عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند

اشعار شب ششم محرم حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام

 

 

حیدر منصوری:

این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیده‌ست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست

رو به سرچشمهٔ زیبایی و دریای وفا
ماه از اوست که این‌گونه به خود بالیده‌ست

خاک پرسید که سرچشمهٔ این نور کجاست؟
عشق انگشت نشان داد که او تابیده‌ست

پیش او شور شهادت ز عسل شیرین‌تر
آسمان میوهٔ احساس ز چشمش چیده‌ست

گرچه هفتاد و دو لاله همه از ایل بهار
باغ سرسبزتر از او به جهان کی دیده‌ست؟...

میثم داودی:

خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرین‌تر کند در لحظه‌های تشنه کامت را

رجز خواندی برای مرگ، با لب‌های خشکیده
که عرش و فرش بر لب می‌برد هر لحظه نامت را

نشان دادی که در نسل حسن، جز حُسن چیزی نیست
ندید اما نگاه کوفیان ماه تمامت را

دم رفتن به میدان خنده‌ای کردی و فهمیدی
که شیرین می‌کند لبخند تو کام امامت را

میان کارزار زخم‌ها بردی پناه آخر
به پیغمبر که پاسخ داد بی‌وقفه سلامت را

در آن لحظه که دشت از بوی تو آکنده شد دیدند
ملائک با نگاه تازه‌ای روز قیامت را!

تو حُسن مطلع شیرین زبانی در غزل بودی
رقم زد با شهادت پس خدا حُسن ختامت را

مصطفی متولی:

لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شده‌ای
بی‌سبب نیست که این‌گونه معطر شده‌ای

دشت را از شرر داغ دلت سوزاندی
‏یک‌تنه باغی از آلالۀ پرپر شده‌ای

تَنِش تیغ و تنت، کرببلا را لرزاند
‏زخمیِ صاعقه خنجر و حنجر شده‌ای...

سنگ بر آینه‌ات خورده و تکثیر شده
مثل غم‌های دلم، چند برابر شده‌ای...

مجتبی دست تو را داد به دستم، دیروز
ولی امروز، تو مهمان برادر شده‌ای

ای به کام تو شهادت ز عسل شیرین‌تر
تو در آیین وفا آینه‌باور شده‌ای...

دست و پا می‌زنی و من جگرم می‌سوزد
خیلی امروز شبیه علی اکبر شده‌ای

محمد سهرابی:


تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی است
آهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش‌های نیزه توان مرا گرفت

پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت

سید حمید رضا برقعی:


آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست 
مست مدام شیشه می در بغل شکست 
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست 
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست 

پروانهء رها شده از پیرهن شده است 
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است 

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس 
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس 
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟ 
بگذار تا رها شوم از بند این قفس 

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست 
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست 

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را 
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را 
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را 
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را 

این چند سطر را ننوشتم، گریستم 
باشد برای آن لحظاتی که نیستم 

آورده است نامه برایت، کبوترم 
اینک کبوترم به فدایت، برادرم 
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم 
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم 

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان 
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان 

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت 
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت 
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت 
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت 

هرچند خانه بود برایش صف مصاف 
جز او کدام امام زره بسته در طواف 

اینک دلم به یاد برادر گرفته است 
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است 
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است 
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است " 

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد 
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد” 

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست 
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست 
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست 
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟ 

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات 
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات 

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست 
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست 
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست 
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست 

 

قاسم صرافان:

 
شور و شوقم را ببین، یاور نمی خواهی
عمو؟ 
اکبری یک ذره کوچکتر نمی خواهی عمو؟ 

خواهشم را رد نکن من تازه دامادم ولی 
با عسل در دست من ساغر نمی خواهی عمو؟ 

تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت 
قاسمت را پیش خود آن ور نمی خواهی عمو؟ 

چهره ی زهرایی ام زیباست اما یک رجز 
روز آخر با دم حیدر نمی خواهی عمو؟ 

شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه 
در میان کربلا محشر نمی خواهی عمو؟ 

وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت 
بر فراز نیزه هجده سر نمی خواهی عمو؟ 

پیکرم شاید سم این اسب ها را خسته کرد 
یک فدایی این دم آخر نمی خواهی عمو؟ 

دامنت امروز یک باغ پر از گُل شد بیا 
روی این دامن گلی پرپر نمی خواهی عمو؟ 

محسن ناصحی:

هرچه این بیت مقفّی به غزل آغشته است
سیزده مصرع شیرین به عسل آغشته است  

کوفه مشهور به نامردی اهلش شده است
بیعت مردم کوفی به مثل آغشته است  
ظاهراً کوفه مسلمان ولی از شرک پر است
خوی این شهر مسلمان به هُبل آغشته است  

کربلا لُجّه ی خون است و فرو رفته در آن
دستهایی که به میراث جمل آغشته است  

تیغ را بغض حسن این همه صیقل داده
که به خون جگر قاسم یَل آغشته است

بدتر از قوم یهود است مسلمانیشان
حرف این مردم بی دین به عمل آغشته است؛  

گفته بودند که با اسب بر او می تازند!
بی جهت نیست که سُمها به عسل آغشته است

هادی ملک پور:


دستخطی دارد و آسوده حالش کرده است
شوق جان دادن رها از هر ملالش کرده است

تا نقاب از رو بگیرد زاده ی شیر جمل
لشگری را خیره ی ماه جمالش کرده است

در خیال خام آخر می دهد سر را به باد
هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است

درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت
مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است

جسم خاکی دست و پاگیر است وقت پر زدن
اشتیاقی ، دست و بالش را وبالش کرده است

چشم شور تیغ و نیزه قامتش را زخم زد
تیر در چله چه با این خط و خالش کرده است

استخوان سینه اش با کینه از هم باز شد
این جدایی ها مهیای وصالش کرده است

گرچه عطشان است اما زخم های پیکرش
دشت را سیراب از خون زلالش کرده است

آه از آن ساعت که آن صورت به خاک افتاد آه
رفت و آمد های مرکب پایمالش کرده است

کوه می آید ولی دستی گرفته بر کمر
داغ تو ای ماه چون اکبر هلالش کرده است


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین