عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۱۲۵۵۷۰
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۶
به مناسبت روز بزرگداشت شهدا؛
حاج احمد در یکی از عملیات ها مجروح می شود، به اصرار رزمنده ها به پشت خط می آید تا پایش را پانسمان کند.وقتی به بیمارستان می رسد، می گوید:«به هیچ وجه کسی حق ندارد بگوید این فرمانده است. بگویید این سرباز وظیفه است که مجروح شده». با این تأکید، قبول می کنند. موقع عمل که می رسد ...

عقیق: ۲۲ اسفند در تقویم جمهوری اسلامی ایران، روز بزرگداشت شهدا نامگذاری شده که به انتشار مطالبی پیرامون دفاع مقدس و شهدا خواهیم پرداخت:

 

* بی هوشی

حاج احمد در یکی از عملیات ها مجروح می شود، به اصرار رزمنده ها به پشت خط می آید تا پایش را پانسمان کند.وقتی به بیمارستان می رسد، می گوید:«به هیچ وجه کسی حق ندارد بگوید این فرمانده است. بگویید این سرباز وظیفه است که مجروح شده.»
با این تأکید، قبول می کنند. موقع عمل که می رسد، دکتر بی هوشی سراغ حاج احمد می آید تا او را برای عمل بی هوش کند.ولی هر کاری می کنند، حاج احمد قبول نمی کند و می گوید: « امکان دارد اگر مرا بیهوش کنند، در حالت بیهوشی تمام مسایل نظامی را به دکتر لو بدهم و به عملیات ضربه بخورد.»
وقتی قرار می شود پای حاج احمد را بدون بی هوشی عمل کنند، همه نگران هستند. بعد از عمل می فهمند که در موقع شکافتن پا چه زجر و دردی را تحمل کرده و با تمام اینها راضی به بی هوشی نشده است.

 

--------------------------------------

 

* او یک فرشته بود

بعد از عملیات کربلای ۵ بیمارستان های تهران مملو از مجروحین عمیات می شود. سعید علامیان با تعدادی از خبرنگاران برای تهیه خبر و گزارش به بیمارستان بقیه الله می روند.
یکی از مجروحین به طرز وحشتناکی مجروح شده است. صورتش ترکش خورده و فک پایین او کاملا از بین رفته است، ولی از روحیه ای قوی برخوردار است. او چون نمی تواند حرف بزند با اشاره و با نوشتن، خواسته ها و حرف های خود را به همراهان و عیادت کنندگان می رساند.
بچه ها مشغول عکس برداری از او هستند که ناگهان او اشاره به آنها می کند و گویی خواسته ای دارد. او از خبرنگارها قلم و کاغذ می خواهد!

وقتی که قلم به دست می گیرد و می نویسد: « عکس مرا جایی چاپ نکنید .... می ترسم بچه ها با دیدن عکس من بترسند...»
او حسین دلیری بود که دو روز بعد به شهادت رسید.

 

--------------------------------------

 

* آن یک نفر، آن یک هزار!

در عملیات بستان گردان ما برای عبور از سیم خاردار دچار مشکل شده بود. دشمن بیداد می کرد و نیرویی در کسی باقی نمانده بود.
کوچکترین غفلت و اشتباهی جریان پیروزی را وارونه می کرد. حصار تنگی بود ناگهان مردی برخاست که نیروی هزار مرد را در خود داشت. برانکاردی را برداشت و به سمت سیم خاردار دوید. با برانکارد بر روی سیم خاردار خوابید و راه عبور را برای رزمندگان گشود این عمل مقدمه فتح شهر بستان بود. آن مرد اینک خود راه عبور شده بود. آن مرد کسی نبود جز علی موحد دوست.

 

--------------------------------------

 

* لذت فرماندهی

فکر همه چیز را می کردم الا اینکه تابلوی " چادر فرماندهی" را در یک فرصت مناسب از جایش بردارند و جلوی چادر خودمان نصب کنند.
چشمم که به تابلو افتاد پس پسکی رفتم، باور کردنی نبود. نه اشتباه نمی کردم، چادر خودمان بود، الله اکبر از دست این بچه ها، آمدم داخل. آقا باید می آمدید و می دیدید، کسانی را که به دنبال مسئولان به چادر افرادی مثل خودشان می آمدند، خصوصا نیروهای ناآشنا با محیط را: با برادر فلانی کار داشتم، یکی از آن گوشه قیافه حق به جانب می گرفت و جواب می داد: "خودم هستم برادر بفرمایید."آن هم کسی که قیافه اش داد می زد هیچ کاره است. سرها را می انداختیم پایین یا دستمان را می گرفتیم جلو دهان که صدای خنده مان در نیاید. اما اوضاع خرابتر از این حرف ها بود.
ارباب رجوع راجع به مسائلی سراغ می گرفت که دروع گفتن درباه آن خیلی هنر می خواست. فرماندهی ما آن روز یکی دو ساعت طول کشید اما چه کیفی داشت.

 

--------------------------------------

 

* خوشحالی واهی عراقی ها

حجت الاسلام عابدینی در یکی از عملیات ها به همراه تیپ امام رضا(ع) عازم مشهد می شود.
ایشان علاوه بر اینکه روحانی آنجاست، رانندگی ماشین های جیپ پشت خط که توپ ۱۰۶ بر آنها سوار است را نیز برعهده می گیرد؛ اما هنگاهی که مطلع می شود، توپ ها به خط مقدم فرستاده نمی شود، آن کار را رها می کند و به عنوان رزمنده به خط مقدم می رود.

در آنجا موتورسیکلتی پیدا می کند و سوار بر آن نزد نیروها می رود و شب را در کنار آنها می ماند. نیمه شب گلوله ای در کنار آنها به زمین برخورد می کند و منفجر می شود.
وقتی صبح آقای عابدینی از خواب بلند می شود، متوجه دو رزمنده ای می شود که با اصابت آن گلوله در نیمه شب به شهادت می رسند. ایشان سوار بر موتور به سراغ رزمندگان دیگر می رود و اورکت و مدارکش را همانجا، جا می گذارد. پس از رفتن آقای عابدینی دشمن حمله می کند و با یافتن مدارک ایشان، گمان می کند که مشخصات مربوط به یکی از کشته ها است. رادیو عراق نیز با خوشحالی اعلام می کند که: ملا احمد عابدینی از ملایان ایران به قتل رسید!

 

--------------------------------------

 

* او آنی نبود که ما می دیدیم

پاییز سال۱۳۶۶ به رزمندگان اسلام جهت انجام عملیات بیت المقدس۲در منطقه ماروق عراق آماده می شوند.
درگردان علی اکبر ،یک نیروی بسیجی به نام سیروس وجود داردکه بی اندازه شوخ است وبه دلیل داشتن روحیه ای شاد وشیطنت آمیز،انگشت نماست .
به گونه ای که گاهی اوقات رزمندگان دیگر از دست شوخی ها وبی خیالی های او خسته وناراحت می شوند و حتی تصمیم به اخراج او از گردان می گیرند.
همه فکر می کنند که او با داشتن چنین روحیه ای ،حتماً فرزند خانواده ای بی درد است .موقع عملیات فرا می رسد واو با شجاعت غیر قابل وصفی با دشمن می جنگدودرهمان عملیات نیز به شهادت می رسد.

وقتی که بعد از عملیات، نیروها به شهرهمدان بر می گردند وهنگامی که به دیدار خانواده های شهیدان عملیات می روند،ناگهان در کمال شگفتی متوجه می شوند که خانه سیروس در یکی از محروم ترین مناطق شهرودر حاشیه شهرهمدان واقع است.
آنهاوقتی که وارد خانه می شوندبازنی نابینا مواجه می شوندکه مادر سیروس است و...
تازه آنها متوجه می شوند که سیروس تنها فرزند این مادر بوده وپدرخودرا نیزدرسالهای گذشته از دست داده و...
سیروس ،تمام مشکلات خود را پشت چهره شاد وخندانش پنهان کرده بود...

 

--------------------------------------

 

* ارادت مردم به رزمندگان

بیژن قناعتی در سال ۶۱ در عملیات بیت المقدس مسئول تدارکات گردان می شود. روزی که مشغول توزیع تعدادی کمپوت میان بچه های خط مقدم است، به سنگری که پنج تن از رزمندگان در آنجا هستند، می رسد و کمپوتها را میان آنها تقسیم می کند و بچه ها مشغول باز کردن می شوند.
یکی از رزمندگان متوجه می شود که کمپوت وی قبلاً باز شده است و درونش مقداری شن با یک نامه گذاشته اند و درش را با چسب چسبانده اند.
رزمنده نامه را باز و شروع به خواندن می کند:
«برادر رزمنده من دانش آموز راهنمایی هستم. مدیر مدرسه از تمام دانش آموزان می خواهد که هر کدام چیزی، برای کمک به جبهه هدیه کنند. همۀ بچه ها کمپوت می آورند و من که خانوادۀ فقیری دارم و نمی توانم کمکی کنم، با پیدا کردن یک قوطی باز شده، آن را برابر وزن یک کمپوت از شن پر می کنم و به همراه یک نامه که حرف های دلم است، داخل قوطی می گذارم و در آن را می چسبانم و به همراه باقی کمپوت ها برایتان می فرستم و از شما برادر رزمنده می خواهم تا حداقل یک بار با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال شوم.
برادران رزمنده لبه های تیز قوطی را صاف می کنند و از آن به مدت سه ماه به عنوان لیوان استفاده می کنند.
این موضوع میان سنگرهای دیگر نیز پخش می شود و وقتی بچه ها ارادت خالصانۀ مردم را نسبت به رزمندگان مشاهده می کنند، با عزمی جزم تر از گذشته تلاش می کنند تا انشاءالله به پیروزی برسند.

در سال ۶۱ در عملیاتی، دو برادر به نامهای ابراهیم و رضا در یک گردان مشغول خدمت می شوند. ابراهیم، برادر کوچک تر، مسئول تیربار است. زمانی که خبر مجروح شدن برادرش، رضا را به او می دهند و از او می خواهند تا به عقب برگردد و سری به او بزند، ابراهیم بسیار جدی می گوید: برای کسی که در خط مقدم جبهه است، هم امکان داد زخمی شود و هم شهادت یا اسارت قسمتش گردد، پس قرار نیست وقتی برای برادرم اتفاقی می افتد، من خط مقدم را رها کنم.
من رضا را به خدا می سپارم.
ابراهیم تا آخر عملیات در جبهه می ماند و رضا نیز در بیمارستان طی چندین عمل جراحی بهبود میابد و جانباز ۷۰ درصد می شود؛ ولی ابراهیم با رشادتهای بسیار در خط جبهه، به درجه رفیع شهادت نایل می گردد و هم اکنون مقبره او زیارتگاه عاشقان در گلزار شهدا می باشد.

 

منبع: سایت نوید شاهد


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین