عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۱۲۵۲۱۲
تاریخ انتشار : ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۱
مادر شهیدان صابری می‌گوید: وقتی صحبتم را در مورد خواب حسین گفتم، چهره‌اش گلگون شد. گوشه اتاق نشست و لبخندی زد. چقدر از این حرفم خوشحال شد.

عقیق: قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) میزبان سه برادر است به نام‌های حسین، حسن و عباس صابری. بانو نورعلی، مادر این شهیدان در برشی از خاطرات شهادت سومین پسرش را روایت می‌کند و می‌گوید چطور پای بچه‌هایش به این راه باز شد.

مسجد نارمک نزدیک خانه‌مان بود و بچه‌هایم را از کودکی به مسجد می‌بردم. وقتی به ماه محرم نزدیک می‌شدیم، برای بچه‌ها لباس مشکی می‌گرفتم و پای روضه‌های امام حسین(ع) می‌نشستیم. آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.

بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچه‌ها راهی جبهه شدند. البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد. حسین بعد از جنگ با گروه تفحص به مناطق جنگی می‌رفت برای تفحص پیکر شهدا. 

حدود ۱۱ ماه از حضور حسین آقا در منطقه می‌گذشت. یک شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و ‌گفت: «در خواب، آقایی را دیدم قدبلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند؛ هر سه نزدیکم آمدند. آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».

این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود. گفتم: «حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو». گفت: «مامان! اگر این را از من بخواهی از خانه می‌روم و حتی شب‌ها را هم در مسجد می‌مانم». گفتم: «آخه مادر! عباس هم چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.»

وقتی این را گفتم، چهره حسین‌آقا گلگون شد. در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد. چقدر از این حرفم خوشحال شد. بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سه‌شنبه ۲۷ خردادماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریده‌ام منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.

پرسیدم: «پسرم، چرا صدایت این طوریه؟» گفت: «خسته‌ام و می‌خوام برم بخوابم». گفتم: «حسین آقا! کی می‌آیی دلم شور می‌زنه؟» جواب داد: «زود می‌آیم.»

صبح روز چهارشنبه ۲۸ خرداد سال ۷۶ بود. با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس می‌کردم. به بچه‌ها گفتم امروز حالم خوش نیست. انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.

به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جست‌وجوی مفقودین اهواز برداشت. گفتم: «تو را به خدا  بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی خانم همین جاها بود. حاجی خانم... حاجی خانم الان...حسین آقا، حسین آقا ...» ارتباط قطع شد. دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین جاهاست الان می‌آید».

بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسین‌آقا خسته‌اند و خوابیده‌اند». آن روز ساعت ۱۱ صبح حسین ‌آقا در منطقه فکه هنگام عملیات تفحص پیکر شهدا به آرزویش رسیده بود.

 

منبع:فارس


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین