۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۴ : ۰۵
عقیق:علی جواهری: چنان مقتل سیدالشهدا (ع) و یارانش را میخواند که گویی در وسط معرکه کربلا نظارهگر واقعه است؛ آنوقت باید دل داشت و در مجلس روضهاش ماند. خودش درباره اینگونه خواندنش میگوید: «حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را/ به خون نشانده دل دودمان عالم را/ غم تو موهبت کبریاست در دل من/ نمیدهم به سرور بهشت این غم را.» او را که صاحب علی حضرت قلی زاده به حاج «علی مشکینی» میشناسند. این ذاکر و پیرغلام آذریزبان که بیش از نیمقرن از عمرش را در دستگاه امام حسین (ع) نوکری کرده، سینهاش پر از اسرار عشق و دلدادگی به سالار شهیدان است.
من دیوانه حسینم
دستگاه امام حسین پر از درسهای آموزنده است که این پیرغلام اهلبیت (ع) دربارهاش برایمان میگوید: «من دیوانه حسینم. همیشه وقتی میخوانم محشر کربلا را جلوی چشمانم تجسم میکنم و از خود بیخود میشوم. همه نه، بعضی از هیأتیها بابت این موضوع مسخرهام میکنند. راستش را بخواهید این مسخره کردنها اذیتم میکرد، دلم تاب نمیآورد و به خودم میگفتم: «عاشق حسینی، خوب باش. چرا اینگونه دیوانگی میکنی؟» دقیقاً که میرسیدم همینجا بغضم میترکید و زار زار به حال خودم اشک میریختم. آخه دست خودم نبود و عشق ارباب بود. اما نمیدانم هر چه مسخره کردند، بیشتر میشد دیوانهوارتر وصف سیدالشهدا را میخواندم.
حالم خوش نبود؛ دیگر هیأت نمیرفتم و گوشه خانه کز میکردم، روضه میخواندم و خودم را آتش میزدم. تو همین حال و هوا بود که حاج علی انسانی زنگ زد و برای روضه محرم دعوتم کرد. نمیتوانستم روی حاج علی را زمین بزنم و دعوتش را نپذیرم.
«من یک دیوانهام. یک دیوانه واقعی.» این را مرتب در مسیر هیأت حاج علی انسانی تکرار میکردم و به خودم میگفتم: «علی دیوانه بازی در نیاوریها. اصلاً نخوان. اگر اصرار کردن بخوان ولی کم.» دوباره بغضم ترکید و مثل بچهها گریهام میکردم. در مجلس جای نشستم که کمتر در دید باشم ولی همان اول حاج علی صدایم کرد تا بخوانم.
نمیدانم چه شد شروع به آذری خواندن کردم و یک راست رفت دم گودال قتلگاه. آن صحنه و همه آن اتفاقات از جلوی چشمانم میگذشت. دوباره دیوانه شده بودم و کار دیگری از دستم برنمیآورد. چنان از خود بیخودم شدم که یادم رفت اینجا روبه روی جمعیت هستم. شورو حال عجیبی بود، مثل همیشه.
بخودم که آمدم یکلحظه متوجه شدم جوانهای مجلس نیز با من همراهند و مجلس بهم ریخته است. آرام بودم دیگه برام مهم نبود کسی بابت دیوانگیام مسخرهام کند.
ناگهان میان جمعیت حسین دیوانه را دیدم که وقتی همه گریه میکردند، مرا برانداز میکرد و لبخند میزند. یکلحظه نگاهم به نگاهش گره خورد. هیچوقت درکش نمیکردم حتی دیوانگیاش را. بزرگترها دعوایش میکردند و کوچکتر ها مسخرهاش میکردند. در یک چشم برهم زدنی پسرک دیوانه جلوی چشم همه مستمعان به سمت من آمد و یک هزارتومانی در جیب پیرهنم فرو کرد. از آنجایی که من حساسیت عجیبی به گرفتن پول و پاکت پول و این حرفها داشتم و برای مجلس سیدالشهدا وجهی دریافت نمیکردم. با عصبانیت اسکناس هزار تومنی را از جیبم در آوردم و پرت کردم روی زمین. استادم حاج علی که کنارم نشسته بود. هزار تومنی را از روی زمین برداشت و آن را مجدد در جیبم گذاشت. لب گزید و پلکهایش روی هم گذاشت که حاج علی مشکینی آرام باش.
نیمههای شب وقتی مجلس تمام شد. به سمت خانه رفتم هنوز چند قدمی از حسینیه دور نشده بودم که مرد میانسال با رفتاری موقرانه صدایم کرد حاجآقا؟ برگشتم. بدون مقدمه گفت صدایش را در گلو انداخت انگار که نمیخواست آنها که از کنارمان میگذرند کلماتش را بشنوند. تابهحال او را ندیده بودم. گفت من امروز مهمان این حسینیه بودم و دیگر هیچوقت من را اینجا نمیبینید. مرد درحالیکه اطراف خود را میپایید تا کسی حرفهایش را نشنود سرش را به من نزدیکتر کرد و در حالی که التماس میکرد گفت خواهش میکنم آن هزار تومنی که ان پسر دیوانه در جیب شما گذاشت را به من بدهید هر چه از دار دنیا دارم به شما میدهم. یک دهنه مغازه، ماشین و خانهام. فقط آن را به من بدهید. من گیج و مبهوت او ر ا نگاه میکردم. بهش گفتم: «دنیا را هم بدهی، نمیخواهم.» به خانه که آمدم ماجرا را برای همسرم تعریف کردم
او که در جریان تمام ماجراهایم بود گفت: تو عاشقی و این یعنی ثروت یعنی گنجی که در درون داری. جای آشفتگی و انزوا، به این دارای افتخار کن و در همین راه بمان و حرکت کن.»
من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
حاج علی میگوید: «مداح باید عاشق باشد اگر نباشد موفق نمیشود. چون عاشق همه هستیاش را فدای معشوقش میکند. البته این شور باید همراه با شعور باشد. همیشه در راه نوکری سیدالشهدا (ع) به دنبال استاد بودم. یکی از استادان من حاج محسن عسگری است که به شاگردی ایشان افتخار میکنم. اولین بار که این شخصیت بزرگوار را دیدم به من گفت: «شور را با شعور همراه کن. کتاب بخوان و به آنچه میخوانی، عمل کن.» من روزانه حداقل ۴ ساعت مطالعه میکنم و منابعی را میخوانم که سازنده است. شاید بیش از چند هزار بیت حفظ هستم. از خدا میخواهم به داشتههایم مرا مغرور نکند. موضوع دیگری که همیشه رعایت کردهام این بود که «مداحی را شغل قرار ندادم. مداحی نباید شغل باشد چون رنگ و بوی نوکری امام حسین (ع) به بیمواجب بودنش است. تمام عمرم کار کردم و اکنون بازنشسته هستم. اگر هم چیزی میدهند، برکتی است. باید بین پولها گذاشت تا مقدارش را نفهمید. خودش خیرش را میآورد.»
این ذاکر اهلبیت (ع) تأثیر اینگونه تفکرش را مدیون خانوادهاش میداند و میافزاید: «من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم/ روز اول آمدم دستور تا آخر گرفتم. در این دستگاه و در این دایره، اگر بپذیرد نوکر کوچکی باشم. از آن وقتی که یادم میآید و با نام مقدس سیدالشهدا (ع) دهانم را عطرآگین کردهام، با اینکه: هزار بار دهان را اگر بشویم به گل و گلاب/ هنوز نام تو بردن کمال بیادبی است. خانوادهام مذهبی بودند. اصلاً بههیچوجه از قرآن اهلبیت (ع) فاصله نمیگرفتند. بهطوریکه مادربزرگم قبل از مدرسه مرا به مکتب فرستاد تا قرآن یاد بگیرم. یادم میآید پدرم در حال کار روی زمین بود که یک دفعه میبیند کاروانی از طرف شهرستانمان به طرف کربلا میرود. آن وقت کارش را رها میکند و با ۶ تومان به کربلا میرود.»
بیا مسجد کارت دارم
حاجآقا مشکینی درباره چگونگی آشنایی با استادش و اولین باری که مداحی میکند؛ میگوید: «حدود ۸ سالم بود که تعزیهخوانی میکردم. گاهی حضرت رقیه (س) و بعضی اوقات نقش حضرت سکینه (س) را میخواندم. وقتی سنم بالاتر رفت در مسجد حاجآقا حسین محلهمان نشسته بودم چند تا پیرمرد ازم خواستند برایشان نوحهای بخوانم. چون میدانستم نوحهای حفظ نیستم، کتابی را دادند که از رویش بخوانم. کتاب را که باز کردم نوحه آذری درباره حضرت علیاکبر (ع) آمده که از زبان مادرش میگفت؛ به این مضمون که: «ای علی سواره رفتی چرا پیاده آمدی. پاشو با من حرف بزن چرا تو عبا آوردنت.» خدا میداند که با خواندن این همهمه و شوری در مجلس به پا شد که اگر یکی از مداحان قدیمی به موقع نمیآمد؛ نمیدانستم چطور مجلس را جمع جور کنم.
او با بیان اینکه اگر مهر نوکریت را سیدالشهدا (ع) زده باشد، کار تمام است، میافزاید: «فردا صبح در مغازه داییام نشسته بودم که یکباره دیدم مداح عارفی به نام مشهدی آقا گلی وارد مغازه شد. این آدم آنقدر عرفانی بود که بدون اینکه ببیند شعر میگفت و میخواند. مدام هم در حال ذکر گفتن بود. وقتی خواست از در مغازه خارج شود، به من گفت: امروز بعد از ظهر مسجد ما بیا کارت دارم. وقتی وارد مسجد شدم تمام کتابش را ریخت جلوی پایم؛ گفت: «صدایت خوب است. قلب پاکی هم داری و برای مداحی مناسب هستی. ولی یک مداح باید حداقل ۱۰۰ شعر و غزل حفظ باشد. من شروع کردم به شعر حفظ کردن. او میگفت: «اول خدا و آخر خدا. بعد به دامن اهلبیت چنگ بزن که راه نجات و برکت آنها هستند.»
صدایم را مدیون استادم هستم
«صدایم مدیون استادم هستم. چون معرفت را یادم داد. خدا کند جلویش رو سیاه نشوم. او انسان بسیار عارفی بود. نابینا بود ولی وقتی روضه میخواند زمین و زمان گریه میکرد. او آقا مشهد گلی بدلی بود که در شهرمان لاهرودی آوازه زیادی داشت. میگفت: «اگر در این راه درست حرکت کنی به مقصد میرسی هیچ به جاهایی میرسی که فکرش را نمیتوانی بکنی.»
این پیرغلام اهلبیت (ع) با بیان خاطرات استادش حال عجیبی پیدا میکند ولی باز خودش را کنترل میکند و میگوید: «یاد استادم که میافتم میخواهم روضه بخوانم. مرز عشق را عبور کرده بود مجنون الحسین (ع) بود. یعنی اینکه وجودش سرو پا اخلاص شده بود. خدا رحمتش کند آداب و ادب مداحی را خوب یادم داد. بیشتر وقتها بدون اینکه صحبت کند با یک نگاه منظورش را میرساند. عالم که درجه والایی داشته باشد حرفم هم که نزد کافی است با چهرهاش نگاه کنید، آن وقت تمام وجودتان نظم پیدا میکند. ارتباط من با استادم اینگونه بود.»
وقتی ادعا میکنیم بچه هیأتی هستیم
یکی از خصوصیات پیرغلامان اهلبیت (ع) تواضع و سنجش موقعیت است. موضوعی که بیشتر نزدیکان حاجآقا مشکینی به آن تأکید دارد این است که او هیچ عبا بر دوشش نمیاندازد، با وجود همه اصرارهایی که از طرف بچه هیأتها درباره این موضوع دارند پاسخ منفی است. وقتی دلیلش را میپرسیم، با تواضع میگوید: «ما در دستگاه امام حسین (ع) از این موضوع واجبتر هم داریم. ببیند اینگونه چیزها باعث گمراهی میشود. نوکری که پی لباس باشد خوب نمیتواند کار کند. وقتی ادعا میکنیم بچه هیأتی هستیم و اربابمان حسین (ع) است باید اینگونه زندگی کنیم. هیأت همهاش تو سرکله کوبیدن نیست، بلکه باید ببینیم مشکل مردم چیست. شاید در بین هیأتها به نیازمند باشد و همین موضوع باعث دور شدنش از دستگاه امام حسین (ع) باشد. همه اینها به گردن ماست که فریاد یاحسین یاحسین می گوییم.»
این پیرغلام اهلبیت (ع) در حالی که پشت سرهم گوشه یقه لباسش را تکان میدهد؛ میافزاید: «اول اینکه تا بزرگترهایی مثل حاج اصغر زنجانی، استاد سازگار و خیلیها دیگر حضور دارند چنین لباسی برایم بزرگ است. بارها به من گفتند عبا بگذار، عبا بگذار. والله این لباس مسئولیت دارد.»
امتحان نوکری جان و جگر سوختن است
«خدا رو شکر به برکت ارباب خوب زندگی میکنیم. ۴ پسر و یک دختر سال دارم که به لطف و عنایت اهلبیت (ع) سرزندگیشان هستند و نوکران دستگاه سیدالشهدا (ع) محسوب میشوند. البته یکی از فرزندانم چند سال پیش بر اثر بیماری فوت کرد. این را دکترها میگویند ولی من امتحان نوکری میدانم. از آن وقت، حال و هوایم برای روضه علیاکبر (ع) طور دیگر شده است. یکبار در مجلس وارد شدم داشتند روضه علیاکبر (ع) میخواندند. مسئول هیأت به مداح اشاره کرد که روضه را عوض کن، حاجآقا مشکینی تازه جوانش فوت کرده است. گفتم: بگذارید بخواند که جان و جگرم برای ارباب بیشتر بسوزد. نادعلی کربلایی روز تاسوعا دیگر روضه ابوالفضل علیهالسلام نخواند و فقط یک جمله گفت که من وقتی به آن جمله فکر میکنم، هنوز قلبم درد میگیرد. نوکر بهجایی میرسد که وقتی کلامی از نهادش بلند میشود، اگر با واسطههایی هم بیان شود، سوز را انتقال میدهد.»