نفرشان اسمش رضاست؟!» خندیدند: «تازه غلامِ رضا، نه رضای خشک و خالی.»
حتما دربان باشم
نفسهای سید برای دربان ماندن سنگین شده بود اما از تک و تا نمیافتاد. با اینکه از بقیهی حاج آقاها خیلی سن و سالدارتر بود اما از خدمت دل نمیکند و وقتی همهشان آماده میشدند تا به استقبال مسافران بروند یک تنه جلو افتاده بود و ذکر «رضا رضا» از دهنش نمیافتاد. دویدم و به بهانهی گرفتن نبات تبرکی سوالم را پرسیدم: «حاج آقا، بقیهی حاج آقاها گفتند سید محمد مؤمنیان، سی و یک سال است که دربان حرم است! یعنی واقعا شما سی و یک سال دربان حرمید؟»
رد رویش مژه روی پلکهایش خالی و صورتی شده بود اما چشمهایش پر از گنبد طلا بود. پیرمرد وقتی از خانه محبوب میگفت جوان میشد و من از این راز در تعجب بودم. تسبیح را بین انگشتهای چروک و کشیدهاش چرخاند و به آن روزها برگشت: «بله دخترم. سی و یک سال است که افتخار دربانی خانه امام رضا (ع) را دارم. ماجرا برای خیلی سالِ پیش است. مرحوم حاج آقای طبرسی تشریف آورده بودند جبهه، جنوب. هر کسی یک درخواستی داشت اما من دو تا درخواست داشتم؛ اول اینکه قبول کنند من بیایم نوکر زائرهای امام رضا باشم و درخواست دوم هم این بود که حتما دربان باشم.»
با تعجب نگاهش کردم: «چرا حتما دربان؟»
سرش را با غرور بالا برد: «چون دربانی میشود اصالت آستان قدس رضوی. اصالت بارگاه منور علی بن موسی الرضا. به قدمت و پیشینهاش هم که نگاه کنید اولین نوکرها و خدمتگذارهای علی بن موسی الرضا دربانها بودند. و دربانی لذت خاص خودش را دارد. اول که زائر وارد میشود با دربان امام رضا (ع) روبهرو میشود و موقعی که خارج میشود باز هم با دربان امام رضا (ع) روبهرو میشود.»
هنوز از اینکه میگفت دربان حرم است قند توی دلش آب میشد. نبات تبرکی را از دستش گرفتم و گفتم: «اولین روزی که خادم شدید خاطرتان هست؟»
پلکهایش را روی هم انداخت و دستی به پهلویش کشید: «من مجروح بودم. مداوا و بستری که تمام شد، حاج آقای طبرسی لطف کردند خارج از نوبت و طبق قولی که به ما داده بودند حکمم را دادند. بیشتر کارهای مصاحبه خادمی را توی بیمارستان و حین مجروحیت انجام دادم. هم شیمیایی و هم ترکش خورده بودم. بیرون که نمیشد رفت. عمل هم داشتم. بچهها آمدند و در بیمارستان مصاحبه کردند و دربان حرم شدم.
اولین روزی هم که لباس خادمی پوشیدم یادم میآید، بله، ماه مبارک رمضان بود. شب نوزدهم. اولین پستی هم که به من دادند در باب السلام بود. قدیم به آن میگفتیم قطعه سیزده و به نظرم بهترین و بهترین جای حرم هنوز همانجاست.»
_ هنوز هم به همین اسم شناخته میشود؟
کارتن نباتهای تبرکی جدیدی را باز کرد و به آقای رنجبر داد: «قبلا میگفتند قطعه سیزده اما الآن میگویند باب السلام. از سمت نواب صفوی که وارد صحن آزادی بشوی، قسمت پایین پا. به نظرم هنوز که هنوز است، بهترین قسمت حرم است.»
همهی حرفهای دربانان پر از رمز و راز بود. با کاشی به کاشی و گوشه به گوشه حرم عاشقی میکردند و منِ یک لا قبا کجا و درک این اسرار کجا. گفتم: «آخر چرا حاج آقا این نقطه بهترین جای حرم است؟»
دستی به محاسن سفیدش کشید و به فکر رفت: «گفتنی نیست. حس خاصی دارد. اکثر بزرگان ما، علما، عرفا هر وقت میخواستند وارد حرم بشوند مقید بودند که حتما از پایین پا وارد حرم شوند. این نقطه حرمت و احترام خاصی دارد دخترم. اصلا یکی از خاطرههای خوب ما این بود که بچههایی که جبهه مجروح میشدند را میآوردند مشهد. میآمدیم کنار همین نقطه. سعادتی بود که میآوردنمان زیارت امام رضا (ع). آن لحظه که بچهها را میآوردند زیارت امام رضا (ع)، یک نیروی مضاعفی میگرفتند حالا از آن طرف، ما بچه مشهدیها هم وقتی میخواستیم به جبهه اعزام شویم سعی میکردیم آخرین لحظاتمان در حرم امام رضا (ع) باشد. وداع آخر ما از خانههایمان نبود، از خانه آقا امام رضا (ع) بود. خب برای ما مشهدیها امام رضا (ع) یعنی همه چیز. از بچگی با آقا انس گرفتیم. نمیشود این را گفت اما ما پُررویی میکنیم و میگوییم که ما خودمان را جزو خانواده علی بن موسی الرضا میدانیم.»
نفسش تنگ شد اما به رویش نیاورد. دربانهای خانه امام رضا (ع) صبورتر از آنچه به نظر میآیند زندگی میکنند. یک بزرگواری خاصی توی اخلاق و منششان هست که دلها را با خودش میبَرَد. کارتنها را از روی صندلی بلند کردم تا بنشیند. تشکر کرد و چند بار پشت سر هم نفس نفس زد: «من خودم اکثر روزها از خانه بیرون نمیآیم. دوستان میدانند. به خاطر شرایط جسمیام خیلی کم بیرون میروم ولی تنها روزی که نه درد دارم و اینقدر حالم خوب است که داروهایم را استفاده نمیکنم وقتهاییست که میآیم حرم و دربانی میکنم. آن روزها زنده میشوم و همیشه با خودم میگویم: «یعنی میشه اجلم جلوی در خونهی آقا برسه؟» من دیگر هیچ آرزویی ندارم دخترم جز یکی.»
روبهرویش سر زانو نشستم: «چه آرزویی حاج آقا؟»
خندید و به پوستر گنبد امام رضا (ع) روی دیوار فرودگاه خیره شد: «که با لباس دربانی بمیرم! برایم دعا میکنی دخترم؟» دستهایم را به دعا بلند کردم اما چشمهایم هنوز هاج و واجِ دربانها بود! خادمهایی که حالا آنقدر بهشان نزدیک شده بودم که میدانستم اگر دربان خانه امام رضا (ع) نباشند، میمیرند.
منبع:فارس