کد خبر : ۱۰۶۱۸۹
تاریخ انتشار : ۱۲ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۹
«قصه دلبری»؛

داستان شهیدی که مارک‌دار شد

از جمله ویژگی‌های «قصه دلبری»، داستان بی‌پیرایه آن است که براساس واقعیت چیده شده؛ بی‌آنکه نویسنده بخواهد از شخصیت اصلی این قصه یک ابرقهرمان یا یک اسطوره بسازد.

عقیق:پای ثابت خواندن مجموعه «اینک شوکران» و «نیمه پنهان ماه» روایت فتح بود که سرانجام زندگی او هم قصه‌ای شد از این دست. «قصه دلبری» داستان زندگی شهید محمدحسین محمدخانی، از شهدای مدافع حرم است به روایت مرجان درّعلی، همسر شهید.

کتاب را محمدعلی جعفری نوشته است. جعفری پیش از این زندگی این شهید را به روایت همراهان و همرزمانش در «عمار حلب» نوشته و منتشر کرده بود، این‌‌بار از زاویه‌ای جدید و البته با نگاهی نزدیک‌تر به زندگی این شهید مدافع حرم پرداخته است.

خاطرات «قصه دلبری» از دوران دانشجویی همسر شهید در دانشگاه آغاز می‌شود و پس از آن با ذکر خاطراتی از آغاز زندگی مشترک با شهید محمدخانی، تولد فرزندان و در نهایت شهادت شهید به اتمام می‌رسد. کتاب نثری شیرین و خواندنی دارد؛ مانند اکثر آثاری که روایت فتح در این قالب منتشر کرده است، با این تفاوت که این‌بار حرف از شهیدی است که همانند ما در این شهر نفس کشیده و زندگی کرده است.

از جمله ویژگی‌های «قصه دلبری»، داستان بی‌پیرایه آن است که براساس واقعیت چیده شده؛ بی‌آنکه نویسنده بخواهد از شخصیت اصلی این قصه یک ابرقهرمان یا یک اسطوره بسازد.

هفتمین دوره پویش مطالعاتی کتاب و زندگی با محوریت این اثر در حال برگزاری است. علاقه‌مندان برای شرکت در این مسابقه تا عید سعید فطر فرصت دارند تا یا با پاسخ به سؤالاتی که در کتاب قرار داده شده و یا با انتشار عکس، فیلم، پادکست و یادداشت درباره کتاب در اینستاگرام در این دوره از پویش شرکت کنند.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

گفت: «قبلش که نمی‌تونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمی‌شه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می‌کرد: «اگر شهید نشی می‌میری!» ولی نه به این زودی. غبطه خوردم. آخرین پیام‌هایش فرق می‌کرد. نمی‌دانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری:

هیئت سیار دارم، روضه‌‌های گوشی‌ام...

این تناقض تا ابد شیرین‌ترین مرثیه است
سرترین آقای دنیا را خدا بی‌سر گذاشت

وقتی می‌میرم هیچ کس به داد من نمی‌رسد الا حسین
ای مهربان‌تر از پدر و مادرم حسین

پیامم به دستش نمی‌رسید. نمی‌دانستم گوشی‌اش کجاست، ولی برایش نوشتم: «نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک‌دار شدی!»

***

هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی‌دانم دست خودش بود یا نه. می‌گفت: «45 روزه برمی‌گردم». اما سر 57 روز یا 63 روز برمی‌گشت. بار آخر بهش گفتم: «تا رکورد صد روز رو نشکونی، ظاهراً قرار نیست برگردی». گفت: «نه، مطمئن باش زیر 100 نگهش می‌دارم». این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی!

همان‌طور که قول داده بود،‌یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیاورمش خانه. وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمی‌دانستم قرار است با چه بدنی روبرو شوم. می‌گفتند: «برای اینکه از زخمش خود نیاد، بدن رو فریز کردن. اگه گرم بشه، شروع می‌کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن». ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب. ...گفته بود: «اگه جنازه‌ای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت!» بلند بلند می‌گفتم: «نوش جونت، نوش جونت».


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین