۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۴ : ۲۲
عقیق:وظیفهاش کار عملیاتی نیست، آنقدر تخصص دارد که در گوشهای بنشیند و به بهترین شکل مبارزات را تجزیه و تحلیل و کند و پیروزی نیروها را رقم بزند؛ اما وارد میدان میشود و از نزدیک همه چیز را رصد میکند، سه دفتر از بررسیهایش پر میشود، برمیگردد و راههای غلبه بر دشمن را در جلسات متعدد بازگو میکند؛ اما پای ماندن ندارد و دلش هنوز در میدان مانده، میخواهد برود که برود... پرواز تنها راه و چاره دل دردمندش است، زندگیش رونق گرفته، سختیها به پایان رسیده، روزهای سخت درس و زندگی و کار هم زمان به انتها رسیده و دو فرزندش قد کشیدهاند؛ میتواند بماند و در کنار خانواده با آرامش و اطمینان خاطر زندگی را سپری کند و برای جامعه هم فردی مفید باشد؛ اما... هیچکدام از اینها دل هوایی شدهاش را آرام نمیکند، هوای رفتن به سرش زده، هوای رفتن از پی قافلهای که سالهاست حسرت جاماندنش را به دل دارد... برات پرواز را در رؤیایی صادقه از مولایش میگیرد و راهی میشود و سرانجام، خود را به قافله مردان حق میرساند.
سردار شهید حسین رضایی بزرگمردی که دوران تحصیل را با سختیهای فراوان طی کرده و به علت علاقه فراوان به تحصیل و علیرغم داشتن زن و فرزند موفق به تحصیل در دو رشته آی تی و مدیریت تا مقطع فوقلیسانس میشود، همزمان، هم کار میکند و هم درس میخواند تا اینکه در آزمون ورودی سپاه پذیرفته میشود و به خیل پاسداران میهن میپیوندد، در این نهاد مقدس تا جایی پیش میرود که آموزش نیروها را به او میسپارند تا اینکه برای آموزش و با وجود اصرارهای سردار همدانی برای ماندنش، وارد سوریه میشود و در دومین اعزام به خیل شهیدان مدافع حرم میپیوندد.
این هفته به شهرک کلاهدوز تهران منزل سردار شهید مدافع حرم حسین رضایی رفتیم؛ شهیدی که جوانی با ایمان و سرشار از عشق به ارزشهای الهی و اسلامی بود. بسیار به نماز اهمیت میداد، عاشق و مطیع رهبر خویش بود؛ آنچه در ادامه میخوانید گفت وگوی ما با زهرا حاج کریمیهمسرشهید والامقام که از زندگی ۲۳ ساله خود با این شهید برایمان گفت، از مردی که از تمامیمیدانهای زندگی سربلند بیرون آمده است...
آغاز زندگی مشترک
ما از سال ۷۲ زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، خیلی زود بچهدار شدیم و حاصل زندگی ما دو پسر است؛ حامد و علی، حامد ۲۴ سالش است، لیسانس دارد، مشغول به کار است و ازدواج کرده و علی ۱۹ ساله و سال چهارم طلبگی است.
شهید از اقوام ما بود؛ ولی ما همدیگر را ندیده بودیم، آنها مانند مادرم اصالتاً اهل شهرکرد بودند و چند سالی در اصفهان زندگی میکردند. یک روز که به پارک نزدیک خانه ما آمده بودند، حسین آقا آمده بود یک پیک نیک قرض بگیرد که من در را باز کردم و ایشان هم من را دیدند، بعد هم برای خواستگاری آمدند. ما فروردین ماه ۷۲ عقد کردیم، مهرماه سال ۷۲ با هم ازدواج کردیم و ایشان ۱۴ بهمن سال ۹۴ به شهادت رسیدند.
سرپرستی کودکان یتیم
حسین آقا مرد خاصی بود، خیلی مومن بود و به نماز اول وقت اهمیت زیادی میداد، احترام به خانواده را مسئله خاصی میدانست، در رفتار و گفتار خیلی خوب بود، خیلی سر به زیر و با ایمان و تقوا بود، به خانواده و خواهرهایش خیلی اهمیت میداد.
بعد از شهادت پیامکی آمد که شما هزینه فلان بچه را چند ماه است که واریز نکردهاید و آن موقع بود که ما فهمیدیم که چند بچه یتیم را سرپرستی میکنند، همچنین به کسانی که واقعا مشکل مالی داشتندکمک میکردند.
زمانی که علی حدود یک سالش بود، ما در خانهای با یکی از شهدای دفاع مقدس زندگی میکردیم، حسین آقا کمک کرد که دخترشان جهیزیه بخرد و پسرش درس بخواند، او طوری به همسایهها کمک میکرد که حتی من هم خبر نداشتم، همسایهها بعد از شهادتش گفتند که گویا به آنها پول هم قرض میداده.
چادر؛ نخستین هدیه به همسر
بنده قبل از ازدواج با همسرم چادری نبودم، او هم هیچگاه به من نمیگفت که دوست دارم چادری شوی، به یاد دارم که نخستین هدیهای که به من داد یک کتاب و یک چادر بود، گفت وقتی که یاد گرفتی این چادر از کیست و چه هدفی دارد، شروع کن و چادر سر کن؛ در واقع نصیحت کردنش هم خاص بود.
مانند جوانهای حالا نبود که منتظر باشد تا کار دنبال او بیاید. زمانی که ما ازدواج کردیم او دیپلم داشت و هر کاری انجام میداد؛ شبها نگهبان بیمارستان بود، روزها هم در یک کتاب فروشی کار میکرد، خاتم زنی هم میکرد، تا اینکه برج ۱۲ سال ۷۲ با آزمون رفت دانشگاه سپاه و بعد هم استخدام شد؛ اوایل در نیروی زمینی سپاه اصفهان مامور خرید بود و در اواخر کار هم در قسمت آموزش ستاد نیروهای مسلح خدمت میکرد.
وقتی دانشگاه میرفت باز هم کار میکرد، مستقل بود و به کسی تکیه نکرد، ما زندگیمان را از زیر صفر شروع کردیم؛ اما خیلی به زندگی امیدوار بود.
علاقه فراوان به ادامه تحصیل
همسرم با همه سختیها، اجارهنشینی و مخارج خانه، تحصیلات خود را ادامه داد تا اینکه دو مدرک کارشناسی ارشد در رشتههای آیتی و مدیریت گرفت، علاقه خاصی به درس داشت و کوچکترین وقتی که به دست میآورد کتاب میخواند.
قبلا برایم تعریف کرده بود که دو سال به خاطر شرایط بد مالی و دور بودن روستا به شهر ترک تحصیل کرده؛ ولی در نهایت به شهر مهاجرت میکند و ۴ سال میرودکارخانه ریسندگی و بافندگی، روزها کار میکند و شبها درس میخواند، اینقدر به درس علاقه داشت که نگذاشت فقر مالی یا دور بودن روستا او را از درس خواندن محروم کند.
۲۲بهار زندگیمان را در گلزار شهدا آغاز کردیم
شهید علاقه فراوانی به شهدا داشت؛ او همیشه به حال شهدا غبطه میخورد. در ۲۳ بهاری که با ایشان آغاز کردم ۲۲ بار در گلستان شهدای اصفهان سال را تحویل کردیم و یکی را هم در راهیان نور، شلمچه، محال بود ما لحظه سال تحویل را در گلستان شهدا نباشیم و بچهها هم این را میدانستند.
او همیشه میگفت من خیلی از این قافله عقب مانده ام، دعا کن که من هم به این قافله برسم. من یک وقتهایی شوخی میکردم و میگفتم خدا را شکر که جنگ تمام شد، او هم میگفت شاید راه باز باشد...
مهرماه سالی که او به شهادت رسید، رفتیم کربلا و همان جا بود که به من گفت اگر خدا بخواهد و قسمت شود میخواهم بروم سوریه. گفت ما همیشه میگوییم اگر زمان امام حسین(ع) بودیم فلان کار را میکردیم، در صورتی که باید اینها را به عمل ثابت کنیم، گفتم مگر موضوع خاصی است، گفت ما حالا هم میتوانیم برویم از حریم اهل بیت (ع) دفاع کنیم، گفتم هر چه خیر است.
او شب جمعه همان جا خوابی دید که برایمان تعریف نکردند، فقط گفت آنچه را که میخواستم از امام حسین(ع) گرفتم.
حضور در سوریه
همسرم در کل دو بار به سوریه رفت، دفعه اول دو روز بعد از برگشت مان از سفر کربلا بود، رفت و حدود سه ماه آنجا بود، بعد از سه ماه به مدت ۱۰ روز آمد، در آن سه ماه ما خیلی دلتنگی میکردیم. تنها خودش میتوانست با ما تماس بگیرد آن هم با فواصل زیاد، اتفاقی که من اصلا فکرش را هم نمیکردم؛ چرا که عشق و علاقه ما زبانزد فامیل بود و فکر نمیکردم ۸ یا ۱۰ روز یک بار به من زنگ بزند، طوری شده بود که من به همکارانش میگفتم اگر رفتید بگویید بیاید من و بچه را ببیند و دلتنگیها کم شود. وقتی هم میگفتم کی برمیگردی میگفت با خداست؛ همیشه میگفت نترس جای من آن جلوها نیست، بعد که سردار سلیمانی آمدند خانه ما گفتند که ایشان در آنجا فرمانده موشکی بودند. همیشه میگفت ما این عقبها هستیم، در خاطراتش هم که برای بچهها تعریف میکرد هیچ گاه نمیگفت من فرمانده هستم، میگفت موشک که میزدند من هم بودم! بعد همکارهایش تعریف میکردند در رشته خودش فرد مهمی بوده است.
رسته شهید بیشتر آموزشی بود و باید آموزش میداد، همه نقاط ضعف و قوت را نوشته بود و سه دفتر را پر کرده بود و اینها را در جلسهای در اینجا تشکیل شده بود مطرح کرده بود و گفته بود اگر مثلا در این منطقه شکست میخوریم به این دلایل است، میگفت این جنگ با جنگ تحمیلی متفاوت است چون نمیدانیم خانه کناری دشمن است یا دوست و اینکه مقداری از جنگ سوریه هم داخلی بود و همه اینها را به صورت یادداشت آورده بود و کلا ۱۰ روزی را هم که این جا بود جلسه بود.
تو را به خدا از من دل بکن!
آخرین بار که به مرخصی آمده بود گفت که خواب دیده ام شهید میشوم؛ میگفت من حضرت آقا را در خواب دیدم که به من وعده شهادت دادند؛ ولی من گیر خانواده ام، تو را به خدا بیا و از من دل بکن.
من هم هر بار که میرفت و میآمد کلی نذر و نیاز میکردم که سالم برگردد؛ ما زندگی مان را از زیر صفر شروع کردیم و آن زمان اوج خوشبختی ما بود. برای همین هم وقتی به ما میگویند که مدافعان حرم برای پول رفتند خیلی ناراحت میشوم؛ چون آن زمان که ما پول نداشتیم این کارها را نکردیم؛ ولی وقتی رفت دیگر نیازی به پول نداشتیم.
میگفت: «من دیگر راهم را انتخاب کردهام؛ ما بالاخره باید از این دنیا برویم، دعا کن من با شهادت بروم.» قضیه خواب را برای ما گفتند و حلالیت گرفتند، گفتم واقعا از من و بچهها و همه چیز دل میکَنی؟ گفت این دل کندن نیست، بالاخره من یک روزی از این دنیا میروم، اگر لیاقت داشتم و خدا من را با شهادت برد و به من اجازه داد، قول میدهم اولین کسی که شفاعت میکنم شما و بچهها باشید.
پسر بزرگم هم میگوید دیده بودم که خانواده شهدا میگویند خداحافظی آخر شهدا متفاوت است و این را میفهمیدند که آخرین باری است که شهید را میبینند؛ اما این مسئله را باور نمیکردم؛ ولی خودم این را به وضوح در پدرم در دیدار آخر دیدم و به این نتیجه رسیدم که شهدا واقعا انتخاب شدهاند و خاص هستند.
حالا حالاها با اسرائیل کار داریم
من در زندگی میدیدم که برای هر چیزی یک زرنگی خاصی داشت و با تمام وجود میرفت و کار را انجام میداد؛ اما فکر نمیکردم که برود و برنگردد. وقتی هم که پسرم به او گفت که بابا نروی شهید شوی، خندید و گفت نترس، بادمجان بم آفت ندارد، ما حالا حالاها با اسرائیل کار داریم... تنها چیزی که من میدیدم دل کندنش از این دنیا بود.
حتی همسرم وقتی که برجام داشت امضا میشد پیگیر بود و میگفت خدایا من نمانم که بعضی چیزها را ببینم، در وصیتنامهاش هم نوشته بود که خدا را شکر میگویم که در زمان امام خمینی(ره) به دنیا آمده ام و از خدا میخواهم که در زمان امام خامنهای از دنیا بروم. همیشه میگفت که من هیچ وقت از خدا مرگم را طلب نمیکنم؛ ولی از خدا میخواهم اگر این دنیا طوری شود که آلودگیها زیاد شود در این دنیا نمانم. من واقعا میدیدم که بعضی چیزها واقعا او را زجر میدهد.
سری دوم که آمده بود حتی به همکارانش هم گفته بود که این سفر آخری است که من میروم و برنمیگردم، این بار خیلی زودتر زنگ میزد، چله حدیث کسا برایش برداشته بودیم، چله که تمام شد به شهادت رسید.
آخرین تماس و آخرین قول...
حاج کریمیبا یادآوری آخرین روزهای زندگی شهید گفت: روز آخری که با ما تماس داشتند دوشنبه بود، من قرار بود بروم کارنامه پسر دومم را بگیرم، ایشان هم که ارتباط خاصی با علی آقا داشت زنگ زد و گفت کارنامه علی آقا را گرفتید؟ نمرات چطور بود؟ گفتم خدا را شکر نمرات بد نبود و نفر ششم حوزه شده است، خیلی خوشحال شد و گفت از طرف من به او تبریک بگو و او را ببوس. همیشه وقتی میپرسیدیم که کی میآیی، میگفت الله اعلم، ولی این بار وقتی گفتم کی میآیی؟ گفت ان شاالله من جمعه تهران هستم، خیلی خوشحال شدیم.
خبر شهادت ایشان را پنج شنبه ظهر به ما دادند و پیکر ایشان هم جمعه صبح معراج الشهدا تهران بود، طوری که پسرم گفت بابا تو قول دادی که جمعه برگردی و این نخستین بدقولی بود که من از تو دیدم، وقتی پسرم این حرف را زد گفتم پدرت بدقولی نکرد و آمد، همان جمعه هم آمد؛ ولی قسمت بود که اینگونه بیاید.
سردار همدانی کسی بود که اجازه نمیداد شهید برود و میگفت نیرویی مانند ایشان اینجا بیشتر مورد نیاز است؛ چون تخصص ایشان آموزش بود. همان طور که همکارانشان هم میگفتند که ایشان میتوانست خیلی عقبتر بایستد و کنش و واکنشها را ببیند و نقاط ضعف و قوت را ثبت کند، در واقع ایشان باید بیشتر کار تدریس انجام میداد تا کار عملی؛ ولی وقتی تصمیم به رفتن گرفت گفت «دیگر برای من بس است، خیلی از این قافله عقب مانده ام، هر چه در این دنیا بیشتر بمانیم وابستگیهایمان هم بیشتر میشود، من نمیگویم که شما یا بچهها را دوست ندارم؛ اما میبینم آنهایی که از من کم سن و سالتر بودهاند رفتند و به اهداف خود رسیدند، هدف من هم شهادت نیست؛ چون ما حالا حالاها باید باشیم و مشکلات جامعه را حل کنیم؛ ولی از خدا خواسته ام که اگر قرار است مرگی به من بدهد آن را شهادت قرار بدهد، پس اینکه میخواهم بروم برای این است که از نزدیک نقاط ضعف و قوت را ببینم و بفهمم که چرا چند سال است در این جنگ مانده و به نتیجه نمیرسد و بتوانم اینها را عملی به نیروها آموزش دهم.» در واقع با علاقه وارد کار شده بودند و خودشان را به جلو رسانده بودند.
نحوه شهادت...
همسر شهید در رابطه با نحوه شهادت همسرش گفت: در آزادی نبل و الزهرا شهید شد، این شهرهای شیعهنشین چند سال در اسارت داعش بودند.
آن گونه که دوستانش میگفتند، ایشان بین نخلهای زیتون بوده، سه چهارتا ساختمان هم روبرو، مقر دشمن بوده. آقای رستمیان، همرزمیکه درکنارشان حضور داشت میگفت: من از صدای موشکهایی که از بین درختهای زیتون میآمد فهمیدم که ایشان باید حاج حسین باشد، رفتم جلو و دیدم که درست است، دیدم که سه تا از ساختمانها را زدهاند و دارند به دنبالتانک میگردند که گرای ساختمان بعدی را بدهند تا آن را بزنند.گرا میدهند وتانک شلیک میکند؛ اما به هدف نمیخورد، ما صدای موتور را هم میشنیدیم؛ اما فکر میکردیم که خودی باشند؛ ولی در واقع داعشیها بودند که ایشان را دور زده بودند و با تک تیرانداز ایشان را زدند، من هم که متوجه موضوع نشده بودم ایشان را بلند کردم و گذاشتم داخل ماشین و چون فکر میکردم که از روبرو تیر خورده و دیدیم بازویشان زخمیشده فکر کردم تنها از این ناحیه مجروح شدهاند، هنگامیهم که داخل ماشین بودیم مدام به ما تیراندازی میکردند، من دیدم که حاجی چیزی نمیگوید، با شوخی برگشتم به او گفتم چیزی نشده و تنها به بازویت تیر خورده، وقتی به مقر رسیدیم و میخواستم ایشان را پیاده کنم دیدم تیر از بازو عبور کرده و به قلبشان برخورد کرده، من هر چه حساب میکردم دشمن در روبروی ما بود و باید از روبرو تیر خورده باشد؛ اما یادم آمد که صدای موتورها را شنیده ام، گویا اینها با موتور ما را دور زدهاند و تک تیرانداز ایشان را از پهلو مورد اصابت قرار دادند.
در معراج الشهدا چشمانش را باز کرد
حاج کریمیبا اشاره به لحظه وداعش با پیکر شهید عنوان کرد: دیدار آخر ما در معراج الشهدا بود، آنجا خیلی غافلگیر شدیم و در وداع آخر مادرشان گفت که تو خیلی مهمان نواز بودی و قسمش داد که به حرمت مهمانها یک بار دیگر چشمانت را باز کن که من چشمانت را ببینم و در آنجا در تابوت چشمانش را باز کرد.
پیکر ایشان را در گلستان شهدای اصفهان در قسمت مدافعان حرم دفن کردیم.
خلأ عاطفی پدر را نمیشود جبران کرد
ما باید بچههایمان را طوری تربیت کنیم که در راه اسلام و قرآن بزرگ شوند و ولایی باشند، همسران شهدا در این دوران باید هم نقش مادر را برای بچهها بازی کنند و هم نقش پدر را و این خیلی سخت است، بچههای من بزرگ بودند؛ یکی ۱۴ ساله و دیگری ۲۱ ساله بود؛ اما وای به حال کسانی که بچههای کوچکتری دارند و اینکه نمیتوانند خلا عاطفی نبود پدر را جبران کنند.
من سعی کردم که خلا عاطفی نبود پدر را با ازدواج برای پسرم جبران کنم، من به تنهایی با پسرانم در تهران زندگی میکردم و برای ازدواج پسرم هم از همسرم کمک گرفتم و گفتم نمیدانم از کجا شروع کنم او هم به من کمک کرد.
سردار سلیمانی سردار دلها هستند
همسر شهید کریمیبااشاره به حمایتهای همهجانبه سردار سلیمانی از خانوادههای شهدای مدافع حرم گفت: سردار سلیمانی سردار دلها هستند و عرق خاصی به خانوادهها و فرزندان شهدا دارند، خداوند از عمر ما بردارد و به عمر ایشان اضافه کند، ایشان واقعا خاکی هستند و برای پول کار نمیکنند و سرداری مانند ایشان ندیدم، در یکی از دیدارهایی که با ایشان داشتیم فردی میخواست فرزند یکی از شهدا را بلند کنند تا شخص دیگری جای او بنشیند، سردار از پشت تریبون گفتند که فرزند شهید را بلند نکنید، صندلی دیگری بیاورید.
سفارش به همراهی با ولایت
شهید در وصیتنامه به این نکته تاکید میکند که ولایی باشیم، یک قدم جلوتر یا عقبتر از رهبر حرکت نکنیم، همچنین به قرآن خواندن و احترام به والدین سفارش میکند.
ما نمیخواهیم برای ما کاری کنند ولی از این دولت و مجلس توقع داریم که هر بار با یک بیانیه به خانواده شهدا توهین نکنند یا اینکه میگویند چرا فلان سهمیه را فرزند شهید دارد، میخواهم بدانم قیمت یتیم شدن این بچهها چقدر است؟ آیا آنان حاضرند که بیایند مبلغی را بگیرند و دست و چشم و پایشان را بدهند؟
کلام آخر
این مصاحبه هم به پایان رسید؛ از شهیدی گفتیم که در مسایل سیاسی بیانات رهبرش را معیار و ملاک عمل و حرف خویش قرار میداد، شهیدی پرانرژی و فعال و همواره با انگیزه و با هدف تلاش میکرد و برای رسیدن به نتیجه هرگز خسته نمیشد. حسادت و کینه در وجود او دیده نمیشد. قلبی مهربان داشت و همواره خنده از لبانش جاری بود. بسیار شوخ طبع بود و اجتماعی و هرگز گوشهگیری را انتخاب نکرد. تعصب و غیرت از ویژگیهای روحی و اخلاقی این شهید بود.
اما بگذریم...؛ از قدیم گفتهاند پشت سر مسافرگریه نکنید شگون نداره؛ اما اگر مسافری رفت و دیگر برنگشت؛ اگر نشد با او خوب خداحافظی کرد آن وقت تکلیف چیست؟ با چشمهای منتظر باید چه کرد؟ای کاش خوب خداحافظی میکردیمها، کاش اصلا نمیرفت، چقدر دلمون براش تنگ شده. این جملهها را میشود از زبان همسر و بچههای شهید قصه این هفته شنید.
اما دلتنگیها و مظلومیت خانوادههای شهدا تمامی ندارد و ادامه دارد، شبهای تنهایی فرزندان شهدا تنها با یاد و خاطره شهیدشان پر میشود؛ اما راه این شهید و همه شهدایی که برای پایداری حق بر زمین ریخته شده تا رسیدن به مقصد نهایی ادامه خواهد داشت، اگر چه زمین و زمان هم بخواهند در مقابل این بزرگ مردان بایستند، هر چند تمام ابرقدرتها بخواهند حق و حقیقت را کتمان و پایمال کنند؛ حق آشکار خواهد شد و نامردان رسوا... به امید پیروزی نهایی حق بر باطل و باز شدن راه قدس...