کد خبر : ۱۱۷۵۷۲
تاریخ انتشار : ۲۵ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۳:۳۹

لباس مخصوصی که شهید تجلایی برای شهادتش آماده کرد+عکس

همسر شهید تجلایی می‌گوید: آخرین بار، موقع بستن ساکش دل توی دلم نبود. پرسیدم: علی حالا چرا این لباس تکه پاره را با خودت برداشتی؟ با لبخندی که می‌دانستم چقدر جدی است، جمله‌ای گفت و از من خواست حلالش کنم.

عقیق:«برو هر وقت جنگ تمام شد بیا خواستگاری» این جمله آقاجون بود به علی. نه اینکه او را دوست نداشته باشد و یا نخواهد دختر به علی بدهد، اما می‌گفت: تو دائم جبهه هستی و من طاقت شنیدن خبر شهادتت را ندارم. بعد از جنگ بیا خیال من هم راحت باشد. علی که به این ازدواج اصرار داشت، جمله‌ای گفت تا پدرم را راضی کند. با اینکه خیلی او را ندیده بودم و نمی‌شناختم، اما فهمیدم حرفش یک دروغ مصلحتی است. 

کسی که پیش از جنگ به افغانستان رفته بود تا مجاهدان افغان را یاری دهد و تمام فکر و دغدغه‌اش جهاد بود چطور می‌توانست حالا که در سرزمین خودش چنین جنگی برپاست بگوید به خاطر ازدواج به جبهه نمی‌روم و روی حرفش هم بماند؟ 


شهید علی تجلایی

نسیبه عبدالعلی‌زاده، همسر شهید علی تجلایی در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: همین هم شد. درست فردای عقدمان، علی به بهانه اینکه بروم یکسری وسایل را تحویل دهم و برگردم، راهی جنوب شد. پدرم می‌دانست در دل علی چه می‌گذرد و از آنجایی که دوستش داشت به او گفت: می‌دانم داری برای جنگ می‌روی. نیازی نیست دیگر حقیقت را پنهان کنی!

وقتی آیت‌الله مدنی در آن مراسم ساده ما با حضور چند پاسدار داشت خطبه عقد را می‌خواند، علی جمله‌ای گفت که توقع نداشتم در استثنایی‌ترین روز و لحظه زندگی‌ام بشنوم. همانطور که با چشمانش به زمین نگاه می‌کرد، گفت: «می‌گویند در این لحظه شما هر چه از خدا بخواهید برآورده می‌شود. برای من دعا می‌کنید؟» من که خیلی حساس شده بودم بدانم این چه آرزو و خواسته‌ای است که علی را در این لحظه وادار به سفارش کرده، پرسیدم: «آرزویتان چیست؟» گفت: «اگر به من علاقه دارید و به خوشبختی من فکر می‌کنید از خدا برایم طلب شهادت کنید.» سعی کردم از دعا کردن برای چنین آرزویی طفره بروم، اما علی قسمم داد. جالب اینجاست که تا پایان جنگ تمام پاسدارهایی که در آن مراسم حضور داشتند و نیز خود آیت‌الله مدنی به شهادت رسیدند.


تصویری از مراسم عقد شهید علی تجلایی

سه سال و نیم من و علی با هم زندگی کردیم و اولین و آخرین دروغی که از او شنیدم، همانی بود که به پدرم گفت. علی بسیار آرام و معصوم بود. در همه تصاویرش این نگاه معصوم دیده می‌شود. خیلی اهل صحبت کردن نبود؛ مگر وقتی لازم باشد یک حرف مهم و جدی را بزند. 

علی دائم در جبهه بود؛ بدون اینکه ما بدانیم چه سِمت و جایگاهی دارد. وقتی علی در تبریز بود، مارش نظامی که زده می‌شد اطرافیان که از حضور او خبر داشتند، می‌گفتند خبری نیست. این مارش الکی به صدا درآمده، اگر عملیاتی بود علی الان تبریز نمی‌ماند. تا این حد حضور علی در جنگ دیده می‌شد. 

در جریان آزادسازی سوسنگرد، علی جزو افراد فعالی بود که تا لحظه آخر ایستاد و زمانی که مجروح شد به دوستانش گفته بود، حتی اگر الان تیری به جمجمه‌ام اصابت کند، ناراحت نمی‌شوم؛ زیرا سوسنگرد آزاد شد. 


تصویری از شهید علی تجلایی در آزاد سازی سوسنگرد (فردی که یک کودک در آغوشش گرفته است)

پیراهن و شلوار خونی‌اش را از آن عملیات همچنان نگه داشته بود. لباسی سوراخ سوراخ که خون او رویش مانده بود. دفعه آخر دیدم لباس‌ها را دارد در ساکش می‌گذارد. با این کارش فهمیدم چه در سر علی می‌گذرد. می‌دانستم مسئولیت طرح عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) را بر عهده دارد. برای همین گفتم: علی جان! به خاطر مسئولیتی که داری من اطمینان دارم اجازه جلو رفتن به شما را نخواهند داد. گفت: من به کسی کاری ندارم، این بار با اجازه برادران بسیجی‌ام جلو می‌روم و قرار نیست پشت بیسیم فرماندهی کنم.

موقع بستن ساکش، دل توی دلم نبود. پرسیدم حالا چرا این لباس تکه پاره را با خودت برداشتی؟ گفت: «می‌خواهم حالا که پیش خدا می‌روم، بگویم خدایا! اینها جای گلوله است، بالاخره ما هم توی جبهه بوده‌ایم» هر چند که با یک لبخند محوی این حرف‌ها را می‌زد، اما می‌دانستم از هر وقت دیگری جدی‌تر است. 


شهید علی تجلایی نفر وسط در تصویر در کنار شهید کاظم نجفی رستگار (نفر اول سمت راست تصویر)که او هم در همین عملیات و همین روز شهید شد

صبح که بند پوتینش را می‌بست، صدایم کرد و از من خواست حلالش کنم. گفت: «مطمئنم دیگر برنمی‌گردم پس باید از صمیم قلبت حلالم کنی.» رفت و باز من ماندم و یک دنیا دلواپسی. چند روز بعد زنگ زد. نمی‌دانستم این آخرین باری است که صدای او را می‌شنوم. باز هم شروع کرد حلالیت‌طلبی و سفارش اینکه دوست دارد پیکرش گمنام باشد و خواهش کرد اصرار نکنیم پیکرش را برگردانند. وقتی دید با شنیدن حرف‌هایش دارم گریه می‌کنم برای اینکه فضا را عوض کند، گفت: «قول می‌دهم اگر شهید شدم، هم شفاعتت کنم، هم مسئولیت حوریان را به شما بسپارم.»

علی روز ۲۵ اسفند سال ۶۳ (۳۶ سال قبل) در عملیات بدر در حالی به شهادت رسید که تیری قلبش را نشانه گرفت. از آن پس هر گاه دوستانش با من تماس گرفتند که اجازه بدهید برویم پیکر علی را تفحص کنیم با خواهش از آنها می‌خواستم این کار را نکنند. من طاقت اینکه چهره علی را طور دیگری ببینم، نداشتم. از طرف دیگر این خواسته خودش هم بود. وقتی یک روز با هم رفته بودیم سر مزار دوستان شهیدش می‌گفت: دلم نمی‌خواهد اینجا مزاری داشته باشم، زیرا می‌دانم دوستانم به خاطر لطفی که به من دارند بیشتر به من سر می‌زنند؛ در حالی که کار اصلی را همین بسیجی‌های بی‌ادعایی که اینجا خوابیده‌اند، انجام دادند. 


شهید علی تجلایی در کنار همرزمان (نفر دوم از سمت راست تصویر)

حتی سفارش کرده بود اگر هم برگشت، ما تنها یک نشانه‌ای بگذاریم روی مزارش که فقط خودمان بدانیم این مزار شهید علی تجلایی است. 

جالب است وقتی حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید و وصیت کرد جز نامش عنوان دیگری روی سنگ مزار نوشته نشود، یاد علی افتادم و به این فکر کردم که شهدا چقدر شبیه یکدیگرند. فروتن و بی‌ادعا.  

 

منبع:فارس


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین