۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۸ : ۰۹
عقیق:انگار برای خدمتکردن به محرومان آفریده شده بود. پیدا و پنهانش با کمک حال درماندگان شدن گره خورده بود. نزدیکان شهید مصطفی پیران در حقش میگویند لحظهای آرام و قرار نمیگرفت. انگار در این دنیا بود و اهل این دنیا نمیشد. پاهایش محکم و استوار روی زمین بود. با قد رشیدش و انرژی که تمامی نداشت کارها را پیش میبرد اما روحش در کنار آسمانیها سیر میکرد. این جمله حاج قاسم از زبانش نمیافتاد. مدام به یاد این سردار جهاد اشک به چشم میآورد و میگفت باید مثل شهدا زندگی کنیم تا شهادت نصیبمان بشود. مصطفی با فداکاری بی مرزی که داشت به حاج قاسم اقتدا کرد. در این راه تلاش را به حد اعلا رساند و سرآخر به آرزویش که شهادت بود رسید و نامش در سیاهه شهدای جهادگر ثبت شد.
***از نوجوانی جهادگر شد
داغ جوان جراحتی بر دل و جان میگذارد که گذر زمان هم نمیتواند سبب مرهمی برای آن باشد. با همه این حرف ها پدر شهید مصطفی پیران با کلام راسخی درباره جوان شهیدش حرف میزد و پیداست به او و درجهای که به آن دست پیدا کرده غبطهها میخورد: «خداوند به من و مادر ایشان 3 پسر به امانت داد. وقتی تازه داشت قد میکشید و به کلاسها دوره راهنمایی می رفت او را به همراه پسر بزرگترم به شرکت در برنامه های بسیج تشویق کردم.»
آقای پیران میگوید روحیه کار جهادی از همان نوجوانی و در شجره طیبه بسیج در مصطفی شکل گرفت و این راه را با سرعت بیشتری از ما طی کرد: «جوان بسیار سختکوشی بود. دوره دبیرستان در رشته علوم تجربی درس خواند و بعد از آن به دلیل روحیات مذهبی و روحانی که داشت در رشته فقه و حقوق مشغول تحصیل شد. همزمان با درس خواندن لحظهای از کار در حوزه 117 شهید صدوقی غافل نمیشد.»
مصطفی در انجام کارهای جهادی به حوزه بسیج بسنده نمیکرد. در سیل گلستان کیلومترها از شهر خودش فاصله گرفت تا در کنار بسیجیهای دیگر به یاری سیلزدگان برود: «برای هر دو پسرم نگران بودم. البته میدانستم جوان های پاک و صالحی هستند اما به هر حال دورا دور کنترلشان میکردم. در قضیه سیل گلستان آمدند و به منگفتند که برای شرکت در اردوی جهادی مناطق محروم قصد سفر به سمنان را دارند. با خودم گفتم که سمنان منطقه محرومی ندارد. در زمان جنگ جوان ها شناسنامهها را دستکاری میکردند اما حالا از دهها راه دیگر به خواستهشان میرسند. برای این که شک من برطرف شود بلیط سمنان را نشانم دادند و رفتند اما خب من پدرم و دلم گواهی دیگری میداد. به آنها تماس گرفتم و گفتم عکس از محلی که هستند برایم ارسال کنند که این کار را هم کردند. به هر ترتیب آن یک هفته تمام شد. بعد از شهادت مصطفی بود که پسر ارشدم محمد آمد و به من گفت بابا جان حلال مان کن. ما تمام آن روزها را وسط سیل زدگان استان گلستان بودیم. تازه بعد از رفتن مصطفی فیلم ها و عکس هایی که از کمک هایش ثبت شده بود را دیدم و بیشتر از قبل به او افتخار کردم.»
***مشوق کوچکتر ها بود
شهید مصطفی پیران ابایی از وقت گذرانی با بچههای خردسال نداشت و قصهگوی خوب آنها به حساب میآمد. پدر این جهادگر خاطرههای جالبی در این باره دارد: «در محله ما با روحیات مصطفی آشنا بودند. با بچههای کوچک بسیار مهربان بود. به طرفه العینی با آنها ارتباط برقرار میکرد. چند باری در محله و خیابان او را دیده بودم که با قد بلندی که داشت وسط یک دو جین بچه کوچک به سمت مسجد یا پایگاه بسیج میرود. در راه برای شان قصه میگفت. تشویقشان میکرد وقت شان را هدر ندهند و با پدر و مادرشان با احترام صحبت کنند. گاهی به او میگفتم پسرجان بد است تو با این قد و قامت همهاش وسط این بچههای کوچک هستی. اما او ابایی از وقت گذرانی با بچهها نداشت و میگفت پدر جان همان طور که شما دست ما را گرفتی و به پایگاه بسیج بردی یکی هم باید پیدا شود با این بچه ها حرف بزند و آن ها را تشویق به این کارهای خیر کند. قسمت مصطفی بود که در حین انجام ماموریت جهادی که در بسیج داشت تصادف کرد و در این راه به شهادت رسید، اما آن بچهها هنوز به این پایگاه ها رفت و آمد دارند و راه او را ادامه میدهند.»
***گفتم منتظر اجازه من نباش
همه از علاقه زیاد مصطفی به پاسدار شدن خبر داشتند. در این راه به سردار حاج قاسم سلیمانی اقتدا کرده بود و دوست داشت با شهادت از این دنیا برود: «صبح بود که تلویزیون خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم. مصطفی کنارم آمد و پرسید چه اتفاقی افتاده؟ به او گفتم که حاج قاسم را به شهادت رساندهاند. تا روزهای بد حال غریبی داشت و سر به تو شده بود. وقتی هم حرفی می زد از شهادت میگفت. چند باری آمد کنارم و به من گفت بابا جان اگر جنگی بشود من حتما داوطلب میشوم. به او گفتم اگر جنگ شود نگران اجازه من نباش من و شما و محمد با هم میرویم. همان جا هم عهد کردیم که پاسدار خون شهدا و حاج قاسم باشیم. بعد شهادت مصطفی پسرم محمد بیتابی بیشتری دارد. فاصله سنی کمی با هم دارند. وقتی مصطفی خیلی کوچک بود محمد او را به مهد کودک و دبستان میبرد و میآورد. همه جا با هم دیده میشدند جوری که دیگران گمان میکردند این دو برادر دوقلو هستند. چند وقت پیش به من گفت بابا جان شما پسری از دست دادی و هنوز دو پسر دیگر داری اما مصطفی که رفت همه دنیای من را با خودش برد. او هم آرزوی شهادت دارد و من هم برایش این دعا را می کنم که با شهادت از دنیا برود و عاقبت به خیر شود.»
***بیتاب خدمت به محرومان بود
آقای محمدی میگوید دوسالی است که فرمانده حوزه 117 شهید صدوقی شده است و در این مدت هیچ نیرویی را به اندازه شهید مصطفی پیران فعال ندیده است: «ببینید در پایگاههای بسیج تلاش همه زیاد است. همه میآیند که کاری را پیش ببرند. اما مصطفی جور دیگری فعال بود. طوری از کاری به کار دیگر کوچ میکرد که فکر میکردی پاهای این جوان اصلا روی زمین نیست. کمتر پیش میآمد کهه ولو برای لحظاتی او را بیکار ببینیم. به محض فراغت به سرعت برای خودش کار دیگری دست و پا می کرد و تا آن را به پایان نمی برد آرام و قرار نمیگرفت.»
فرمانده پایگاه بسیج میگوید مصطفی با خودش نظم و انضباط به همراه آورد:«مصطفی یک بسیجی همه فن حریف بود. یعنی همین طور که در ایستگاه صلواتی فعال بود در زمینه طبخ غذای نذری هم میتوانستیم روی او حساب کنیم. با سلیقه بستههای معیشتی را آماده توزیع میکرد. نظم مثال زدنی در کارها داشت. پیش از ایشان چند نفری به بخش منابع انسانی ما اعزام شده بودند. پروندهها در این بخش به قدری نا به سامان بود که از این بندههای خدا کاری برنیامد. اما با مسئول شدن مصطفی در این بخش ورق برگشت. با نظم ویژه خودش به کارها سامان میداد و با شیوع کرونا بود که فهمیدیم تا چه اندازه فداکاری در وجود این جوان نهادینه شده است.»
***داوطلب سختترین ها میشد
بهمن ماه سال گذشته بود که ویروس ناشناخته کرونا در کشور شیوع پیدا کرد و ضرورت حضور بسیج در عرصه های مقابله با این بیماری روز به روز قوت بیشتری به خود میگرفت. محمدی میگوید مصطفی با فداکاری عجیبی پای کار آمد. از هیچ چیز نمیترسید. به انجام هیچ کاری نه نمیگفت و در همه برنامههای مبارزه با این بیماری جزو السابقون بود: «مصطفی در ضد عفونی اماکن عمومی نقش موثری ایفا کرد. برای این کار لازم بود نیمه شب ها فعالیت را آغاز کنیم. برای این که نگران خانوادهاش بود بهتر میدید که در حین انجام این قبیل کارها چند روزی در پایگاه بماند. آخرین باری که پدرش را مفصل دید و توانستند دوساعتی با هم خلوت کنند در پایگاه بسیج و بخش منابع انسانی بود.»
***داوطلب غسالخانه شد
در روزهای نوروز بود که خبر کمبود نیرو در غسالخانه ها مطرح شد. در این باره قرعه به نام طلاب جهادی افتاد و قرار شد از حوزههای علمیه داوطلبانی برای تغسیل اموات فوت شده به دلیل کرونا به غسالخانهها اعزام شوند. محمدی میگوید مصطفی طلبه نبود اما طالب این کار روی زمین مانده هم شد: «4 روز قبل از شهادتش متوجه شدم در دورههای آموزش غسالگری شرکت کرده و قصد دارد به طور داوطلب به طلبه های جهادی در غسالخانه ها بپیوندد. مصطفی همین بود. غیرتش قبول نمیکرد جنازه میت مسلمان روی زمین بماند و با این که فقط 19 سال داشت طالب سخت ترین کارها میشد.»
***کلنا عباسک یا زینب (س)
عشق عجیبی به شهدای مدافع حرم داشت. از خودنمایی پرهیز میکرد. روی لباس هایش شعار نمینوشت اما وقتی بعد از تصادف او را به بیمارستان رساندند او غرق خون و در جملهای دیدند که ذکر روز و شبش شده بود: «روز 13 فروردین بود. مصطفی شب قبل در شیفت ضدعفونی کردن اماکن عمومی شرکت کرده بود. به پایگاه آمد تا دوباره با موتور به سر شیفت کنترل مبادی ورودی شهر برود. متاسفانه در مسیر موتور سیکلت به هواکش های مترو که کنار بلوار بودند برخورد میکند و مصطفی در این تصادف دچار خونریزی داخلی میشود. بلافاصله او را با آمبولانس به بیمارستان رساندند. زمای که جواب سی تی اسکن آماده شد پزشکان ما را صدا زدند و گفتند مصطفی به سختی درگیر ویروس کرونا شده است. به پزشکان گفتیم ایشان در خط مقدم مبارزه با این ویروس قرار داشته. از ضد عفونی اماکن عمومی گرفته تا توزیع بستههای معیشتی و کنترل مبادی ورودی. گفتند باید به سرعت او را به اتاق عمل منتقل کنیم. وقتی پیراهن او را باز کردند غرق خون بود و دیدند روی پیراهنی که زیر لباسش به تن کرده نوشته: کلنا عباسک یا زینب (س). تقدیر این بود که مصطفی پیران در جبهه مدافعان سلامت به شهدا بپیوندند و به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت بود برسد.»
منبع:فارس