چرا نميخواستيد با شما گفتوگو كنيم؟
نميدانم. هر وقت از بچهها حرف ميزنم چند روز حالم بد ميشود. شايد خسته شدهام.
كدامشان را بيشتر دوست داشتيد؟
براي مادر كه فرقي نميكند، هر گلي يك بويي دارد. حسن صبور بود، حسين مظلوميت خاصي داشت، ولي عباس پر جنب و جوشتر بود.
شنيدهايم بچهها خيلي بازيگوش بودند.
خيلي، عباس از ديوار راست بالا ميرفت. خيلي باهوش بود. براي همين ميخواست از همه چيز سر دربياورد. يك سال كه در سرماي زمستان كرسي گذاشته بوديم، يك دفعه متوجه شدم كرسي خيلي داغ شد، لحاف را بالا زدم، ديدم عباس كه حدوداً 8 سالش بود، آتش منقل را زياد كرده و زير نور آتش منقل دارد پيچ و مهرههاي راديو را باز ميكند! حسن و حسين هم بازيگوشي ميكردند، ولي بچههاي درسخواني بودند. بيشتر سرشان به كتاب بود.
تنبيهشان هم ميكرديد؟
(لبخند ميزند) بله، ولي كاش نميكردم. انگار همين ديروز بود. پدرش براي آنها كت و شلوار خريده بود. يادم نميآيد كدام يك از بچهها بودند. فكر ميكنم عباس بود. قلاب كمربند را وارد پريز برق كرد سيمها اتصالي كرد، نزديك بود خانه آتش بگيرد. من هم عصباني شدم و هر سه را كتك زدم.
رابطه برادرها با هم چطور بود؟
رابطه خوبي داشتند. همه جا با هم بودند، يكجور لباس ميپوشيدند. گل سرسبد محافل و مجالس بودند. سال 58 با همفكري يكديگر تكيه عزاداري امام حسين (ع) را در همين كوچه به راه انداختند. به تدريج بچههاي محل هم جمع شدند و هيئت سينهزني خيابان كرمان را راه انداختند. الان هم اهالي محل تكيه را گسترش دادند و فعاليت بيشتري در اين هيئت انجام ميدهند.
الان چند فرزند داريد؟
3 دختر. البته يكي از دخترهايم ازدواج كرده ولي همسرش 6 ماه پس از شهادت حسين در اثر تصادف فوت كرد. الان او هم در طبقه اول اين خانه ما زندگي ميكند.
همسرتان چه سالي فوت كرد؟
29 اسفند سال 80.
او هم جبهه ميرفت؟
بله. حسن و عباس كوچك بودند كه همسرم به جبهه رفت. همان موقع حسين هم براي گذراندن دوره آموزشي به پادگان امام حسين (ع) رفت و هنوز پدرش از جبهه برنگشته بود كه او هم عازم منطقه شد. پدرشان خيلي فعال بود. قبل از انقلاب هم جزو مبارزان انقلابي بود. هميشه مأموران ساواك دنبالش بودند تا دستگرش كنند، ولي نتوانستند.
حسن، نخستين شهيد خانواده شما بود از روحيات او بگوييد؟
حسن، دومين پسرم بود. از كودكي نماز ميخواند. يادم ميآيد يك روز وارد خانه شدم، ديدم جانماز پهن كرده و «اي خدا» ميگويد. 3 سال بيشتر نداشت. گفتم: «چه كار ميكني مادر؟» جواب داد: «نماز ميخوانم و ديگر به من توجهي نكرد.» از شاگردان ممتاز مدرسه بود. درسش كه تمام شد، كنكور سراسري شركت كرد و به جبهه رفت. اتفاقاً در رشته پزشكي دانشگاه شهيد بهشتي هم قبول شد، ولي ثبتنام نكرد. بعد از 5 ماه كه از كردستان آمد 2 هفته در تهران ماند. در تمام اين مدت فكر و ذكرش اين بود كه به جبهه برود. زماني كه مانع رفتنش ميشدم، ميگفت: «حضور ما در جبهه لازم است اگر الان نروم، پس كي بروم؟» خيلي صبور بود. اخلاق حسنم براي همه الگو بود. به درس و مطالعه هم خيلي علاقه داشت هر وقت به جبهه ميرفت يك ساك كتاب ميبرد. هميشه ميگفت بچههاي رزمنده بايد از نظر علمي در سطح بالايي باشند. براي همين وقتي با بچههاي بسيجي بود تلاش ميكرد اطلاعات علمي خود را به آنها منتقل كند. حتي يكبار بعد از اينكه كتابهايش در محله عراقيها سوخته بود، فقط براي بردن تعدادي كتاب به تهران آمد.
چطور شهيد شد؟
به گفته يكي از همرزمانش، حسن در حالي كه وضو گرفته بود و براي نماز آماده ميشد، تركش موشك به او اصابت كرد و جراحت زيادي برداشت. زماني كه دوستانش ميخواستند او را به اورژانس برسانند به آنها گفته بود مرا به بيمارستان نبريد،كارم تمام است. ميگفتند در لحظه آخر مدام ذكر يازهرا (س) ميگفت.
بعد از حسن، عباس شهيد شد؟
بله. بچهام خيلي پرجنب و جوش بود. يك لحظه آرام و قرار نداشت 7 ماهه بود كه بيماري سختي گرفت. دكترها جوابش كرده بودند. نميدانستيم چهكار كنيم. از بيمارستان به امامزاده نصرالدين بازار رفتم و متوسل به حضرت عباس (ع) شدم. دلم آرام نميگرفت، به خانه برگشتم. منتظر بودم به من بگويند بچهات مرده، ولي عباس شفا گرفته بود. 5 ماه از او مراقبت كرديم. در اين چند ماه عباس تب هم نكرد. باور كنيد تا زماني كه به جبهه رفت يكبار هم بيمار نشد.
چطور پاي عباس به جبهه باز شد؟
13 سال بيشتر نداشت كه به جبهه رفت. شناسنامهاش را دست كاري كرده بود و حسن هم به عنوان پدرش براي او رضايتنامه نوشته بود. اخلاق عجيبي داشت. هيچ وقت در مورد كارهايي كه در جبهه انجام ميداد به ما چيزي نگفت تا اينكه جنگ تمام شد. من نميدانستم عباس در گروه تفحص شهدا هم فعاليت ميكند. او ميخواست تمام كارهايش براي خدا باشد.
يك روز اسم عباس را در روزنامه خواندم كه يكي از تخريبچيهاي گروه تفحص شهدا است. او در منطقه بود، وقتي به من تلفن كرد، گفتم: «عباس به من دروغ گفتي»، گفت: «مادر باز خواب ديدي» گفتم: «نه در روزنامه نوشته تو تخريبچي هستي. اصلاً تخريبچي يعني چه؟» خندهاي كرد و گفت: «مادر نترس، هر كجا بروم خدا هست.»
گويا عباس آقا شيميايي هم بوده؟
بله، در عمليات والفجر 8 شيميايي شده بود، ولي ماخبر نداشتيم. زماني كه از جبهه برگشت خون استفراغ ميكرد. به اصرار، او را به بيمارستان امام حسين(ع) بردم. هنوز حالش خوب نشده بود كه دوباره به منطقه رفت.
چطور شهيد شد؟
جنگ تمام شده بود، ولي عباس نميتوانست از منطقه دل بكند، عضو گروه تفحص شهدا بود و به همين دليل بيشتر اوقات در مناطق مينگذاري شده، به دنبال پيكر شهدا ميگشت قبل از آخرين سفرش به من گفت: «امسال ميخواهم ايام محرم و روز تاسوعا و عاشورا در تهران باشم.» حتي به بچههاي محل وعده داده بود روز عاشورا در تكيه محل كه خودشان سالها قبل آن را پايهگذاري كرده بودند، نوحه بخواند. خوشحال شدم، ولي روز بعد وقتي از خواب بيدار شد سريع نماز صبح را خواند و ساكش را بست. گفتم: «عباس كجا؟ تو كه قول دادي ايام محرم اينجا باشي. قولت قول نيست؟» گفت: «چرا قول دادم، ولي خوابي ديدم كه بايد بروم.» بعدها فهميدم سيدي را در خواب ديده كه به او گفته: «عباس جان بيا منطقه، قرارمان آنجاست.» عباس روز هفتم محرم در حالي كه دست و پايش قطع شده بود به آرزويش رسيد و روز عاشورا دفن شد.
و قرعه آخر به نام حسين افتاد؟
هفته قبل سالگرد شهادتش بود، 28 خرداد. شب اربعين بود كه خدا حسين را به ما داد. بچه اولم بود براي همين من و حاج آقا به او علاقه خاصي داشتيم. خودش هم خيلي مودب بود. از بچگي عاشق قرآن و مسجد بود. 14 سال داشت كه به عضويت بسيج مسجد درآمد. چندبار منافقين خواستند او را ترور كنند، ولي موفق نشده بودند. نخستين مأموريتش در پاوه حدود 4 ماه طول كشيد و هنگام درگيري با اشرار از ناحيه سر مجروح شد. مجروحيتش 3 ماه طول كشيد. هرچه ما اصرار كرديم براي مداوا به بيمارستان سپاه برود، نرفت. ميگفت چرا هزينه اضافي براي سپاه درست كنم. حسين هم مجروح شيميايي بود، ولي ما خبر نداشتيم.
چطور شد كه به عضويت گروه تفحص در آمد؟
بميرم براي بچهام. حسين بعد از حسن و عباس خيلي تنها بود. انگار ديگر در اين دنيا نبود. هنوز مدتي از شهادت عباس نگذشته بود كه به من گفت، ميخواهد كار عباس را ادامه دهد. گفتم اين كار خطر دارد. هرچه تلاش كردم، منصرف نشد. ميگفت خانوادههاي شهدا منتظرند، ما بايد جنازههاي بچههايشان را پيدا كنيم و براي اينكه مرا آرام كند گفته بود در قسمت اداري تفحص فعاليت ميكند. با اينكه حرفش را باور نكردم، ولي كمي دلم آرام شد تا اين كه درست 3 هفته بعد از نخستين سالگرد شهادت عباس، حسين هم شهيد شد.
حسين چطور شهيد شد؟
درست در نزديكي محل شهادت عباس. مين منفجر ميشود و 7 نفر از جمله حسين زخمي ميشوند. دوستانش ميگفتند با اينكه پاهايش قطع شده بود با حالت نشسته از بچهها ميخواست به طرفش نروند. گويا حسين عطش شديدي داشته. بچهها او را به محل شهادت عباس برده بودند حسين هم آنجا شهيد ميشود.
شهادت كدامشان سختتر بود؟
شهادت حسين خيلي برايم سنگين بود. پدرشان هم در شهادت حسن و عباس صبور بود، ولي حسين كه شهيد شد بيتابي ميكرد.
ببخشيد كه اينطور سؤال ميكنم. يك زن چطور ميتواند اين همه مصيبت ببيند، ولي باز هم استوار بماند؟ مگر ميشود؟
بچههايم در راه خدا رفتند. من كه از حضرت زينب(س) عزيزتر نيستم بچهها كه شهيد شدند. مردم دور ما را گرفتند و دلداري دادند، ولي با اهل بيت پيامبر چه كردند...
وقتي دلتنگ ميشويد، چه كار ميكنيد؟
كنار عكسهايش مينشينم و درددل ميكنم. وقتي با آنها حرف ميزنم، احساس ميكنم روبرويم نشستهاند و صبورانه به حرفهايم گوش ميدهند.
در برابر اين 3 قرباني در راه خدا از او چه ميخواهيد؟
برايشان دعا ميكنم و از خدا ميخواهم درجاتشان را بالا ببرد.
براي خودتان از خدا چه ميخواهيد؟
من هميشه نگرانم، نكند كاري كنم كه بچهها از دست من ناراحت شوند. از خدا ميخواهم مرا در راهي قرار دهد كه روز قيامت جلو بچههايم شرمنده نباشم.
روز مادر نزديك است. بچهها روز مادر چه هديهاي به شما ميدادند؟
هر چيزي كه از دستشان برميآمد به من هديه ميدادند. گل، شيريني، لباس و ... آخرين هديهام را از حسين گرفتم. درست چند ماه قبل از شهادتش بود. وقتي از منطقه برميگشت، با من تماس گرفت و گفت من فردا ميآيم. وقتي آمد يك چادر و يك روسري به من داد. گفتم: «به چه مناسبت؟» گفت: «فردا روز مادر است.»
پس روز مادر حال خوشي نداريد؟
نه، حالم خوب است. صلوات ميفرستم و از خدا طلب صبر ميكنم.
دخترهايتان چي؟ روز مادر يادشان ميماند؟
از كس توقع ندارم، ولي آنها هم اين روز را فراموش نميكنند. هميشه روز مادر برايم هديه ميآورند.
به نظر شما مادر نمونه چه ويژگي بايد داشته باشد؟
مادر خوب بايد اخلاق محمدي داشته باشد و با علم و درايت راه درست را به بچههايش نشان دهد. مواظب فرزندانش باشد و مثل يك دوست با آنها رفتار كند.
راستي اسم خيابان يا كوچهاي به نام فرزندان شما نيست؟
(ميخندد) نه. اسم بچهها در دفتر خدا نوشته شد، اين چيزها مهم نيست.
شنيدهايم قرار است پل آغاز را به نام «شهيدان صابري» تغييرنام دهند، درست است؟
چند وقت پيش شوراياران محله كرمان كه به ديدنم آمدند، گفتند تقاضا دارند پل آغاز را به نام شهيدان صابري تغيير دهند، اما هنوز خبري نشده است.
اهالي محل روز مادر به شما سر ميزنند، اصلاً ميدانند شما مادر 3 شهيد هستيد؟
بيشتر اهالي محل قديمي هستند، براي همين بچهها را خوب ميشناسند، اما اينكه به من سر ميزنند يا نه، بايد بگويم خيلي كم. فقط يكي از همسايهها هر چند وقت يك بار به من سر ميزند، البته چون بيشترشان ميدانند من بيمار هستم.
شايد فكر ميكنند اگر به خانه ما بيايند من اذيت ميشوم، ولي هر وقت مرا در كوچه ميبينند، خيلي محبت ميكنند.
رابطهفرزندانتان با اهالي محل چطور بود؟
خيلي خوب بود. همه از دستشان راضي بودند. بچهها هم هيچ وقت از همسايهها بد نميگفتند. هر وقت براي تحقيقات محلي ميآمدند آنها فقط از همسايهها تعريف ميكردند.
حاجخانم؛ هر چند وقت يك بار به بهشت زهرا(س) ميرويد؟
الان 4 ماه است كه نرفتم. وسيله نقليه نداريم، چون بيمار هستم با وسيله نقليه عمومي هم نميتوانم بروم. براي همين، هر وقت بخواهم به بهشت زهرا(س) بروم بايد آژانس بگيرم كه هزينهاش بالاست.
اول سرمزار كدام شهيد ميرويد؟
بچهها همه در يك رديف خوابيدند قبر حاجآقا هم نزديك است. قبر عباس ابتداي رديف است به همين دليل هميشه اول سر قبر عباس ميروم بعد حسين و حسن و آخر هم حاجآقا.
شهيد حسين صابري
فصل بهار به نيمه رسيده بود كه نخستين فرزند خانواده صابري در شب اربعين حسيني سال 1347 به دنيا آمد. حسين از كودكي تيزهوش بود و علاقه زيادي به درس رياضي داشت. با اينكه زمان پيروزي انقلاب سن و سالي نداشت به همراه پدرش در تظاهرات شركت ميكرد و عضو ثابت مسجد امامحسين(ع) بود. 15 سال داشت كه براي گذراندن دوره آموزشي به پادگان امامحسين(ع) رفت و بعد از 3 ماه گذراندن دوره آموزشي به كردستان اعزام شد. حسين در عملياتهاي زيادي شركت داشت و 2 بار هم مجروح شد با اين حال، تا پايان جنگ در جبهه حضور داشت. وقتي عباس شهيد شد، حسين ديگر آرام و قرار نداشت او ميگفت ميخواهم كار عباس را ادامه دهم براي همين به عضويت گروه تخصص شهدا درآمد و مديريت داخلي قرارگاه كميته جستوجوي مفقودين جنوب را به عهده گرفته گرفت. تا اينكه 28 خرداد 76 در منطقه عملياتي والفجر يك (فكه) به شهادت رسيد.
شهيد حسن صابري
حسين 2 سال بيشتر نداشت كه دومين فرزند خانواده صابري به دنيا آمد. پدر در گوشش اذان خواند و نام حسن را برايش انتخاب كرد. حسن صبور بود و عاشق كتاب و مطالعه. از ابتدايي تا دبيرستان هم جزو شاگردان ممتاز مدرسه بود. طوري كه هميشه معلمان مدرسه تشويقش ميكردند و به او جايزه ميدادند. تا اينكه درسش تمام شد. كنكور سراسري هم شركت كرد، ولي حضور در جبهه برايش بيشتر اهميت داشت. ارديبهشت 65 بود كه براي نخستين بار به كردستان اعزام شد. 5 ماه آنجا ماند و بعد به مرخصي آمد، اما ديگر نميتوانست دوري از بچههاي جبهه را تحمل كند. نيمه دوم بهمن 66 حسن براي چهارمين بار عازم جبهه شد گويا از طريق دوستانش متوجه شده بود كه عمليات بيتالمقدس 2 در پيش است. هنوز چند روزي از عمليات نگذشته بود كه حسن در حال وضو گرفتن در منطقه عملياتي ؟؟؟ به آرزوي ديرينهاش رسيد.
شهيد عباس صابري
هشتم مهر 1351 بود كه عباس به دنيا آمد. پسر سوم خانواده به دليل اينكه در كودكي بيماري سختي را پشت سر گذرانده بود، بسيار مورد توجه خانواده قرار ميگرفت، اما عباس خيلي پرجنب و جوش بود، طوري كه همه از دستش كلافه شده بودند. 13 سال بيشتر نداشت كه به جبهه رفت. نخستين عملياتي كه عباس در آن شركت داشت والفجر 8 بود و در همان عمليات هم مجروح شيميايي شد، ولي نميخواست هيچكس اين موضوع را متوجه شود. عباس علاوه بر حضور در عملياتهاي بيتالمقدس 2، 4 و 7 كربلاي 5 و الفجر 8 در عملياتهاي برونمرزي بسياري هم شركت داشت و 2 بار هم مجروح شد. تا اينكه قطعنامه 598 امضا شد و روزهاي دفاع مقدس به پايان رسيد، ولي عباس آرام و قرار نداشت. او نسبت به شهدايي كه جنازههايشان به دست خانوادههايشان نرسيده بود، احساس مسئوليت ميكرد و براي همين به عضويت كميته جستوجوي مفقودين درآمد. عباس بيش از 3 سال در مناطق عملياتي جنوب و غرب به عنوان مسئول تخريب كميته فعاليت كرد و سرانجام 5 خرداد 75 در منطقه عملياتي والفجر يك در اثر انفجار مين به شهادت رسيد.
«بهزاد پروين قدس»
بلاجویان دشت کربلایییییییییییییییییییییییییییییی/