۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۴ : ۰۰
سرویس شعر آیینی عقیق:به مناسبت فرا رسیدن سالروز ولادت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا (ع) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند.
ژولیده نیشابوری:
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
قدم زن به حصن حصین ولایت
که وادى امن است اهل ولا را
به ساقی مجلس بگو تا بیارد
شراباً طهورای قالوا بلا را...
به موسی بن جعفر عطا کرد خالق
وجود علی بن موسی الرضا را
به ملک جهان جلوہگر شد طبیبی
که بینسخه درمان کند دردها را...
به صدها فرشته خدا داده فرمان
که خواندند با هم سرود رضا را...
صبا از عنایت به جنّت گذر کن
بشارت بدہ خاتم الانبیا را...
قدم زد به عالم امام رئوفی
که بخشد خراج جهانی گدا را
برآمد در آفاق شمسالشموسی
که خورشید بگرفته از او، ضيا را...
به گیتی نهاده قدم دادخواهی
که گيرد ز بيدادگر داد ما را
نظر کن چو ژولیده بر طوف قبرش
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
قیصر امین پور:
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگهای بیابان تو را میشناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را میشناسند
هم تو گلهای این باغ را میشناسی
هم تمام شهیدان تو را میشناسند
از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را میشناسند
بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن تو را میشناسند
گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان تو را میشناسند
اینک ای خوب! فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را میشناسند
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچههای خراسان تو را میشناسند
محمد جواد غفور زاده شفق:
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
با رنگ طلا نوشت بر صفحۀ صبح
از دامن «نجمه»، «نجم ثاقب» سر زد
در توس گلی خدا سرشت آمده است
راضی به قضا و سرنوشت آمده است
بگذار قدم در این حرم با دل پاک
این تربت عشق از بهشت آمده است
پیغام سپیده و سحر میآید
خورشید، ز پشت ابر، در میآید
دلها متوجه خراسان هستند
چون قبلۀ هفتم از سفر میآید
صبح است، بگو سپیده، کم ناز کند
یک لحظه در بهشت را باز کند
لبخند بزن، تا سفرش را خورشید
از مشرق لبهای تو آغاز کند
محمد حسین ملکیان:
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!...
چگونه وصف کند غصۀ تو را دعبل؟
چگونه رسم کند چهرۀ تو را مانی؟
تو را هر آینه تصویر کردهام، نظمی
چه نسبتیست میان تو با پریشانی؟
چقدر بر سر بازارها قدم زدهای
که یک معامله سر گیرد از مسلمانی
چقدر موقع قحطی صدا زدیم تو را
و یادی از تو نکردیم در فراوانی
قرار بود بسازیم خانۀ دل را
چقدر ساخته شد خانههای اعیانی!
چه عهدها که پس از هر دعای عهد، شکست
چه ندبهها که نشد موجب پشیمانی
چه گریهها که نکردیم با امین الله
میان صحن تو در یک هوای بارانی
اضافه شد به غم تو چقدر سال به سال
و ما چقدر گرفتیم بیتو مهمانی
چقدر در پی ما گشتهای چراغ به دست
میان همهمۀ کوچۀ چراغانی
خودت بیا بنشین و بخوان و اشک بریز
خودت خطیب، خودت مستمع، خودت بانی
بخوان که روضه از آن حنجره شنیدنی است
به لهجۀ عربی، با زبان قرآنی...
بگو چگونه به هنگام آب نوشیدن
همیشه میرسی از تشنگی به حیرانی
فدای سرخی چشم سیاه تو که هنوز
درون گودی مقتل نماز میخوانی...
محمد جواد شرافت:
خوان هشتمین جلوۀ ربّنا را
امام قدر را امیر قضا را
تبسم تبسم رضای خدا را
علی بن موسی الرضا المرتضی را
امام رئوفی که سلطان طوس است
که سلطان طوس و انیس النفوس است
انیس النفوس است و شمس الشموس است
ببین لطف والشمس را، والضحی را
چه اذن دخولی؛ یرون مقامی
بخوان زیر لب: یسمعون کلامی
اگر بیقرار جواب سلامی
به آهی بلرزان دل مبتلا را
چه دوری دل من، چه دیری دل من
ز خوف و رجا ناگزیری دل من
فقیری یتیمی اسیری دل من
بخوان هل أتی، هل أتی، هل أتی را
سلامٌ علی آل یاسین بخوان و
دو رکعت از آن شور شیرین بخوان و
دعا در شبستان آمین بخوان و
بخوان زیر لب یا سریع الرضا را
که شبهای شور و شعف روزیات باد
سحرهای نور و شرف روزیات باد
و پرواز مشهد-نجف روزیات باد
زیارت کنی بعد از آن کربلا را
گواهی تو ای شعر روز قیامت
که سید محمد جواد شرافت
سروده به شوق شفا و شفاعت
نگاه علی بن موسی الرضا را
مرتضی امیری اسفندقه:
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
شهریان را خون اندیشه به جوش آورده است
آنچه من در سنگلاخ روستا آموختم
سقف چوبی، فرش خاکی، چینههای کاهگل
بیتنش، بیمعرکه، بیادعا آموختم
زیر نورِ خستۀ فانوس در کنجی نمور
روشنی را فتح کردم، روشنا آموختم...
پشت دریاها چه شهری بود و پشت کوهها؟
عافیت را وانهادم، ماجرا آموختم
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
از غریب آموختم از آشنا آموختم
تا کسی سر در نیارد از طریق و طاقتم
کنج تنهایی خزیدم، بیصدا آموختم
در جوانی پشتم از بار امانتها شکست
در جوانی راه رفتن با عصا آموختم...
ارث بردم از پدر تنهایی و تبعید را
روزها را توامان با سوزها آموختم
چون تو شاگردی! تمام خلق استاد تواَند
سوختم تا این پیام پاک را آموختم
قوم و خویشانم رها کردند و حق بازم گرفت
از برادرها جفا دیدم، وفا آموختم
پرورشگاهِ من آغوش غریبی بوده است
خویش را از خانومان خود جدا آموختم...
روی دوش خویش بردم نعش مظلوم پدر
از چنان تابوت سنگینی چهها آموختم
زندگی درس بقا را کاملاً یادم نداد
مردم و آن مابقی را از فنا آموختم...
در خراسان رشد کردم: کعبۀ شعر و شعور
همت از پیران گرفتم، از رضا آموختم...
با تو بودم، با تو ای گلدستۀ باغ شهود
هر کجا اندیشه کردم، هر کجا آموختم
با تو بودم با تو ای قطب مدار دوستی
گر نهان آموختم یا برملا آموختم
یاد باد آن روزهای روزه، آن شبهای ذکر
آنچه در صحن مطهر جا به جا آموختم...
من شریعت را در این آیینهایوان دیدهام
من طریقت را در این عصمتسرا آموختم
یاد باد آن روزهای باد و باران حرم
آن اجابتها که در کنج دعا آموختم
در حرم بودم اگر ایمان مرا تطهیر کرد
در حرم بودم اگر حجب و حیا آموختم
نسخه میپیچد برایم این حریم محترم
من سلامت را در این دارالشفا آموختم...
حسین طاهری :
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
با قطاری کهنه و ارزان به پابوس آمدم
تا نگویند: این زیارت فی سبیل الله نیست!
عشقبازی با زیارت فرق دارد، این حرم
در نگاه عاشقان تنها زیارتگاه نیست
زائرت را بیخود از خود میکنی، با این حساب
در حرم جایی برای آدم خودخواه نیست
از کبوترهای روی گنبدت آموختیم
«عبد اگر بالا نشیند کسرِ شأن شاه نیست»
«بندۀ شاه خراسانم که لطفش دائم است
ورنه لطفِ شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست»
منبع: شعر هیات