۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۵ : ۱۰
عقیق:زنگ حسینیه را که زدم در را باز کردند، حاج کمال سرگرم سوزن و پولکهایش بود، سلام که دادم با خنده منجقها را نشانم داد و گفت: اینها کار شما خانمها است، ببخشید اگر پایمان را در کفشتان گذاشتیم.
آدرس یک حسینیه را داده بودند اما به محض اینکه پایم از پاشنه در گذشت، آلیسی شدم در سرزمین عجایب! اینجا آنقدر زیبا بود که دوست داشتم هیجانم را به زبان بیاورم و آنقدر با شکوه که چشمهایم تا دقایقی از خودم نبود و ساکت و خیره به در و دیوار دوخته شده بودند.
دوربین انگار برایش معنایی نداشت و بیتفاوت کار خودش را میکرد، روبهرویش نشستم و در دستهایش دلیل این همه انرژی را جستوجو کردم، سوزن، منجق، پولک، منجق، منجق! عینکش را بالا زد: ترتیب کار همینی است که دیدی، این عینک هم که کم بیاورد چندتای دیگر دارم، آنها را روی هم میزنم به چشمهایم و کار پیش میرود.
مجاور حرم
کلید پنکه را که زد پولکها شروع به رقصیدن کرد، به هر طرف رو برمیگرداندم نام مبارک حسین بود که میدرخشید، اشک گوشه چشمهایش جمع شد، شاید با خودش فکر میکرد که حواسم نیست اما زمزمه یا حسینش را شنیدم.
مشتی از منجقها را برداشتم، آنقدر ریز بودند که حوصلهی جوانان کمطاقت از روی هم چیدنشان سر برود اما حاج کمال با عشق، منجق روی منجق میچید، سوزن را روبهرویم گرفت: اینطور باید آنها را کنار هم بچینی؛ همانطور که پولکها و منجقها از میان انگشتانم سر میخورد دلیل این شیدایی را پرسیدم، حاج کمال اما از سالهایی دورتر خبر داد:
۸ ساله که بودم خانه ما دقیقا جنب حرم علی بن مهزیار و مجاور حرم بودیم، شبهای جمعه که میشد و مردم برای زیارت اهل قبور میآمدند پاهایم دیگر از خودم نبود انگار یک کسی میگفت بلند شو کمال، نکند زائری تشنه باشد.
یک سطل میآوردم و یک چوب وسطش میگذاشتم، با یک لیوانی که از آن آویزان بود و از زائران با آب پذیرایی میکردم، خلاصه از آن روزها بود که به حرم گره خوردیم.
کار جهادی
هنوز بچه بودم که به منطقه یوسفی نقل مکان کردیم، شاید روزهای اول دوری از حرم کمی برایم سخت بود اما حالا با مسجد فاطمهالزهرا که ده متر با خانهمان فاصله داشت آشنا شده بودم، آن موقع سن و سالی نداشتم اما به کارهایی که الآن اسمشان شده جهادی، خیلی علاقه نشان میدادم، چنگ بغض بر گلوی حاج کمال را حس کردم، با صدایی که میلرزید ادامه داد: کسی که بعد از انجام کمکی میگفت خدا پدر و مادرت را بیامرزد انگار دنیا را به من داده بود.
معدل بالا
آن موقعها مثل الآن نبود که موکب برای پذیرایی باشد، هر مسجدی یک آبدارخانه داشت و مردم برای پذیرایی آنجا میرفتند، مسوول آبدارخانه هم برای تشویق ما گفته بود هرکس معدلش ۱۵ به بالا شود اجازه میدهم استکانها را بشورد، حاج کمال خنده ریزی کرد و سرش را تکان داد: راستش من دانشآموز تنبلی بودم اما از خیر شستن استکانها هم نمیتوانستم بگذرم، چه کنم چه نکنم تا اینکه فکری به ذهنم رسید.
پولکهایی را که روی زمین افتاده بود جمع کردم، پس تصمیم گرفتید که درسخوان شوید؟
حاج کمال با دست روی پیشانیاش زد: نه بابا جان، با خودم گفت درس که نمیخوانم اما خدمت که میتوانم بکنم، زمان ما از کولر چند تیکه و این امکانات خبری نبود، مردم برای نماز مغرب در حیاط مسجد جمع میشدند من هم برای اینکه به چشم بیایم خیلی قبلتر از اذان، یکه و تنها قالیها را در حیاط پهن میکردم، جارو میزدم، گلابپاشی میکردم و آنقدر جلوی چشم آقای آبدارخانه رفتم و آمدم که با معدل زیر ۱۵ هم اجازه شستن استکانها را به من داد.
۲۸ صفر
تلفیق نور لوستر با رقص پولکها و عطر گلابی که حالا فضا را پر کرده بود دلم را هوایی کرد، همه جا بوی حرم میداد، بوی کربلا، بوی عاشقی؛ حاج کمال که دید چطور حواسم به لوستر پرت شده با ذوق گفت: اینها هم قصه دارد دخترم.
میخواست برای دم کردن چایی بلند شود اما مانعش شدم و دستم را زیر چانه زدم، آنقدر حرفهای حاج کمال شیرین بود که نخواهم به بیقراری دقیقهها اهمیت بدهم، عینکش را روی بینی تنظیم کرد: بین نوجوانی و جوانی بودم که به قم رفتیم، مصادف با ۲۸ام صفر بود، همانطور که در مسیر حرم بودیم میدیدم غروب که میشد اکثر مغازهها و حتی فلافلفروشیها تمام جنسهایشان را میکشیدند عقب مغازه، یک پرده میزدند و سماور را روشن میکردند و چایی و بعضیها شربت میدادند، بعضی موقعها هم که ده نفر جمع میشدند نوار مداحی میگذاشتند.
خب این برای من خیلی جالب و مثل یک جرقه بود، با خودم گفتم ما در اهواز، کلی جمعیت به مسجد میآید اما چرا همه برای پذیرایی به آبدارخانه میرویم؟ اصلا چرا نوار مداحی نمیگذاریم؟
وقتی از زیارت برگشتم رفتم و به هیئت امنا مسجد گفتم که من همچنین چیزی در قم دیدم و به جای اینکه زنها و مردها به آبدارخانه هجوم بیاورند میخواهم دم در خانهمان یک ایستگاه صلواتی بزنم، آنها هم خیلی استقبال کردند و گفتند حتما این ایده را انجام بده.
۱۰ تا سینی ۱۰۰ تا استکان
اجازه را گرفته بودم اما امکاناتی نداشتم، هر طوری شد رفتم و ۱۰ تا سینی، ۱۰۰ تا استکان و ۲ تا کتری خریدم و با صندوقهای میوه میز درست کردم.
خانهی ما در بنبست بود، مادر چایی دم میکرد و من ایستگاه را سر کوچه و در مسیر مسجد علم کردم، یادش بخیر، چقدر پیرزنهایی که در شلوغی جمعیت نمیتوانستند خودشان را به آبدارخانه برسانند و دعای خیرم کردند، همینطور ادامه داشت و هر سال یک چیز به ایستگاه اضافه میشد، سال بعد دو پرچم، سال بعدترش بلندگو اما فکر ساختن و داشتن جایی که با هنر، بتوانم آقا اباعبدالله را به بقیه بشناسانم از سرم نمیافتاد.
راهبندون
دور تا دور مسجد مغازه بود و به خاطر فعالیتهایم در مراسمات مذهبی و اعیاد راهبندون میشد و ایراد میگرفتند، به خاطر همین آرزوی قلبی من داشتن یک جای مستقل بود که تمام فکرها و ایدههایم را آنجا پیاده کنم.
جوان و در شرکت لولهسازی مشغول بودم، بعدازظهرها هم مغازه نجاری داشتم، پولهایم را روی هم میگذاشتم اما محرم که میشد بخش زیادی را خرج میکردم تا اینکه خانهام که در تعاونی مسکن نامنویسی کرده بودم آماده شد.
در پوستم نمیگنجیدم، خانه نداشتم اما در خانه پدری ماندم و خانه نوسازم را فروختم تا به آرزوی قدیمیام برسم، شور و اشتیاق مردم در استقبال از کارهای هنریام هم بیتاثیر نبود و انگیزهام را برای خرید حسینیه صدبرابر میکرد.
حسینیه
حسینیه را ساختم، طبقه اول برادران، دوم، خواهران، سوم خانه خودم و چهارم آشپزخانه؛ چه تقدیری بهتر از این میتوانست برای من رقم بخورد، از دو تا سینی و صد تا استکان به جایی رسیدم که میتوانستم از جان برای محبوبم حسین مایه بگذارم، حاج کمال سرش را پایین انداخت: هرچه دارم و ندارم از امام حسین است.
آچار فرانسه
دیگر عادتم شده بود که ۲۸ صفرها قم و مشهد باشم، مراسمات آنجا برایم جالب بود و میخواستم الگو بگیرم، یک چیزهایی در ذهنم برداشت و بعد از کم و زیاد کردن، آنها را در اهواز اجرایی میکردم.
مثلا همین تابلوهایی که برای شما سوژه شد ۳۰ سانت به ۳۰ سانت کلمه را ساده روی چوب میزدند من این را دیدم رفتم قیمت کردم خیلی گران بود، قیدش را زدم و با یک سری تغییرات جور دیگری ابداع کردم تا جایی که وقتی تابلوساز آنها را دید تعجب کرد، انشالله محرم امسال هم قرار است آنها را در خیابان نصب کنم.
یا لوسترها، خب وقتی میرفتم حرم امام رضا و حضرت معصومه، خیلی دلم میخواست که مثل آنها را بسازم، ساعتها به لوسترها خیره میشدم اما خب جنس آنها از کریستال و خیلی گران بودند کمی که فکر کردم به ذهنم رسید با پردههای پلاستیکی بین حمام و آشپزخانه هم میتوان لوستر درست کرد.
با تعجب تمام قد ایستادم، غیرممکن بود که این لوسترها از جنس پلاستیک باشند، چند بار چرخیدم، واقعا حیرتانگیزاند، حاج کمال که تعجبم را دید با خنده گفت: همیشه میتوان از چیزهای اطرافمان به بهترین شکل استفاده کرد فقط جوانها نباید تنبلی کنند.
دوربین روبهروی حاج کمال بود، میخواستم خودش را در یک کلمه برایمان تعریف کند، یک پولک برداشت و چشمش را ریز کرد: تو شرکت معروف بودم به آچار فرانسه، اینجا و در محله یوسفی هم شاید بتوان آچار فرانسه خیابان شهدا صدایم کرد.
عزا در خیابان
همانطور که میرفت تا آلبوم عکسها را بیاورد دست به هر پریز برقی که میزد یک جلوه از سرزمین عجایبش را نشانمان میداد، چراغهایی که از پشت دیوار عکسها نور میداد، تابلوهای براق، آبخوری دستساز، بالابر برقی و دهها ابداع مخصوص حاج کمال؛ حالا وسط حسینیه نشسته بودیم و خاطرات را مرور میکردیم:
دهه هفتاد اینطور نبود که هیاتها برای عزاداری به خیابان بیایند و هرکس در حسینیه یا مسجد خودش عزاداری میکرد اما وقتی من عزاداری را به خیابان آوردم یک چیز عجیب برای مردم شده بود.
به مساجد و حسینیههای شهرهای مختلف و حتی پایتخت رفته بودم حتی در سالهای متوالی به یک حسینیه میرفتم اما میدیدم هیچ تغییری ایجاد نمیشود و همان پرچم و کتیبه چند سال پیش را دوباره نصب کردهاند خب این برای جوان جذابیت ندارد به همین دلیل تصمیم گرفتم که در حسینیه هر سال تزئینات و برنامههای متفاوتی ارائه کنم تا جایی که الآن همه میپرسند که حاج کمال، امسال چه برنامهای داری و منتظر هستند.
همین تابلوهای پولکی را برای امسال درنظر گرفتم و ۱۳ هزار پولک و منجق و سوزن در آنها به کار بردم که انشالله اگر عمری باقی بود داربستشان را در خیابان میزنم.
عکس محله
بین عکسها، تصویر دختر کوچکی که کنار تزئین سالها پیش حاج کمال عکس یادگاری گرفته بود توجهم را جلب کرد، گفتم: حاجی، همه بچههای محل با هنرهای شما عکس میگرفتند، شما الآن آنها را به خاطر میآورید؟ مثلا این دختر؛ حاج کمال لبخندی زد و به آقای یزدانی که حاجی را به ما معرفی کرده بود با خنده گفت: اینم عکس آشناهای شما؛ آن دختر، همسر آقای یزدانی بود.
آلبومها ورق میخورد و هر صفحه به سالهایی گریز میزد که عشق حسینی حاج کمال در قالب هنرهای خیابانی تجلی میکرد، انگار همه آن آدمها از داخل آلبوم برایم دست تکان میدادند.
آلبوم سوم را که آورد گفت: محرم هر سال، مردم محله یوسفی منتظرند تا یک چیز جدید برایشان ارائه دهم و این برای من خیلی مهم است.
مثلا یکی از ایدههایم این بود که میدیدم در مراسم شیرخوارگان در اکثر مساجد و حسینیهها عکسبرداری میشود اما به آرشیو میروند ولی من عکسهایی را که در محرم گرفتم تا سال بعد چاپ میکنم و در خیابان میزنم، حتی عکسهای قدیمیتر را سالها بعد میزنم و جوانهای محله که رد میشوند و عکس بچگیشان را میبینند کلی ذوق میکنند و همین یک روش جذب است.
نوارخانه
به نوارخانه حاج کمال رفتیم، یک اتاق پر از نوار که کم از آرشیو صوتی صداوسیما نیست؛ آرشیوی از مداحیهای عربی و فارسی سالهای دور و حتی جدیدترینهایشان؛ آنقدر نوارها دقیق رنگبندی و شمارهدار شده بودند که در کمتر از صدم ثانیه میشد نوار مداحی مثلا حاج باسم کربلایی را در سال ۶۴ پیدا کرد.
قبل از رفتن، حاجی یک آلبوم را که جا مانده بود نشان داد، آلبومی که از همه جذابتر و عجیبتر بود،پر از عکس آدمهای کراواتی! حاجی همانطور که آلبوم را ورق میزد گفت: اینها عکس جوانانی است که برای اسمنویسی جبهه به حوزه بسیج میآمدند، آن موقعها قبل از اعزام نگهشان میداشتم و عکس یادگاری میگرفتم، خیلیهایشان کراواتی بودند اما لطف جبهه و انقلاب به همین جذب همه اقشار بود و من میگفتم نه، کراوات را درنیاورید، همینطور میخواهم عکس بندازم.
اگر ببینی
روزشمار محرم به شماره افتاده و سی و چند روز بیشتر تا شروع روزهای عاشقی نمانده است، حاج کمال به نظر شما با این شرایط ناشی از کرونا میشود مراسم گرفت و عزاداری کرد؟، ابروهای حاج کمال به هم گره خورد: این چه حرفی است میزنی دخترم، بگو انشالله که برگزار میشود، حتی اگر هم نشد، من داربستهایم را میبندم و تابلوها و تزئیناتم را میزنم؛ شاید مردم محله مثل سالهای قبل نتوانند دور هم جمع شوند اما همین که جوانها بیایند و به عشق سیدالشهدا با کارهای هنری عکس یادگاری بگیرند کافی است، کرونا، داغ پذیرایی را به دلمان گذاشت اما برای آقایمان سینه که میتوانیم بزنیم.
چشمهایم را بستم و سوالی را که در ذهنم جاری شده بود با خودم مرور کردم، وقت رفتن و دو دل بودم برای پرسیدن سوال عشق از عاشقی که در تب معشوقش میسوخت، اما بالاخره دل را به دریا زدم: حاج کمال ...
صدایم را آرامتر کردم، هنوز مطمئن نبودم اما حالا حاجی اصرار داشت که سوالم را بپرسم: فکر کنید همین الآن و همین جا که در حال آماده کردن محله برای محرم هستید، امام حسین علیهالسلام روبهروی شما باشد، چه چیری به ایشان میگویید؟
حاج کمال خودش نبود و به هقهق افتاد، صدایش میان بالا و پایین شدن نفسهایش گم شده بود: خدا کند زبانم باز شود، خدا کند زبانم باز شود و بتوانم چیزی بگویم.
اشکهای به پهنای صورت حاج کمال جاری شده بود، ذکر یا حسین از دهانش نمیافتاد، به روبهرو خیره شده بود، به خیال دیدار محبوب: امام حسین و امام رضا خیلی به من کمک کردند، بارها به آقای یزدانی گفتم، اینقدر که در دنیا کمکم کردند میترسم که در آن دنیا کمکم نکنند، حاج کمال دوباره به روبهرو خیره شد، پولکهای اسم یا حسین در حسینیه میدرخشید: خدا کند زبانم باز شود، خدا کند زبانم باز شود و بتوانم چیزی بگویم.
گزارش از حنان سالمی
منبع:فارس