۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۷ : ۰۵
مرتضی حسینپور فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. او صدها نفر همچون محسن حججی را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیریها نتوانند حتی به بخشی از خواستههای خود در منطقه برسند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکهای که شهید حججی بهاسارت درآمد بهشهادت رسید اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای بهراه انداختن حمام خون بر هم زد و جان بسیاری از رزمندگان مقاومت را نجات داد. سرلشکر جعفری فرماندهکل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بهپاس رشادتهای شهید مرتضی حسینپور شلمانی، در پیامی این شهید مدافع حرم گیلانی را بهعنوان شهید نمونه کشور در سال 97 معرفی کرد. تنها فرزند شهید حسینپور 4 ماه بعد به دنیا آمد.
در ایام ولادت این شهید مدافع حرم که متولد آبان ماه است، خاطراتی از همرزم و همسر شهید در ادامه میآید:
برپایی درمانگاه شهید حسین قمی توسط دانشگاه علوم پزشکی شیراز در کربلا خیابان بلدیه
عتبات عالیات با 300 هزار تومان
همسر شهید روایت کرد: قرار بود برای زیارت عتبات عالیات به عراق برویم. مرتضی خیلی اهل بذل و بخشش بود اما من از صرفهجویی حقوق، 10 میلیون تومان پسانداز کرده بودم. مرتضی یک روز آمد و گفت: «یکی از دوستان به پول احتیاج دارد» پول را گرفت و به او داد. فقط یک میلیون، ته حسابمان باقی مانده بود. چند روز بعد مرتضی آمد خانه و گفت: «کارت عابر بانک رو میدهی؟ میخواهم بروم کار پاسپورت و... را انجام بدهم». رفت و بعد از چند ساعت برگشت. گفت: «یک بنده خدایی من را دید و گفت 700 هزار تومان داری به من قرض بدهی؟ من هم دادم».
گفتم: «خدا خیرت بدهد. فقط 300 تومان داریم. حالا سوغاتی چه بخریم؟» مرتضی جواب داد: «نمیخواهد چیزی بخریم. به خانوادههایمان میگوییم پول نداشتیم چیزی بخریم». من گفتم: «من خجالت میکشم. آخر اولین سفر بعد از ازدواجمان است». معمولاً برای اینکه مرتضی تمام پولها را به دیگران نبخشد، مقداری را به دلار تبدیل کرده و نگه میداشتم. مرتضی که خبر داشت، گفت: «خسیس خانم! از آن دلارهایت بردار و بیار، هیچ چیزی نمیشود.» من گفتم: «نه نمیدهم».
وقتی بعد از زیارت رفتیم خرید. سریع آن پول ناچیز تمام شد و من دلارها را به مرتضی دادم تا خرج کنیم. در همین ایام یکی از دوستانش در عراق چندینبار پیام داد که بیا میخواهم ببینمت. اما مرتضی جواب نداد. من علتش را نمیدانستم. بعد فهمیدم که آن بنده خدا میخواست مبلغی را به مرتضی هدیه بدهد اما مرتضی نمیخواست قبول کند. بالاخره چند نفر را فرستاد هتل و مبلغی را به مرتضی هدیه دادند.
وقتی مرتضی به اتاق آمد 400 دلار دستش بود. به من گفت: «چقدر از تو قرض گرفتم؟» گفتم: «200 دلار»؛ گفت: «توی لابی بودم که این پول را بچهها برایم آوردند و بقیه را الان میروم و میدهم. تو این 200 دلارت را بگیر که مدیون تو نباشم.» وقتی برگشتیم ایران همان 200 دلار را هم برگردان.
مرتضی؛ عقاب بلند پرواز و چابک سوریه
یکی از همرزمان شهید نیز در خاطرهای به توانمندیهای شهید اشاره میکند و میگوید: مرتضی آدم خاصی بود، قیافهاش خیلی خشک بود ولی واقعیت چیز دیگری بود. تن و بدن آمادهای داشت. فرز و چابک بود، لاغر بود ولی عضلانی.شاید یکی از جنبههای شخصیتش همین ورزشکار بودنش بود. داشتم در میدان موانع کار میکردم و از مانعی به مانع دیگر میپریدم، جست میزدم و سینه خیز میرفتم تا رسیدم به یکی از موانع که گودال بزرگی بود. گودالی به عمق دو متر و دهانهای به عرض چهار یا پنج متر. از یک سرش باید میپریدم داخل گودال و از سر دیگرش خودم را بالا میکشاندم. در مسیر حسابی خسته شده بودم. خودم را داخل گودال انداختم. خم شدم و دست گذاشتم روی زانوهایم، چند نفس عمیق کشیدم تا نفسم تنظیم شود. آخرین بازدم را با فشار از دهانم خارج کردم و کمر راست کردم. عرق پیشانیم را با آستین پاک کردم و "بسم الله" گفتم و "یاعلی" و دویدم سمت دیواره گودال تا خودم را بالا بکشم.
هر چه سعی کردم نتوانستم خودم را به طرف لبه گودال بکشم. هر چه پا زدم که بالا بیایم، نشد. دستم را رها کردم و افتادم در گودال. چند قدمی دور خیز کردم تا دوباره امتحانش کنم. چاره نبود، این مانع را نمیشد پیچاند، بالاخره باید از آن در میآمدم. "یا علی" گفتم و دویدم سمت دیواره و دوباره شروع کردم به پا زدن. هر چه جان داشتم وسط گذاشتم تا خودم را بالا بکشم و پایم را به لبه گودال برسانم تا کار این مانع را هم یکسره کنم.
مشغول بالا کشیدن خودم بودم که احساس کردم یک سایه از بالای سرم رد شد، یعنی در واقع از بالای سرم پرواز کرد، همانند عقابی که از روی سرم رد شود. خودم را به هر زوری بود بالا کشیدم و نگاه کردم تا ببینم چه سایهای از بالای سرم رد شد. سر که بلند کردم دیدم مرتضی است که میدود و مانعها را عین پله خانه دو تا یکی رد میکرد و جست میزد. یک نگاه به دهانه گودال کردم، عین کارتون میگ میگ دوید و گودال را رد کرد. با دیدن سرعت مرتضی قدرت از زانوهایم گرفته شد.
به شهر حمله شدیدی شده بود و ما را تا وسط شهر عقب کشیده بودند. درگیری خیلی سنگین شده بود. اوضاع سختی بود. از بعد نماز صبح جنگ امانمان را بریده بود. در پناه دیواری کنار خیابان نشسته بودیم. زانوهایم دیگر توان نداشت که مرتضی با موتور آمد پیشمان. تعجب کردم. وسط آن شلوغی مرتضی چه میکرد. یگانشان جای دیگری مأموریت داشت. چند سوال از اوضاع شهر پرسید و رفت در دل خطر تا اوضاع را از نزدیک ببیند. همینکه مرتضی را دیدم انگار زانوهایم دوباره جان گرفت. دوباره بلند شدیم و "یاعلی" گفتیم و به خط زدیم و این بار شهر را پس گرفتیم. مرتضی اصلا در آن نبرد شرکت نکرد، ولی حضور و سرکشیاش برای ما مایه دلگرمی و قوت بود. مرتضی مثل عقاب بلند پرواز بود... همیشه در اوج...
منبع:تسنیم